سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ شماره ۱۸۲۳
به بهانه انتشار رمان «پشت برج شیشه» نوشته محمدمحسن سوری
رضا مهدوی هزاوه
حدود یکماه پیش را به یاد میآورم. کنار پنجرهی آشپزخانه نشستهبودم و اینستاگرامم را چک میکردم. در دایرکت پیامی برایم آمده بود. برای چند لحظه دچار شوک شدم. پیام متعلق به یکی از دانشجویان قدیمیام بود. کسی که او را گم کرده بودم. کسی که هیچکس خبر نداشت کجاست.
سالها پیش افشین، دانشجوی دانشگاه آزاد بود. مثل خیلیهای دیگر استعداد نوشتن داشت. اهل شعر بود و از نور ماه بیشتر الهام میگرفت تا خورشید. میگفت شبها را دوست دارد و دلش میخواهد نویسندهی بزرگی بشود. بچهی جنوب بود و خونگرم. داستان و شعر مینوشت.
تا اینکه سرنوشت جوری رقم خورد که هیچکس خبری از افشین نداشت. انگار گم شده بود. از سال ۸۲ دیگر خبری از او نبود.
نوشته بود: دلم میخواهد سرم را روی شانههایت بگذارم و هایهای گریه کنم.
نوشتم: کجایی تو!
گفت: شیراز.
گفت: بزودی برایت میگویم در این سالها کجا بودم.
ده پانزده روز پیش پوریا سوری تماس گرفت و خبر چاپ کتاب پدرش محسن سوری را داد و گفت در مراسم رونمایی کتاب پشت برج شیشه صحبت کنم.
پوریای شاعر را از سالها قبل میشناسم. مجلهی وزین «وزن دنیا» را در میآورد و لابد خوب میداند این دنیا چقدر بار بر دوش دارد.
همان که میلان کوندرا اسمش را گذاشته بود «بار هستی». مگر میشد درخواست پوریا را اجابت نکرد.
قرار گذاشتیم بروم دمِ در خانهی استاد سوری در خیابان ملک.
با دوستم علی درویشی به محل قرار رفتیم. همیشه کوچهپسکوچههای ملک برای من پر از داستان است. خانههایی که در دوران نوجوانیام در آن محله میدیدم هر ثانیه انگار رشد میکنند و ارتفاع بالاتری پیدا میکنند. خانههای حیاطدار مبدل شدهاند به برجها و آپارتمانهای سر به فلک کشیده. در روزگاری که قد آدمها کوتاهتر میشود؛ آپارتمانهای با طرح رومی بلندتر میشود.
کتاب، در دست محسن سوریِ سفیدپوش بود. گپی زدیم. حرفها در دلِ شب و تاریکی، گرم بود. خوشحال بودم که بعد از مدتها استادِ شاعر را میدیدم.
در راه برگشت علی درویشی از روزگار گفت. از شب. از اینکه آینده چه رنگی بر تن دارد.
همانشب شروع کردم به خواندن رمان. شخصیتهای رمان حالا به تدریج وارد ذهن میشدند و کلمات را ملاقات میکردم. سهراب بود و مرضیه و پدرِ سهراب.
شغل پدر سهراب نظامی است که پدر من هم همین شغل را داشته و حالا با ولع بیشتری کتاب را ورق میزدم.
شبها در روی صندلی آشپزخانه مینشستم و کتاب را میخواندم. ماه بود و چای. موسیقی بود و نمِ باران. کلمات بود و رازهای مگو.
گاهی کتاب را میبستم و به این فکر میکردم که چقدر این شهر نیاز به روایت دارد. و چه خوب که استاد سوری علاوه بر شعر، شروع کرده است به روایت کردن. و ما در این روزگار که همه چیز را به سرعت فراموش میکنیم چقدر نیاز داریم به روایت. چقدر نیاز داریم به خلق آثار اجتماعی که آینهای بشویم برای روزگارمان.
حورا یاوری کتابی دارد به نام «داستان فارسی و سرگذشت مدرنیته در ایران». در بخشی از کتاب میزگردی ادبی است با حضور چند نفر از بزرگان ادبیات. کسانی چون علی میرزایی، جواد مجابی، امیرحسن چهلتن، حورا یاوری، حافظ موسوی، احمد غلامی و مسعود احمدی.
