خانه » جدیدترین » دروغ

دروغ

سه شنبه ۳ تیر ۱۳۹۹  شماره ۱۲۸۲

روزنــه نگــاهی اسـت نوستالژیک به گذشته ای که با همه سختی ها و مشکلاتش ولی انگار لبریز از مهر و محبت بود. روزنه می خواهد بگوید: قار قار کلاغ، سفیدی برف، طعم می خوش سیب گلاب و قرمزی گیلاس هنوز زیباست و زندگی دوباره می تواند در پشت آپارتمان ها چند میلیــاردی و اتومبیل های لوکس، ساده، خواستنی و زلال و بی شیله پیله باشد.

محمد علمدار

دروغ

رستم با تمام ابهت و یال و کوپالش زیر تیغ سهراب گیر افتاده و مرگ را با تمام وجودش احساس می کرد. او می دانست که با مرگش نه تنها کار خودش بلکه کار کیکاووس و ایران هم تمام می شود. برای همین دروغی سوار کرد و توانست خود را از دست سهراب نجات دهد و سر انجام هم کار سهراب جوان را یکسره کرد. عاقبت دروغی که رستم مرتکب آن شد بسیار وخیم بود و تاوان سنگینی برای آن پرداخت. تاوانی به بهای کشته شدن فرزند دلبندش به دست خودش و در نهایت هم در چاهی افتاد که برادرش بر سر راهش کنده بود. خیلی ها به رستم به خاطر این دروغ خرده می گیرند ولی من همیشه گفته و می گویم: باید جای رستم بود تا به عمق ماجرا و سختی شرایط پی برد. البته من اعتقاد دارم رستم دروغ مصلحتی گفت و یا شاید تاکتیک جنگی به کار برد. از آنجا که می گویند:
احساس سوختن به تماشا نمی شود
آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم
و نیز با توجه به اینکه سرنوشت تاج و تخت کیکاووس و ایران در گرو مرگ و زندگی رستم بود، به نظرم او هیچ چاره ای غیر از گفتن این دروغ نداشت. از طرفی همانطور که گفتم خیلی ها این حرکت رستم را یک تــاکتیک جنگی می دانند و البته بدون اینکه قصد تبرئه رستم را داشته باشم، باید بگویم که این عقیده پر بیراه هم نیست. بگذریم، به فرض اینکه رستم را به واسطه این دروغ متهم بدانیم اما نباید هدف بزرگ او را از این حرکت فراموش کنیم. برای اینکه تفاوت رستم را با عده کثیری از آدمیزاده امروزی مقایسه نموده و بر بی گناهی و پاکی رستم صحه بگذاریم. یک خاطره از خرید گوشت برای شما عزیزان نقل می کنم که امیدوارم اولاً سندی بر بی گناهی رستم باشد و در ثانی باعث نگرشی جدید در رفتارمان گردد و باعث شود هدف های بزرگتری را برای گفتن دروغ در نظر بگیریم. بله عزیزان! حکایت ما از آنجا آغاز شد که در یکی از روزهای سرد آذر ماه بنده به همراه عمو جانم برای خرید گـوشت به قصـابی همسـایه مغازه مان مراجعه کردیم. پس از چاق سلامتی و احوال پرسی بنده سفارش یک شقه گوشت گوسفندی و عمو جان سفارش یک دست کامل دل و جگر داد. چون عمو جان و بنده بر سر شکم با یکدیگر کری خوانی داریم و البته شاید هم از روی حسادت، من سفارش یک دست دل و جگر هم دادم که در نهایت مورد اعتراض خانم خانه قرار گرفتم. عد از من و عمو، یک پیرمرد سرحال و خوش لباس عصا قورت داده و بعد از او هم یک جوان شیک پوش برای خرید گوشت به قصابی مراجعه کردند. تا قصاب مشغول آماده کردن گوشت برای ما بود عمو رفت بیرون مغازه و با یکی از دوستان سابقش گرم گفتگو شد.

