خانه » جدیدترین » عشق، گریز از دایره است

عشق، گریز از دایره است

چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۸  شماره ۱۲۴۴

عشق، گریز از دایره است

رضا مهدوی هزاوه

اراک هستم. اسفند سال ۱۳۹۸ است. روز اول قرنطینه ی خانگی، کنار پنجره ایستاده ام. «کرونا» مدام حمله می کند. قصد فرار دارم. در خیال به پاریس می روم. پاریس، شهر نورهاست.
به کاخ لوکزامبورگ می روم. آسمان، ناگهان پــر می شود از ابر و تاج های کاغذی ِ رقصان.
غروب می شود. در تراس کافه ی هوگو، قهوه فرانسه سفارش می دهم.
اریک ، صاحب کافه می گوید: «در سال ۱۸۳۲ میلادی در پاریس، بیماری وبا همه گیر شد و ۲۰ هزار نفر از بین جمعیت ۶۵۰ هزاری شهر، در آن سال مُردند.»
می گوید: «پاریس حدود ۴۷۰ هزار درخت دارد. کدام تان، از درخت های پاریس بالا رفتید؟ هیچکدوم عاشق نیستین، چون فقط به درخت ها نگاه می کنید. آدم های عاشق، فقط نگاه نمی کنند.»
اریک، کتاب «مائده های زمینی»، اثر آندره ژید را در دست می گیرد. می خواند: «ناتانائیل، هر چیز به هنگام خود فرا می رسد؛ هر چیز، زاده نیاز است… درخت به من گفت: من به ریه نیازمند بودم : شیره ام به صورت برگ درآمد تا با آن دم بزنم. سپس هنگامی که دم زدم، برگم فرو ریخت ولی جان نسپردم.»
شب شده است. در راه به این فکر می کنم جایگاه من در جهان، وابسته به نیازهایی بوده که در خود احساس می کردم. در عمرم چقدر نیاز به عشق داشتم؟
به هتل می روم. آنا را از خواب بیـــدار می کنم. می خواهیم شب ِ پاریس را ببینیم. بیرون می رویم. در خیابان راه می رویم. به درخت ها نگاه می کنم. آنا گرسنه اش می شود.
هر دو از درخت کاجی بالا می رویم. بالای درخت، رستوران بزرگی است. کنارمان چند تکه ابر سفیــد می بینیم.
به چشم های آنا نگاه می کنم. از آن بالا به جهان گرد و رؤیای انسان تنها نگاه می کنم. پاریس، شهر عشاق است. آنا می گوید جهان، دایره است. عشق، گریز از دایره است.
آنا در رستوران، مائده های زمینی را می خواند: «من دوست ندارم که به من بگویید: بیا، من فلان شادی را برای تو آماده کرده ام؛ من دیگــر جــز شادی های حاصل از دیدار و بــرخورد اتفــاقی را دوست نمی دارم…ناتانائیل، هیچ یک از شادی های خود را از پیش آماده مکن.»
نیمه شب بــه هتل بــرمی گردیم. در لابی هتل می نشینیم تا چای سیاه انگلیسی بخوریم. چشمم به تقویم دیواری می افتد. روی تقویم، درشت نوشته شده است: ـسال ۱۸۳۲ میلادی.» ما به عقب برگشته بودیم. به اتاق ۳۱۸ می رویم. آنا بـه پشت پنجــره می رود. می گوید بیا از سال ۱۸۳۲ میلادی فرار کنیم. در خیال به اراک برمی گردیم.
با آنا، در خیابان عباس آباد راه می رویم. نزدیک عید است. به درخت روبروی هلال احمر نگاه می کنم. خیابان، بوی بیمارستان می دهد. آنا جمله ای دیگر از مائده های زمینی را می خواند: «آنجا که نتوانی گفت: چه بهتر از این، بگو: هر چه باداباد…»
حالا هر دو از درخت روبـــوی هلال احمر بـــالا می رویم. می گوییم: هر چه باداباد! جهان، مدور است.
می گوئیم: عید نزدیک است! می گوییم: خوشا شادی های از قبل محاسبه نشده!
می گـــوییم: آدمی بزرگ تـــر از بیمــاری است. می گوییم: حالا باید «نیاز» های خودمان را در کاغذی کاهی بنویسیم. درخت، نیازش ریه بود، انسان، نیازش عشق است.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.