علی میرزایی میگوید: نویسندگان امروزی کمتر علاقمند هستند که مسائل اجتماعی را نشان بدهند. قبل از انقلاب نویسندگان گرایش بیشتری به ارائه دیدگاه اجتماعی نشان میدادند.
جواد مجابی معتقد است که: وجه غالب ادبیات و شعرِ قبل انقلاب بیشتر جمعگراست و بعد از انقلاب فردگرایی نمود بیشتری دارد. این رویه البته از نظر مجابی مثبت است اما افراط در آن ما را میبرد به سمت خودشیفتگی و انزوا.
اگر فردیت متوجهی فردیت شخص دیگر هم بشود این مساله میتواند راهگشا باشد. با درک حضور دیگری باب روند دموکراتیک باز خواهد شد. در گذشته ما دیکتاتور منشانه بر آرمانگرایی تاکید داشتیم و حالا با دیکتاتوری فردی بر فردیت خودمان تاکید میکنیم. با درک حضور دیگری ما از بنبست دیکتاتوری خلاص خواهیم شد.
محمد مختاری هم در کتاب «انسان در شعر معاصر» نوشته بود راه نجات ما «درک انسانِ دیگری» است.
امیرحسن چهلتن در آن میزگرد سوالی مطرح میکند: چرا ادبیاتی که از حیث طرح مسائل اجتماعی ضعیف هستند خوانندگان بیشتری دارند؟
شما شاهد هستید که مثلا پدیدهی دلنوشتهنویسی چقدر در شبکههای اجتماعی طرفدار دارد. دلنوشتههایی شخصی و نالههای جانسوز عاشقانهای که هیچ ردی از مسائل کلان اجتماعی در آنها نمیبینید…
به قول چهلتن خوانندگانِ میانمایهای که ترجیح میدهند به جای نقب زدن به ریشهها همان اوضاع شخصی خودشان را بخوانند و کیف هم بکنند.
موضوعاتی مثل اینکه معشوقه جواب سرد میدهد و عاشق سرگشته در پائیز بدنبال برگِ خزان است و در فراقِ یار سوگواری کند و نفهمد که انسان علاوه بر فردیت، موجودی اجتماعی هم هست. و البته این به معنای حذف نیازهای فردی در اثر ادبی نیست. که باید باشد. در بسیاری از شاهکارهای ادبیات، دغدغههای شخصی حضور دارند منتها با رعایت اصل تعمیم پذیری.
حافظ موسوی هم میگوید: در ادبیات مطرح دنیا کسی مثل میلان کوندرا برشی از زندگی اجتماعی اروپای شرقی را بیان میکند. مارکز هم بازتاب دهندهی روح جمعی مردم آمریکای لاتین است. در ادبیات ایران گریز از این گرایش اجتماعی فضیلت محسوب میشود.
موسوی استدلال میکند که این مساله برمیگردد به سوتفاهمی که در دهههای چهل و پنجاه شکل گرفت که اجتماع در ادبیات فقط به معنای سیاسی آن نمود پیدا میکرد. و سیاست هم که البته ترسناک است.
احمد غلامی پاسخ میدهد که: دلیل پناه بردن به ادبیات فردی و شخصی، اعتقاد نویسنده به چنین مسالهای است که سیاست نمیتواند به آن محدودهی خوشآب و رنگ دستاندازی کند.
و علت مهم نپرداختن ادبیات به واقعیتهای بیرونی، بحث آزادی است.
هوشنگ گلشیری در آخرین مطلبی که در مجلهی کارنامه منتشر کرد نوشته بود ما هنوز به دوران رئالیسم هم نرسیدهایم. ابتدا باید رئالیسم به رسمیت شناخته شود تا بعد از آن به صورت طبیعی مکاتب دیگر خودشان را نشان بدهند.
مسعود احمدی هم میگوید: انسان موجودی اجتماعی است. کافکا نویسندهی درونگرایی بود ولی در آثارش نسبت به مسائل اجتماعی غافل نبود. در همان مسخ، بحران سرمایهداری را مطرح میکند.
