خانه » جدیدترین » حکایت های شهر

حکایت های شهر

سه شنبه ۳ تیر ۱۳۹۹  شماره ۱۲۸۲

غلامعلی ولاشجردی فراهانی

گفتند، چیزی بنویس تا روز عمر به شبانگاه نیامده است. جز جایی که ما را همه چیز بخشیده است، نوشته ای دیگر را شایسته نیست. از این پس برای زادگاه بزرگان ایران در ستون «عروس جهان» سطوری خواهم نگاشت و نگاهی خواهم داشت به خبرهای خوشی که گر چه روزگار از آنها عبور کرده است ولی هنوز در سینه های ما یادش مشعل عشق می افروزد. باید سپاسگوی همراهان فرهنگی در روزنامه وقایع استان بود که منت گذاشته و زحمت چاپ این یادداشت ها را پذیرا می شوند.

حکایت های شهر

داشت باران می آمد، پر از خواب های خیس دریا. از جنوب تشنگی آمده بودیم، پر از خواب نمناک دریا. خواب دریا می دیدیم، پیش از روییدن گل های پریشان از خاک خواب آلود «گورها». پاییزهای پریشانی را، سال ها در آغوش اندوه سپری کرده بودیم. داشت باران می آمد، تا گریه های عریان شهر را از شانه هــای پیاده روها بشوید. هرروز آتشی نو گریبـــان جنگل را می گیرد، بوی درختان سوخته درهجوم آتش کور، صدای شیون برگ ها وجوانه های سبز، باران را پشیمان می کند از باریدن. شهر، آبستن حادثه است. خردادهای کودکی، عشق را بیدار می کرد، کوله بار کتاب و مشق و مدرسه را از دوش پایین می کشید، رویای برکه های خنک شهر و شنا در حوض های «مکینه ها»، پشت پنجره دل ها روبه روی کودکان بازی انتظار می کشید تا شهر قصه های شیرین با کودکان تشنه ی خویش نجوا کند. آن روزهای دور و در آن دوردست های کودکی، زندگی در پاها می دوید و پاها می دویدند دنبال زندگی، در کوچه پس کوچه های شهر. دست ها به ستـاره هـــا نمی رسیدند اما دل ها در آسمان می پریدند. دیوار بلند باغ ها و رقص شاخه های سنگین گیلاس در مردمک حسرت بچه های زنده ی شهر، بوستان، معنایی غریب بود در شهر کوچه باغ های بزرگ و گسترده، آنگاه که آب، از دامــن گسترده و بلند آن کوه های آشنای شهر سرازیر می شد و در مسیر خود و در گذر از جویبارها و عبور از کوچه باغ هایی که با انبوه درختان تنومند و کشیده، قد و نیم قد، به آرزوی مردم «عروس جهان» شکــل واقعیت می بخشیدند. جویباری که تن خویش را معطر می کرد به بوی پاکی و سبزه و گل و عطر سبدهای میوه های رنگارنگ باغبان در سینی پهن یک خرداد معتدل و دل انگیز آنگاه، تن گرما زده بچه های شهر را دربرکه های خود می نواخت و آرام و با مهربانی از همه ی کوچه های خاطرات عبور می کرد. سکوت گورستان شهر می ماند با درختان توت و هزاران هزار خفته ی خاموش و آفتاب بیدار و گروگان های این منظومه که در خواب هیچ کودکی، آسمان و زمین چنین مهربان نبوده اند، خوابی که در بهار باران آغاز می شد و در نوروز زندگی می کرد و با دلبستگی های خرداد تعبیر می شد و بربلندای درختان توت های شیرین این گورستان زیبای شهر، بوی تازگی می گرفت، هرگز رنگ کهنگی نمی گرفت. پریدن با رویای پرنده بود و بیدار کردن «کودکی» از خواب.

گورستان قدیمی شهر، کتابی گشوده بود. کتابخانه ای سنگی، پراز قصه های تلخ بدرود در خلوتگه پر راز شهر. جایی که پس از نابودی دیگر گورستان های کهنه، هنوز نفس می کشید؛ و بخشی از خاطرات رنگارنگ شهر بود و جایی برای گشودن سفره ی دلتنگی و گریه های عریان. وجود مقبره های آقا سلطان و آقانورالدین امیدی بودند برای ماندگاری آن تا دندانه های تیز ماشین های ویرانگر تخریب آن را از گزند حادثه مصون نگهدارد. این نقطه خاموش در دل خویش تاریخ ۱۱۰ ساله ی شهر را حمل می کرد، آثار معماری، فرهنگ مردم، رمزها و نمادها و نشانه ها، حقایق آیینی و قصه های شهر، تنها بخشی از آن گنجینه بود .
در هجوم نگرش تخریب آثار فرهنگی به بهانه آبادانی، مبارزه با فساد و تباهی و واژه هایی معمول و مرسوم این چنین، این مجموعه فرهنگی، درامان نماند و تفکر محو آن از اندیشه ها عبور کرد. در شبی که باران برای آرامش دل های مردم در فروردین رویش و بیداری می بارید، آتش در جنگل یادها افتاد و بوی فرهنگ سوخته شهر را یکباره درهم پیچید و شیون خاطرات یک شهر در هیچ گوشی شنیده نشد و این لکه وصله ی ناجور و ناموزون؟!! از پیکره دیرین شهر پاک شد. کودکان بازی، بچه های خردادهای دلنشین از فراز درختان توت پایین کشیده شدند و یادهای زیبای یک قرن از کنگره های کاخ تاریخ شهر زدوده شدند.
حقیقت آن بود که در این گورستان، مجموعه ای از رفتارها، باورها و اعتقادات و آیین های مردمی شهر اراک نقش بسته بود و با نگاهی جستجوگر قابل کشف و مشاهده بودند جایی که بخشی از شناسنامه شهر بود از روزگاران دور و از مردمانی که پیش ازما، این شهر را و دلبستگی هایش را زندگی کرده بودند و سنگ فرش ها و معماری ویژه و بناها و ستون های سنگی و طاق ها و سردرهای قوس دار آنها، چون کتابی گشوده و کتابخانه ای خاموش، پیش روی ما ایستاده بود و انتظار می رفت به هر بهایی در نگهداشت این کتاب گسترده و ارزشمند بکوشیم. گورستان که رفت و بناها ویران شدند و بوستان بی رهگذر برجای آن نشست. تاریخ خاندان های نامدار شهر و یادگارهای آنها رفتند.
شهر در زیر پوست خود حکایت ها داشت با این دفتر پاره شده و مشق های خط خورده! حالا در این سکوت اندوهگین و گستره ی خاموش بی رهگذر، تنها درختان توت ایستاده اند و چند سفره گسترده زیر درختان و چند نفر که شاخه ها را می جنبانند.
کاش آن باران بی هنگام به این باغ نباریده بود.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.