یادداشت دوم
شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۸ شماره ۱۲۴۵
بهاریه، بی ریه
رضا مهدوی هزاوه
بچه بودیم و صبح اول عید به خانهی بزرگترها میرفتیم. اسکناسها نو بود و اراک خالی از غبار بود. ماشین کم بود. دود در آسمان نبود. کبوترهای اصغرآقا بر بالای بام از صدای ترقهها میترسیدند. در باغ ملی دو سینما بود و اما انگار هزار سینما، اندوه و شادی آدمیان را نمایش میدادند. تخمه میشکستیم و اصلا نمیدانستیم چند سال بعد جنگ تمام میشود و کامیونهای مواد غذایی دیگر به جبههها نمیرود.
عیدهای ما پر بود از فستیوال برنامههای کودک. «کوزت» بود و «ژانوالژان». «زورو» قهرمان ما بود. قهرمانی که هیچ وقت نمی مُرد. ماهیهای قرمز اما هی میمُردند و هی ما باز هم میخریدیم. گمان میکردیم باید در تُنگ کوچکشان نان خشک بریزیم. یکبار یک بقالی درون تنگ ریختیم و ماهیها مُردند. یکبار باغ ملی را ریختیم و باز هم مُردند و یکبار عصای بابا بزرگ را ریختیم و باز هم مُردند و فهمیدیم در این جهان، ماهیها سهمشان از زندگی محدود است. فهمیدیم به زور نمیشود زنده ماند. به زور نمیشود انتظار عدالت از جهان داشت.
«سودابه» ی شاهنامه را بارها بر بالای بام بازار اراک می دیدم، که به تهمینه حسادت میکرد. چنگ می زد سودابه به بام خاکی بازار اراک و عید را جست و جو می کرد. سودابه با خودش می گفت : «ببین عید بدون پدربزرگ و مادر چه حالوهوایی دارد. ببین در روز عید کبوترهای اصغرآقا دانه نمیخورند؛ از بس این دنیا پر است از سودابهی مغموم و از بس رستم ِ بیسهراب دارد. مدام در این جهان «قیصر» باید قیصری کند و «عزتالله انتظامی» گاو مشدیحسن بشود.»
عید ما بچهها پر بود از سینما دنیا و سینما کاپری. عید ما پر بود از «کبریت بی خطر توکلی». عید ما بچهها پر بود از همبرگر و سالاد کاهوی کثیف و بی خیالی. استکان چای بابا مدام سرد میشد و نمیفهمیدیم چرا. نمیدانستیم چرا همه به اخبار ساعت دو گوش میدهند و گاهی صدای هقهق بود و گاهی که میپرسیدیم «چرا؟» میگفتند: «بزرگ میشید و میفهمید.» سیندرلا در کفشهایمان پنهان بود. ما «مسجد شیخ لطف الله» نداشتیم اما چراغ سبز الله روی گنبد مسجد میدان ارک داشتیم. اصغر کفترباز «یاالله» میگفت وقتی به بالای بام میرفت.
جهان همین است. منتظر دستمالی برای گریههایت نباش. کلاه اگر بر سرت نیست هوا چندان هم سرد نیست. نردههای سبز دور باغ ملی را سالها ست که برداشتهاند. بزرگ ترها به سفر رفتهاند و امسال خبری از اسکناس نوی تا نخورده نیست. شبکه های مجازی برای همه یک هویت جعلی درست کرده و همه دلشان خوش است به ارسال فلهای تبریک عید. هوا آلوده است. باغ ملی سرفه میکند. ویروس کرونا مدام ما را تعقیب می کند. لبخند علیرضا مقامی را برای روز مبادا لای جیب پالتویم میگذارم.
به صورتم ماسک می زنم. دستکش به دست می کنم. به باغ ملی می روم. روزهای آخر اسفند است. پائیز، پادشاه فصل هاست اما اسفند به نظرم خانم ملکه است. در باغ ملی راه می روم. حالا لازم نیست به گذشته های دور فکر کنم و دچار نوستالژی بشوم. حالا کافی است به سال گذشته فکر کنم. ویروس کرونا را در ذهنم تخیل می کنم. همه تا بشنوند کسی کرونایی شده است از او فرار می کنند. به این قسمت ماجرا تا حالا فکر نکرده بودم. به اینکه اگر چیزی مثل ویروس به تو بچسبد، دیگری تو را انکار می کند. به اینکه مبادا برچسب بخوری. بخوری، از تو فرار می کنند.
سالها پیش یکی از استادانم در کلاس گفته بود «تراژدی انسان معاصر، تنهاییه.» چند روز پیش وقتی از کوچه ی محله عبور می کردم و ماسک نداشتم ، یکباره به خانم همسایه رسیدم. آشکارا روی برگرداند و از آن طرف کوچه رفت. کرونا آدمی را تنها کرده است. و این چقدر در تضاد کامل با عید است. عید، مظهر همنشینی با آدم هاست.
حالا دلم می خواهد به خودم بگویم «کجاست آن عید های قدیمی؟ کجاست خانم باغ ملی قدیمی؟ کجاست خانم بستنی سعادتِ خیابان مخابرات؟ کجاست دو فیلم با یک بلیط سینما کاپری؟ کجاست کبوترهای اصغرآقا؟ کجاست اسکناسهای تا نخورده؟ کجاست ورقههای بیتقلب دبستان هدایت؟ کجاست بوی دود عود سر خیابان مخابرات؟ کجاست «کتابفروشی عقلایی؟» کجاست «ابراهیم دهگان؟» «آقای محتاط؟» «آقای ذبیحی؟» کجاست در و دیوار خانه های قدیمی خیابان حصار؟ کجاست آن صبح روز اول عید که بچه ها در باغ ملی و عباس آباد با لباس های نو می رقصیدند و به دور خود می چرخیدند و به خودشان نوید می دادند تا سی یا چهل یا هفتاد یا هشتاد سال دیگر شاهد لحظه ی تحویل سال خواهند بود. رویاهای آدمی تمامی ندارد.
دانشگاهها بخاطر کرونا تعطیل است. دلم می خواهد حالا در فضای مجازی به دانشجویانم بگویم که از عید امسال بنویسید: بنویسید عید امسال چگونه است. بنویسید جهان آلوده به کرونا شده است. بنویسید کرونا ضد نوستالژی است. بنویسید اسکناس های نو مثل کبوترها پریدند و رفتند به آسمان. بنویسید که این جهان، جهان گم شدنها است. مادرها یک روز در بیمارستان گم میشوند. جهان خیلی کوچک است اما همه چیز زود به زود گم میشود. بنویسید که حضرت علی (ع) هم گفته «حکمت، گمشدهی مومن است.» وقتی چیزی گم میشود حتما روزی از آنِ ما بوده و حتما روزی پیدا خواهد شد. بنویسید عید اگر کاخ باشکوهی باشد، مبارک است. اما نمیدانم چرا امسال، کاشیهای این کاخ، خیس از اشک است. همهی چیزهای خوب در جای دیگری است.
و بنویسید: «مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش…»