احمد غلامی در جواب مسعود احمدی میگوید ما زمانی میتوانیم منتظر کافکا در ادبیات خودمان باشیم که فردیت در جامعه به رسمیت شناخته بشود.
کتاب را میبندم. چای مینوشم و به یاد افشین همان دانشجوی سابق میافتم. یکبار افشین شعری نوشته بود و میخواست در کلاس بخواند. خواند. یکی از دانشجویان به او گفت در شعرت «اینجا» زیادی حضور داشت.
شعرهایت را ببر «آنجا»، تا «اینجا» اذیتت نکنند.
افشین بعد از آن سعی کرد «اینجا» را حذف کند. جواد مجابی در همان میزگرد گفته که غزاله علیزاده مکان داستان خانهی ادریسیها را برده بود عشقآباد.
گاهی نویسنده، مکان را تغییر میدهد لابد برای اینکه مشکلی پیش نیاید. مکان که قلابی بشود، آدمها هم قلابی میشوند. هر آدمی در محیط خودش واجد معناست.
در سالهای اخیر موجی از جستارنویسی شروع شده که امیدوارکننده است. کسانی چون محمد طلوعی، عالیه عطایی، محمد هاشم اکبریانی، علی خدایی و…. شروع کردهاند به نوشتن کتابهایی با محوریت ناداستان و به نوعی دست به خودافشاگری زدهاند.
در ادبیات ایران سابقهی چندانی در این زمینه وجود ندارد. اصلا روح حاکم بر ادبیات ما ضد خود افشاگری است. پنهان کردن است. بیان تلویحی است. اشاره است و نه صریح و رک.
رمان «پشت برج شیشه» تا حدودی میل به خودافشاگری دارد. البته با رویکردی اجتماعی.
برای درک این فضای ترکیبی ناچاریم در مورد آغاز پیدایش رمان در ایران مروری داشته باشیم. که بدانیم اولینها چگونه ریلگذاری شدند.
از قفسهی کتابخانه، «صدسال داستان نویسی در ایران» را برمیدارم. حسن میرعابدینی نویسندهی این اثر فصلی را در مورد آغاز نوشتن رمان اجتماعی اختصاص داده است.
قبل از بحث دربارهی تاریخ ادبیات داستانی معاصر باید اذعان کرد که اثر استاد سوری میتواند به عنوان گامی در راستای ترکیب فردیت و بیان مسائل اجتماعی معاصر قلمداد شود. این رمان به نوعی میتواند اثری خودنوشت و با اشاراتی به تاریخ معاصر، وقایع قبل از انقلاب و اتفاقاتی که در جریان پیروزی انقلاب افتاد باشد. بحث جدی در مورد این رمان البته در مراسم رونمایی چندان موضوعیتی ندارد و منتقدین باید سر فرصت کتاب را بخوانند و نقد کنند.
مهم دغدغهی نویسنده در این راستاست. و به این بهانه مروری مختصر در تاریخ خواهیم داشت.
اولین نمونههای رمان اجتماعی در سال ۱۳۰۰ شمسی پدید میآید. توصیف فحشا، فساد سیاسی و اداری، ناامنیهای اجتماعی سالهای بعد از مشروطه و یاس عمومی از به نتیجه نرسیدن انقلاب مشروطه از مواردی است که در رمانها بازتاب پیدا میکند.
کارمندان از اصلیترین شخصیتهای رمان فارسی میشوند.
در رمان «پشت برج شیشه» هم ما شاهد شخصیت سهراب هستیم که کارمند شرکت نفت میشود….
با پا گرفتن حکومت پارلمانی، سازمانهای اداری جدیدی برای ادارهی کشور بهوجود آمد.
ادارات پناهگاه کسانی بود که از طبقهی اجتماعی خود بنا به دلایلی فرار کردهاند. کسانی چون اشراف ورشکسته. فئودالهای بی زمین و بعد طبقهی روحانیون.
سهراب رمان هم به واقع اینچنین است.
این طبقهی جدید اجتماعی درآمد ثابت داشتند و وقتی به رفاه اولیه میرسند حالا به نیازهای دیگر خودشان میاندیشند. رمان میخوانند. تفریح میکنند. سفر میروند. به دیدن تاتر و کنسرت موسیقی میروند.
