پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۶ شماره ۷۹۲
***
سینا کمال آبادی
مترجم
***
فرانتس کافکا
دیشب تو را خواب میدیدم. چیز زیادی به یادم نمانده، تنها میدانم که من و تو به هم تبدیل میشدیم. من تو بودم و تو، من. ناگهان تو آتش گرفتی. یادم آمد یک بار یک نفر با لباس، آتشی را خاموش کرد. کت کهنهای را آوردم و تو را با آن زدم.
اما دوباره ما تبدیل شدیم و تو دیگر آنجا نبودی، بلکه من بودم که در آتش میسوختم و من بودم که کت را به خودم میکوبیدم. اما فایدهای نداشت و این تاییدی بر ترس قدیمیام بود که آتش با این چیزها خاموش نمیشود.
در همین حال ماموران رسیدند و تو نجات پیدا کردی. اما مثل همیشه نبودی. رنگت مثل روح پریده بود، مثل گچی که روی سیاهی کشیده باشند. شاید مرده بودی و شاید هم از خوشحالیِ نجات یافتن بود که در آغوشم از حال رفتی.
اما باز هم ما تبدیل شدیم، شاید من بودم که در آغوش کسی میافتادم.
میلنا چرا درباره آینده مشترکی مینویسی که هرگز وجود نخواهد داشت و شاید هم به خاطر همین موضوع مینویسی. حتی زمانی که غروبِ آن روز در وین در این باره بحث می کردیم، حس میکردم به دنبال کسی میگردیم که او را خوب میشناسیم و برایش دلتنگیم و با زیباترین نامها صدایش میکنیم اما چطور میتوانست جوابمان را بدهد وقتی وجود نداشت، وقتی کسی در کار نبود.
چیزهای کمی قطعیت دارند و یکی این است که ما هرگز باهم زندگی نخواهیم کرد، آپارتمان مشترکی نخواهیم داشت، شانه به شانه نخواهیم بود، سر یک میز نخواهیم نشست و حتی در یک شهر هم زندگی نخواهیم کرد. فکر میکنم منظورم را رسانده باشم، این موضوع همان قدر قطعیت دارد که میدانم فردا بیدار نخواهم شد و به اداره نخواهم رفت. ( خودم باید خودم را بلند کنم! خودم را میبینم که خودم را حمل می کنم، انگار صلیبی سنگین به شکمم چسبیده باشد و در زمین فرو رفته باشد و باید زحمت زیادی به خودم بدهم و قوز کنم و جنازه را کمی بلند کنم).
اما بیدار نشدن صبح را زیاد جدی نگیر، اوضاع تا این حد هم بد نیست. بیدار شدنِ فردا صبح من بسیار محتملتر از زندگی مشترک دور از دسترس ماست. میلنا، زمانی که به من و خودت فکر میکنی، صدای دریاچهی میان وین و پراگ با آن امواج بلند و سرکش را در ذهن داشته باش و این موضوع را بپذیر.
فکر مرگ عذابت میدهد؟ من وحشت عجیبی از درد دارم. نشانهی بدی است. خواستن مرگ و ترسیدن از درد نشانهی خوبی نیست. اگر این مسئله نبود، میشد برای مرگ خطر کرد. آدم را مثل کبوتر کتاب مقدس به بیرون فرستادهاند و چیزی پیدا نکرده است و حالا دوباره به تاریکی کشتی برمیگردد.
منطبق با کلیدواژه: بخشی از یک نامه به میلنا سینا کمال آبادی سینا کمال آبادی مترجم فرانتس کافکا ملینا