خانه » پیشنهاد سردبیر » روزهای مه آلود

روزهای مه آلود

چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۸  شماره ۱۲۴۴

روزهای مه آلود

 

غلامعلی ولاشجردی فراهانی

هستی های نشسته بر باد، ضجه های خفته و خاموش، مرگ های تازه‌ای رقم می خورند، در شکل های نو و غریب. پژواک آواز دردهای بی درمان، ســراسیمه در کوچه هـــای شهر می پیچنـد. کوچه هایی که هنوز بوی رهگذران آشنا می دهند، حالا غباری از اندوه به چهره پــاشیده اند، بوی گلدان های رنگارنگ، بوی سبزه های نوروزی در کنار تنگ های ماهی قرمز که دارند بهار را، نوروز را، با آهنگ آب می رقصند.
کوچه هایی که تا دیروز گذر عاشقی بودند و شوق دویدن های کودکانه و عطش خرید رخت های نو داشتند و کفش های عروسکی؛ حالااما، آفتاب، سایه رویاهای شیرین دخترکان شهر را به خاک آلوده امروز کوچه ها پهن می کند.
دیریست آفتاب بهار و باد نوروزی آمده اند اما، هراس مرگ های مرموز و خفته، امان نمی دهـد. نمی دانم این بلا را کدام پرنده آهنیین از آسمان های دور با خود آورد؟شهر، مه آلود، نفس ها مه آلود،فردا تاریک، چشم ها، اندوهبار،نگاه ها، گیج،کوچه هامان، تنگ، آرزومان،کوتاه و‌کور.
باغ ملی، خاموش تر از هـر روز، بـــازار و رقص لچک های رنگارنگ، دلمرده و دلسرد. شهر رویاهای دیروز که موجی آغشته به شادمانی بی بهانه نوروز را سینه گشوده بود و تمام مردمش را مثل قلب تپنده به سینه می فشرد، حال میعادگاه سکوت است و ماهی های قرمزش، نای رقصیدن ندارند و دارند یکی، یکی روی آب می آیند تا خوابی عمیق را آغاز کنند.
حــالا، در این روزهایی که باید مهربانی ها، گل می دادند، مـردان و زنان نقابدار، خنده ها را در ماسک ها پوشیده و با هراس و وحشت، از نفس های مه آلود، دور می شوند، می گریزند،می دوند از وحشت فراگیر کابوس، گویی از طاعون و‌کشتی خود را در رودهای الکل شستشو می دهند و دست ها را در کیسه پنهان می کنند.
اراک، شهر من، شهر روزهای خوب کودکی ام، شهر خاطره های پر شکوه هفته های پایان اسفند، شهر تپنده و بیقرار نوروز، پشت دروازه هایت،دیریست حرفی های گفتنی با تو فراوان دارم. دری نمی گشایی چرا؟! حال همه ما خوب است، فقط چشمانمان حیرت زده است.هراس داریم از رفتن به جاهای دور،دلمان برای باغ ملی ات،تنگ شده،در شب های عید زیر آن همه باران بیقرار، از هجوم نابهنگام گریه و ترس. دلم می خواهد شناسنامه ام را پاره کنم و برای شکست طلسم شوم،آتش بزنم تا دستانم داغ شوند، تا دردها با بوی الکل از وجودم پاک شوند، تا دوباره بیایم در آغوش تو و در کنج باغ ملی ات، شیشه های نوشابه سر بکشم.
این روزها نه کودکانت ترانه می خوانند نه مـا بر لب هایمان خنده داریم. رویاهـا دارند می میــرند، بی گناه بی گناه.می دانم. می دانم در آنسوی باروی بلندت، کسی با لبخند، انتظار می کشد. می خواهد به عیدی ما بیاید. درها را بسته ایم به روی خویش، به روی بهار پشت باروهای شهر.روزی اگر روزگار فرصت زندگی داد،باز خواهیم گشت و آفتاب را و پنجره های شسته را و تماشای باغ ها را دوباره بر باور خواهیم نشاند.شاید فردا های روشن را دوباره با هم، تماشا کردیم.
اراک، شهر من، آن سال های دور که تو بوده ای و ما نبوده ایم، غصه ها و دردهای فرزندانت، سینه ات را زخمی کرده است. سال های قحطی و‌گرسنگی، سال های شوم وبا و مرگ های پیوسته و بی امان.تماشای دخترکان نشسته بر مزار مادران جــوان، دل های تکه تکه شده و بوی کافور و بخار گس آهک  آب نوشیده.خواب های بی قراری و کابوس های برقرار، قبرهای بی شناسنامه و‌گورکنان پرکار ، انگار ما امروز، مسافران خسته آن سال های دوریم که از آن کمان آسمان خواب آلوده بی باران رها شده ایم.می ترسیم از رفتن و لبریز از هراس ماندن و در وحشت، از احتمال ظهور حادثه، هر شب  پیاله هایی از خواب های مه آلود سر می کشیم.پشت همین دیوارهای بلند باروهای تو. در همین روزهایی که بوی عید را با خود نیاورند. گویی ماهی های کوچک و قرمز آرزوهایمان، سالهاست روی آب،خوابشان برده و خواب عبور مردگان را از کوچه ها می بینند و نمایش مسخ زبان ساییدن به ضریح امام زاده ها را.
اراک، شهر ما، تو آن روزها هم، خواب های آشفته، فراوان دیده ای و‌گلیم کهنه و‌پا خورده ات، هنوز مثل شناسنامه های کهنه، پر از مهرهای آبی رنگ و پای جای کودکان خفته در ابدیت است. تنهایی تو‌، درد بی پایان امروز که قاب کرده ایم و به دیوار تاریخ تو آویخته ایم.
آن روزها که آسمان خشکید و زمین دست از سخاوت شست و بر این گلیم پاخورده، سه لکه بزرگ خون، برای همیشه نشست و حزن آسمان آمد و مردن به وقت همیشه؛لالایی های بیقرار مادران در قرار کودکان گرسنه اثر نکرد و گهواره خواب کوچک شهر،زیر همین آسمانی که در خواب هیچ پرنده ای اینقدر تاریک نبوده است.
چه آرام و ساده تکرار می شویم در روزهای اندوه پشت سر و چشم به عبرت تاریخ های تو می بندیم، آنگاه که نان دوباره از سفره ها برید و جایش را جامی از شوکران«وبا» پر کرد تا در این تردید تـــاریک، پاره ای بزرگ از مردمان مظلوم شهر را در کام حریص خود ببلعد.
اراک، شهر ماندگار ما، ما همیشه در اسفند، تو را عاشق تر می شدیم و حالا به وقت فروردین، دارد دستانمان از دامنت می برد.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.