از درون چنین طبقهای بعدها در های ۴۰ و ۵۰ روشنفکران و نویسندگان سری توی سرها درمیآورند.
رمان اجتماعی بازتاب دهندهی گذشتههای دور نبود و به زندگی روزمره میپرداخت.
نویسندگان این جریان ادبی چندان به علتهای اصلی فقر، فساد و…توجه نمیکردند و بیشتر برداشت های احساسی خودشان را بیان میکردند.
البته انتشار رمان «تهران مخوف» اثر مرتضی مشفق کاظمی یک نقطهی عطف تاریخی است.
مشفق کاظمی در برلین ساکن بود. عضو هیات تحریریهی مجلاتی چون ایران شهر و نامهی فرنگستان بود و در سال ۱۳۰۵ به ایران میآید. مدیر انجمن ایران جوان در تهران میشود.
این رمان ابتدا به صورت پاورقی در روزنامهی ستاره ایران منتشر میشود و مدتی بعد در قالب کتاب به عموم عرضه میشود.
در این رمان و رمانهای دیگر مباحث مهمی در رابطه با جابجایی طبقاتی، فرو ریزی ارزشهای قدیم، زوال اخلاقی و اجتماعی اشرافیت، عادتها و مظاهر غربی و مسالهی آزادی زن مطرح میشود.
زن از رؤیای شعر کلاسیک به واقعیت رمان تبدیل میشود. ما با زنهای واقعی و نه ذهنی مواجه میشویم.
ادبیات از ذهنگرایی و کلی نگری به جزء نگری هدایت میشود. البته نویسندگان آن دوره گوشهی چشمی هم به نویسندگان رمانتیک فرانسوی هم داشتند. کسانی مثل ویکتورهوگو و آلکساندر دوما.
در سال ۱۳۰۱ انجمن ایران جوان در تهران تاسیس میشود. اعضای انجمن بیشتر شامل تحصیلکردگان اروپایی هستند. محور این انجمن این بود که ایران ناچار است که در راه تجدد گام بردارد و مردم باید معارف و علوم جدید را یاد بگیرند. هدف نهایی انجمن ترویج روحیات و افکار غربیهاست.
مثلا حسن مقدم در همان انجمن عضو است و نمایشنامهی معروف جعفرخان از فرنگ آمده را مینویسد.
حسن مقدم نیز نسبت به محرومیت زنان ایرانی بسیار حساس بود.
تهران مخوف ماجرای عشق فرخ، پسر یکی از درباریان قاجار است که بر اثر انقلاب مشروطه مقام و ثروت خود را از دست داده و عاشق مهین است.
مقابلهی احساسی قهرمان رمان با جامعه که عاقبت به شکست قهرمان و پذیرش وضع موجود توسط او میانجامد خصلت اکثر رمانهای اجتماعی است.
عباس خلیلی روزگار سیاه را مینویسد و یحیی دولتآبادی شهرناز را ارائه میکند و احمدعلی خداداده تیموری رمانهای روز سیاه کارگر و روز سیاه رعیت را در سالهای ۱۳۰۵ و ۱۳۰۶ مینویسد.
نویسندگان رمانهای اجتماعی اصلاحطلبانی بودند که به دگرگونیهای بنیادین فکر نمیکردند و معمولا پایانبندی داستانهای خودشان ناامید کننده بود. انگاری فرجام را میدیدند. وقتی ته تونل معلوم نباشد خیال نور در ذهن بهوجود نمیآید.
بعدها محمد مسعود که هم روزنامهنگار است و هم نویسنده در آثارش داستان جوانانی را میگوید که عمرشان با کار بی حاصل اداری و سیر مداوم در مراکز تفریحی و کوچههای شهرنو تباه میشود. باز هم ما شاهد فضای تیره و تاریکی هستیم.
بسیاری از این نویسندگان، ترسان از حبس و قتل و متاثر از ادبیات رمانتیک اروپا در آثار خود چارهی نابسامانی اجتماع را در اصلاح فرد از راه احساسات بشردوستانه و اخلاق میدانند.
اولین رمانهای ایرانی آمال و خواستههای طبقهی متوسط را بازتاب میدهند. طبقهی متوسط در هر جامعهای عامل شکوفایی و تغییر وضع موجود است.