بدر همین احوال یک خانم حدود شصت ساله در حالی که یک پالتوی سفید رنگ خیلی خیلی تنگ پوشیده بود به همراه یک دختر جوان که از بزرگی و هیبت، دست غول را از پشت بسته بود وارد قصابی شدند. دختر جوان به قدری درشت هیکل بود که باور کنید به زور از در دو لنگه ای قصابی داخل شد و من نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم و عنقریب بود که به داخل پیاده پریده و پا به فرار بگذارم. ناموساً پالتوی خانم مسن به قدری تنگ بود که به سختی قادر به تکان دادن دستهایش بود و خنده دار تر از همه این بود که یقه ی پالتو را از پشت سر تا زیر مخچه اش بالا کشیده و یک جورهایی شبیه کارآگاه گجت شده بود. دکمه های پالتو به قدری تنگ افتاده بود که اگر خـدای نکرده یکی از آنها در می رفت می توانست منجر به نقص عضو یکی ازحاضرین در قصابی شود. برای همین من خودم را در جهتی قرار دادم که از تیررس دکمه ها در امان باشم. درست مثل زمانی که خودم را از جلوی لوله ی کلاشینکف نگهبان بانک دور نگه می دارم. او رو کرد به قصاب و گفت: آقا من راننده ی آژانس هستم؛ به خدا!! ماشینم را بد جایی پارک کرده ام. مادرم که از مشتری های شما است مرا فرستاده تا از شما دو تا قلم گوساله بخرم. اگر ایرادی ندارد و این آقایان اجازه می دهند، لطف کنید و کار من را زودتر راه بیندازید تا یک وقت افسر جریمه ام نکند. البته قول می دهم برای یک بار هم که شده این آقایان را هر طور شده سوار کنم و مجانی آنها را به در خانه هایشان برسانم!! آقای قصاب از ما اجازه گرفت و دو تا قلم خیلی بزرگ آورد و آنها را با ساتور خرد کرد و داخل کیسه پلاستیکی انداخت. هنگام خرد کردن قلم ها چندتایی ترکش استخوان به سر و صورت و شیشه ی عینکم برخورد کرد و خدایی بود که آسیبی به سر و صورت و چشم و عینکم وارد نشد. تا یادم نرفته این را هم بگویم که عمویم در زمان نشان دادن قلم ها توسط قصاب به خانم مورد نظر، برای لحظه ای دوستش را تنها گذاشت و برای بررسی اوضاع داخل مغازه شد و با دیدن قلم ها گفت : اگر با این قلم ها توی سر کسی بزنی چه خواهد شد؟! از حرف عمویم همگی الکی خندیدیم و من با خود گفتم : حالا اصلاً این چه کاری است که با این قلم ها بزنی توی سر کسی؟! عمو دوباره رفت بیرون و با دوست پر چانه اش مشغول صحبت شد. خانم پالتو پوش قلم ها را که تحویل گرفت ناگهان گفت: ای داد بیداد ! خیلی ببخشید، اصلاً یادم نبود که گوشت چرخ کرده نداریم، بی زحمت یک کیلو هم گوشت چرخ کرده بدهید.
قصاب یک نگاهی به ما کرد و گفت: خانم باید این آقایان اجازه بدهند. خانم گفت: آخر راننده آژانس منتظر است و هر چه بیشتر توقف کند پول بیشتری از ما خواهد گرفت. من کمی عصبی شدم و توی دلم به خانم بد و بیراه گفتم، پیرمرد عصا قورت داده غر غر کرد و جوان شیک پوش یک خنده ی شیطانی روی لبانش نشست. گمانم جوانک چیــزی زده بود چـون تمـام مـدت یا می خندید یا هیکلش را تکان می داد. نمی دانم شاید هم تیک عصبی داشت. بماند، آقای قصاب یک کیلو گوشت چرخ کرده هم کشید و تحویل خانم داد. در تمام طول این مدت دختر جوان بسیار درشت هیکل فقط به در و دیوار قصابی نگاه می کرد اما بیشتر توجهش به کله و شاخ های پیچ در پیچ قوچی بود که برای دکور بر دیوار قصابی جا خوش کرده بود. کار که به اینجا رسید خانم گفت: خیلی ببخشید حالا که شما لطف کرده اید نیم کیلو گوشت آبگوشتی هم بدهید که تا چند وقت خیالم از بابت خرید گوشت راحت باشد! قصاب بدون یک کلام حرف از داخل یخچال یک تکه گوشت قلوه گاه برداشت و آن را با عصبانیت داخل ترازو کوبید و سریع گفت: ۴۳ هزار تومان !! خانم گفت: بله؟ قصاب گفت: میشه ۴۳ هزار تومان. زود باش خانم کار داریم. خانم گفت: من ۳۰ هزار تومان بیشتر ندارم ولی قول می دهم تا یک ساعت دیگر باقی پول را بدهم همین دخترم بیاورد تقدیم کند. پیرمرد عصا قورت داده گفت: خانم خجالت بکش اعصابمان را خرد و خاکشیر کردی؟ جوان شیک پوش شدیداً در حال خنده بود. دختر جوان درشت هیکل سخت به شاخ های کله ی قوچ خیره شده بود و در باره ی آن تفکر می کرد. من گفتم : خانم هر چه می خواهی و هر کاری داری یک دفعه بگو تا برایت انجام بدهد دیگر. چــرا ذره ذره جان آدم را به لبـش می آوری؟ عمو جان در پیاده رو با آب و تاب در حال تعریف بود و دوستش داشت می خندید. قصاب گفت: نمی شود خانم یا اندازه ی گوشتت پول بده یا گوشتت را اندازه ی پولت می کنم. خانم گفت: به خدا الآن پول ندارم فقط ۲ هزار تومان دارم که می خواهم کرایه تاکسی بدهم! قصاب با عصبانیت گفت نمی شود خانم، من اینجا شاگردم اگر صاحب مغازه بیاید و بفهمد گوشت نسیه داده ام همین ساتور را می کند توی آستینم. از خنده روده بر شده بودم. پیر مرد گفت: عجب گیری افتادیم! تُف تو این شانس! خلاصه قصاب گوشت ها را از دست خانم پالتو پوش گرفت و یک تکه از آبگوشتی کند و یک مشت از گوشت چرخ کرده برداشت و در حالی که با کاردش ور می رفت، گفت: بجنب خانم! کار داریم! خانم محترم که دستپاچه و کمی ترسیده بود از داخل کیفش ۵ هزار تومان بیرون آورد و از دختر درشت هیکلش هم ۵ هزار تومان گرفت و داد دست قصاب و قصاب هم اندازه ی ۴۰ هزار تومان به او گوشت داد و بعد از کلی ماجرا عاقبت شرشان را کندند و رفتند . من گفتم : از لهجه و گویششان مشخص بود که اهل این شهر نبودند و همه این گفته ی مرا تایید کردند. قصاب گفت: بی خیال بابا. پیرمرد زیر لب فحش های نـاجوری نمی دانم حواله ی چه کسی می کرد و جوان شیک پوش تکان می خورد و می خندید! خلاصه گوشت ها و جگرها را گرفتم، پولش را حساب کردم و در حالی که می خندیدم از قصابی زدم بیرون. دوست پر چانه ی عمویم هنوز مشغول صحبت بود و از خاطرات گذشته تعریف می کرد. عمو که معلوم بود خسته شده دنبال راهی برای رهایی می گشت. من هم پس از درک حال عمو جان و برای رهایی او از دست رفیق وراجش گفتم: عمو ! مگر به فلانی قول ندادی سری به او بزنی؟ برویم تا دیر نشده! عمو در حالی که دستش را به طرف دوستش دراز کرده بود گفت: آخ آخ راست می گویی ها و به این ترتیب عمو جان از دست یا بهتر بگویم از شر دوستش راحت شد و ماجرای گوشت خریدن ما هم تمام شد. خوب حالا شما ملاحظه و قضاوت بفرمایید چند تا دروغ آن هم برای چه هدف های به درد نخوری در مدت بیست دقیقه رد و بدل شد؟ ما که آخرش نفهمیدیم خانم پالتو پوش راننده آژانس بـــود؟ راننده آژانس منتظــرش بود؟ می خواست با تاکسی به خانه اش برود؟ پول داشت؟ پول نداشت؟ برای من مشخص نشد که قصاب آشنا که عمری ما او را صاحب مغازه می پنداشتیم خودش قصاب اصل کاری بود یا شاگرد قصاب؟ بنده هم برای رهایی از دست دوست پر چانه ی عمویم متوسل به دروغ شدم حــاج عمویم هم دروغ مرا تائید کرد و گفت: آخ آخ راست می گویی ها! خوب حالا شما بگویید: با این شرایط با این روزگار انصافاً آیا درست است که باز هم رستم را دروغگو خطاب کنیم؟ شاید منظور داریوش آنجا که از دروغ و خشکسالی به عنوان دو مصیبت و بلای بـزرگ برای کشـور و ملت سخن گفتــه این دروغ های معمولی نبوده و مسئله بر سـر دروغ هایی از نوع دیگر بوده! کسی چه می داند؟

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.