به این فکر میکنم که بستر نوشتن از واقعیت جامعه چقدر مهیاست؟ آیا امکان پرداخت دقیق واقعیت جامعه و نشان دادن پلشتیها وجود دارد؟
شما نگاه کنید به آثار چخوف. مثلا در داستان «نینوچکا» خیانت را به عنوان یک معضل اجتماعی به صورت طنزی تلخ مطرح میکند. آیا نمایشِ خیانت مهر تاییدی است بر خیانت؟ آیا با ادبیات ما با آدمها و رؤیاهایشان آشنا نمیشویم؟ و مگر شناخت آدمها ما را به درک حقیقت نزدیک نمیکند؟
یکبار دیگر انگار باید همگی دیباچهی مجموعه داستان یکیبود یکی نبود جمالزاده را بخوانیم. آنجا که در مورد اهمیت ادبیات داستانی میگوید.
استاد سوری حالا رمانی دارد که رگههایی از رمان اجتماعی دارد و میبایست توسط منتقدان نقد شود و مسیر برای سایر نویسندگان اراکی هموارتر شود…..
به این فکر میکنم که ابزار نویسنده آدم است. و نویسندگان اراکی باید بیش از پیش تاریخ بدانند و بلد باشند روایت درست و بینقصی بنویسند.
شناخت آدمها از اولین کارهای یک نویسنده است. و نیز از اهمیت تجربهی زیستی غافل نشویم. نویسندهی این کتاب، گویی رخدادهای مکتوب شده را زندگی کرده است.
دیگر به انتها رسیدهایم و باز به یاد افشین افتادم. کسی که میتوانست نویسندهی برجستهای باشد.
ما باید آینهی جامعه باشیم. آینهی آدمهای دردمند. آدمهایی که دیده نشدهاند.
جامعه اگر آدمهای مستعد خودش را نبیند بدیهی است که همان آدمها عصیانگر میشوند. آستانهی تحملشان پایین میآید و پرخاشگر هم میشوند.
امیدوارم در بطن ادبیات داستانی شهرمان، منِ فردی با منِ جمعی ترکیب شود.
بیشک ما در ابتدای راه هستیم. موانع زیادی هم بر سر راه است. ما موظف هستیم روزگار خود را در آثارمان متجلی کنیم. رمان صرفا بیان ماجرا نیست. رمان خود زندگی است. تجربهی زیستی نویسنده است و بدیهی است صرفا با مدد گرفتن از تخیل نمیتوان رمان نوشت.
در ابتدا از افشین، دانشجوی قدیمیام صحبت کردم. در دایرکت اینستاگرام برایم نوشته بود که ناامید است و حوصله ندارد. برایم نوشته بود:
«دیدی کاغذ که دستتو میبره بیشتر از تیغ میسوزه. واسه اینکه از کاغذ انتظار بریدن نداری.
ببین چقدر خستهام که حاضرم ده ساعت تو جاده باشم و فقط زیر یه سقف نباشم.
پرسیده بودی این سالها کجا بودم.
تقدیر آدم ناامید، پنهان شدن است.»
نویسندگان ما چقدر به این مسائل و این سرگشتگیها و ناامیدیها فکر میکنند؟ نظیر افشین بسیار زیاد است. ما تا تجربهی زیستی مناسبی نداشته باشیم امکان خلق اثر ناب نداریم. افشین ممکن است خود ما باشیم. خودمان را بازتاب بدهیم. خودمان و رؤیاهایمان را بازتاب دهیم. که آیندگان بدانند ما چگونه گذران عمر کردیم. و راهحل را پنهانشدگی نبینیم. درها را باز کنیم تا نور را ببینیم.
و آخرین پیامی که افشین برایم نوشته را برایتان مینویسم:
«دلم میخواد یه پلاکارد بگیرم دستم رویش بنویسم من با یه نخ نازک به دنیا وصلم. لطفا با من مدارا کنید!»
متن سخنرانی در مراسم رونمایی از کتاب پشت برج شیشه»
نوشتهی: محمد محسن سوری نشر همسایه. تهران.
اراک. هتل امیرکبیر. تالار خیام. جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳٫