خانه » جدیدترین » یادگار دوست

یادگار دوست

چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۸  شماره ۱۲۴۴

یادگار دوست

محمد علمدار

به غیر از این دفعه ی آخری که نزدیک بود موج انفجار نسخه ام را برای همیشه بپیچد، دو سه بار دیگر هم در سه راه حسینیه و فاو، شهادت را جواب کرده بودم! شاید لایق نبودم؟! آخر من سرباز بودم و بعد از یک بار فرار دوباره سهمیه ی نیروی هوایی سپاه شده بودم. رضا و عباس هم که از سال اول هنرستان با یکدیگر هم کلاس بودیم ، همراهم بودند. هنوز دو ماه از خدمتمان نمی گذشت که رضا در فاو شهید شد و با شهادتش اوضاع روحی من و عباس را از بیخ درب و داغان کرد و تا زمانی که قرار شد برای عملیات به غرب برویم کار شب و روز من و عباس شده بود، خواندن آخرین نامه ی رضا، گوش دادن به نوار کاست یادگار دوست شهرام ناظری که حمید استواری به من داده بود و البته گریه! رضا در آخرین نامه اش تصویر معلم زبان سال چهارم را به صورت کاریکاتور کشیده بود و زیر آن را پر کرده بود از حرف های خنده دار و شوخی های به یادگار مـانده از آن دوران! یک جورهــایی داشتم کم می آوردم و نزدیک بود جا بزنم !

آسمان لحظه ای از میگ، سوخو و میراژ خالی نبود و بعثی ها عجیب آتش تهیه می ریختند روی سر بچه ها. ماشین را در پشت راه بند پارک کرده و خودم به علت فاصله ی زیاد با سنگر ها ، در شیاری کم عمق، آرمیده در دامان تپه ای که پوشیده بود از سبزه های تر و تازه، پناه گرفته بودم، صدای سوت راکت قطع نمی شد، انگار زمان متوقف شده بود، من به یاد گنبد آقانورالدین عراقی افتاده و مشغول تماشای کفترهای سفید و سیاه دایی حسین بودم! بادگیر و ماسک نمی گذاشتند به راحتی نفس بکشم و حرکت برایم سخت بود ، دهانم را تا آنجا که فک هایم اجازه می داد باز کرده و روی سوراخ گوش هایم را محکم با کف دست هایم گرفته بودم! دچار عرق ریزه ی شدید شده و در آن وضعیت ناجور با خودم پیمان بستم که اگر جان سالم از این مهلکه به در ببرم پنجاه تومان در ضریح آقای آقانور بیاندازم! تویوتا لندکروز بی خیال همه چیز مشغول تماشای چاله سرویس تعمیرگاه قرارگاه نجف اشرف و لباس یک تکه سرباز آچار به دست بود! درست مثل بیماری که به سر تا پای مسئول تزریقـات و آمپـــول در دستش نگـاه می کند! پدرم می گفت: به خدا این خاک، این آهن و اصلاً در و دیوار احساس دارند! و من با کشیده شـدن بی اراده ذهنم از سمت و سوی کفترهای دایی حسین به طرف حرف های پدرم، با خودم فکر می کردم بر خلاف تصورات من، شاید تن و بدن تویوتا هم به لرز آمده باشد در مواجهه با مرگ! سوت راکت قطع شده بود، زمین و زمان زیر و رو شده و آکنده از ترکش به همراه سنگ و خاک و دود بود. من گیج بودم و در سمت راست صورتم احساس سنگینی و سردی عجیبی داشتم! در کشا کش این سردی و بی حسی سنگین اما گوش راستم داغ بود و به شدت نبض داشت، با این همه حواسم بیشتر از خودم پیش تویوتا لندکروز بود. چند نفر از بچه های پدافند و دیده بانی در بالای تپه کارشان در دنیا به آخر رسیده و من به حال خود نبودم! تویوتا مظلوم و خاکی همچنان در پشت راه بند منتظر و شیشه ی جلوی آن زخمی ترکشی به اندازه یک سکه ی یک تومانی بود.

گوشم نه مثل اوایل اما هنوز خونریزی داشت و مجبور بودم پنبه را هر چند ساعت یک بار عوض کنم. پنبه را که از گوشم بیرون می آوردم شنوایی ام خیلی بهتر می شد، ابتدا قرار بود مرا برای درمان به بیمارستان شهید بقایی اهواز اعزام کنند ولی بعداً پزشک درمانگاه با خنده گفت: پارگی پرده ی گوشم نگران کننده نیست و خود به خود ترمیم می شود و اصلاً نیاز به بیمارستان و این جور فوفول بازی ها ندارد! البته اگر در عالم نادانی و جاهل بازی به حرف او گوش نداده و رفته بودم اهواز شاید من هم الآن جانباز بودم برای خودم! بعد از عملیات یعنی دو ماه بعد که به سربازها مرخصی دادند، در اراک با نادر و حمید رفتیم پیش دکتر طبائیان و آن مرحوم برایم دارو تجویز کرد. از شما چه پنهان با گذشت زمان گوشم خیلی بهتر شد و حالا به غیر از سوتی به یادگار مانده از آن دوران، که گاه گاه در گوشم می پیچد حقیقتاً گوش راستم مشکلی ندارد و خیلی خوب و واضح صداهای دور و بر را می شنود!

تا به حلبچه برسیم آمبولانس چند بار پنچر شد و ما که خفیف شیمیایی شده بودیم مدام بالا می آوردیم. این بود که هر بار مجبور می شدیم پنچری بگیریم، به قول خودمان دهنمان سرویس می شد! خیر سرمان قرار بود برویم جلو و غنیمت جنگی بیــاوریم! چـــه می دانم؟ یک چیزهایی که به درد تعمیرگاه بخورد! مثلاً باتری، لاستیک یا چیزهای دیگر! اما اینکه با آمبولانس راه افتاده بودیم دنبال غنیمت جنگی، دیگر نوبر بود! در نقطه ی صفر مرزی یک چوپــان کـــه نمی دانم ایرانی بود یا عراقی در حالی که ماسک زده بود در حال چراندن گوسفندانش بود و چند پسر بچه و دختر بچه با چشمان مظلومشان که ترس در آنها موج می زد، حرکت آمبولانس را تعقیب می کردند. جمشید آمبولانس را نگه داشت و آنها را صدا زد و چند تا کمپوت و چند بسته آدامس به آنها داد. خنــده روی لب های بچه ها نقش بست و به زبان کردی گمانم از ما تشکر کردند. چقدر دلم می خواست دستم را بکشم روی موهای زبر و بور دختر بچه ی پنج شش ساله ای که صورت سرخ و سفید، لب های گلی و چشم های روشنش را شرمی دوست داشتنی پوشانده بود. اوضاع خرمال، طویله، بیاره و همچنین نوسود خودمان نسبت به حلبچه خیلی بهتر بود . با اینکه خبری از درگیری در اطراف شاخ شمیران و دریاچه و سد دربندیخان نبود ولی خطر بمب باران مواضع حساس مخصوصاً پل های استراتژیک خیلی بالا بود و از بخت بد ، ما و آمبولانسمان به علت راه بندان در مرکز پل بر روی رودخانه گیر افتاده بودیم و دل توی دلمان نبود. بعد از اولین پیچ مشرف به شهر، دورنمای حلبچه در افق نمایان شد. چه منظره ای رنگ سبز بر قهوه ای و خاکی می چربید و آسمان آبی تر از همیشه بود آن روز ! و مـن دریــایی بی انتها را در افق و در بالا دست شهر تصور می کردم، چه بهشتی! ایام عید بود، لاشه ی چند گاو در دور و بر جاده روی زمین افتاده بود در حالی که باد کرده و پاهایشان به سمت آسمان بود! عجیب بود این گاوها چرا و کی مرده بودند؟! کمی جلوتر یک دختر بچه ی چهار پنج ساله مو طلایی که یک لباس زیبای کردی صورتی رنگ پوشیده بود در کنار مادر قد بلندش که او نیز یک لباس کردی آبی رنگ پوشیده بود، در حالی که کنار دهان و گوشه ی چشمانش سفید شده بود در حاشیه ی همان جاده ی باریک در میان سبزه های نورسته ی نوروزی به خواب ابدی فرو رفته بود، مادر مهربانش هم در حالی که هنوز دست دخترک را در دستانش می فشرد خواب رهایی می دید! کارمان از گریه گذشته بود و دیگر به غنیمت و اینجور مزخرفات فکر نمی کردیم ! من دوباره سوار بر بال و پر افکار پریشان به فکر آن دختر بچه ی خوشگل و مو طلایی افتادم که ساعاتی پیش به او کمپوت و آدامس دادیم ! در داخل شهر بچه های صدا و سیما مشغول تهیه ی گزارش بودند، چند مرغ و یک خروس در گوشه ای مشغول نوک زدن به زمین بودند در ورزشگاه شهر عکس بزرگ صدام حسین هنوز خودنمایی می کرد، در داخل پمپ بنزین هیچ کس نبود، گفتیم برویم بنزین بزنیم اما پمپها کار نمی کرد، حاج آقا گفت: نمی شود با مکیدن کاری کنیم بنزین بالا بیاید و باک را پر کنیم؟! و من و عباس با شنیدن این حرف و با همان حال خرابمان نزدیک بود از خنده غش کنیم! آخر چگونه ممکن بود با مکیدن نازل، بنزین بزنیم؟ برای اینکه بند را آب ندهیم و حاج آقا ناراحت و عصبانی نشود در حالی که از شدت خنده اشک از گوشه ی چشمانمان سرازیر بود، هر طور بود خودمان را جمع و جور کردیم . عجیب بود خنده در آن حال و هوا؟ نکند مشاعرمان را از دست داده بودیم و خودمان خبر نداشتیم؟ حالا که فکر می کنم می بینم انگار راستی راستی قاطی کرده بودیم . آن خنده ی وحشیانه پنهانی شاید تنها خنده ای بود که طی این یکی دو ماهه به سراغمان آمده بود. به هر کجا چشم می انداختی اجسادی را می دیدی که تا ساعاتی پیش همگی زنده بوده و زندگی می کرده اند برای خودشان و اکنون معلوم نبود قربانی هدف یا اهداف شوم چه کسانی شده و از دنیا با همه ی خوبی ها و بدی هایش گذر کرده بودند! یکی هست بگوید فاصله ی بین بودن تا نبودن چقدر است؟ در میان این همه جسد که در همه جا به چشم می خورد اما پیکر سوخته و جزغاله شده ی جوانی در میان کوچه ای که دو طرفش را دیوارهای کوتاه بلوکی احاطه کرده بود حالمان را زیر و رو کرد. چه جهنمی چه عذابی حال تهوعم شدیدتر شده بود و برای همین، همانطور که ماسک روی صورتم بود یکی از آمپول های اتوماتیک آتروپین را که فکر می کنم سبز رنگ بود، روی ران پای راستم تزریق کردم . چقدر درد داشت؟ اما نه به اندازه ی درد دیدن مادر و دختر مو طلایی اش در میان سبزه های نوروزی! کرکره ی یک مغازه ی خرازی در اثر موج انفجار از هم پاشیده و اجناس مغازه به کف خیابان پاشیده بود. در و دیوار مغازه پر بود از عکس های خواننده های ایرانی قبل از انقلاب که این موضوع برای ما خیلی عجیب بود ! من یک خودکار شستی پلاستیکی که قسمت بالای آن مشکی و قسمت پایینی اش نارنجی و معلوم بود از داخل مغازه به بیرون پرتاب شده را از روی خاک ها برداشتم، نه به عنوان غنیمت بلکه به عنوان یادگاری! یادگاری؟ اما یادگاری از چه چیزی و از طرف چه کسی؟ خنده دار است حرف از یادگاری زدن در آن اوضاع! با گذشت بیش از سی سال اما هنوز هم آن را دارم و هر گاه به آن نگاه می کنم به یاد دختر موطلایی و مادرش می افتم. در حیاط یک خانه باز بود ، جمشید گفت: برویم داخل ببینیم چه خبر است و ما بدون هیچ حرفی رفتیم داخل. تلویزیون رنـگی روی یک میز شیشه ای قرار داشت، طبقه ی پایین میز را بــا مجسمه های زیبای بلورین و مینیاتوری انواع و اقسام حیوانات تزئین کرده بودند، روی دیوار قاب عکس دو نفره ی یک زن و مرد جوان خود نمایی می کرد و کف خانه با فرش های گوناگون محلی مثل گلیم های رنگارنگ پوشانده شده بود. هیچکدام مان پا را از آن اتاق نسبتاً بزرگ بیرون نگذاشتیم و هرگز به داخل اتاق های دیگر سرک نکشیدیم. بدون اینکه به چیزی دست بزنیم آنجا را ترک کردیم و به این امید که صاحب خانه به همین زودی ها به خانه اش باز می گردد پشت سرمان تمام درها را محکم بستیم! برادر ولی زاده که بعداً در اهواز فهمیدیم فرمانده عملیات است، در حالی که چشمانش تر بود گفت: برگردیم! در بین راه یک عده زن و مرد را در کنار خانه های روستایی دیدیم که مشغول شستشوی گلیم بودند، کامیون ها، اسرای عراقی را در حالی که بعضی هایشان لخت و بعضی یک زیر پیراهنی به تن داشتند به عقب منتقل می کردند، من برای اطمینان خاطر اسلحه را از ضامن خارج کرده و حواسم به پیچ و خم جاده ی خاکی کوهستانی بود تا یک وقت کمین نخوریم. تا خودمان را به مقر تیپ که بین شاخ شمیران و ثلاث باباجانی بود برسانیم ساعت حدود ۱۰ شب شده بود. با اینکه گرسنه بودم اما میل به غذا خوردن نداشتم.

در همان شب لعنتی که خبر شهادت حمید استواری و شاهپور بابایی را برایمان آوردند، خواب دیدم اراک بمب باران شده و صبح زود از روی نگرانی و دلشوره رفتم مرکز پیام و از یکی از بچه های با معرفت اراکی که در مرکز پیام بود خواستم به هر شکلی امکان دارد ترتیبی بدهد تا بتوانم با اراک تماس بگیرم و بهنام در عالم لوطی بازی و البته با ترس و لرز شماره ی خانه ی آقای زندی که همسایه و فامیلمان بود را گرفت، آخر در آن زمان ما تلفن نداشتیم . تا مادرم بیاید پای تلفن سه چهار دقیقه ای طول کشید ، خدا بیامرز بعد از دو ماه، با شنیدن صدای من انگار شوکه شده بود و مدام گریه می کرد. مادرم در میان گریه و با صدای لرزانش به من حالی کرد که صدام یزید کافر ! اطراف خیابان دکتر حسابی و حاجباشی را بمب باران کرده که عده ای شهید و زخمی شده اند. او گفت: با این همه حال همگی آنها خوب است و فقط شیشه ها خرد شده و دیوار خرپشته کمی ترک برداشته ! نمی دانم چرا صدام عفلقی گیر داده بود به محله ما؟! من که با حرف های مادرم خیالم کمی راحت و خاطرم جمع شده بود، در حالی که مادرم هنوز مشغول صحبت بود و می خواست بداند من کی به اراک می روم، برای اینکه بهنام دچار مشکل نشود ، سریع خداحافظی کرده و تماس را قطع کردم . آخر در زمان عملیات هر گونه تماس اعم مکاتبه یا تماس تلفنی شدیداً ممنوع بود و با متخلفین به شدت برخورد می شد و اگر مسئولین متوجه ی خلاف من و بهنام می شدند حسابمان با کرام الکاتبین بود! چه شب بدی و چه خواب زجر آوری!

گاهی تصور می کردم همه ی آنچه که در دور و برم اتفاق می افتاد تنها یک کابوس طولانی بود ! یعنی آیا هیچ روزنه ی امیدی برای بازگشت دوباره ی همه ی آن چیزهای خوبی که داشتم و با آنها زندگی می کردم باز نیست؟! حمید استواری که خودش نوار یادگار دوست را به من داده بود تا با شنیدن صدای شهرام ناظری حالم بهتر شود و راحت تر تحمل کنم غم نبودن رضا را، حالا خودش شهید شده بود و من یا به خاطر اینکه پوستم کلفت شده بود و یا به خاطر گیج بودن و درک نکردن درست شرایط، بی خیال تر از گذشته بودم. شهرام ناظری می گفت: از دوست به یادگار دردی دارم – کان درد به صد هزار درمان ندهم و من نمی دانستم یادگار من از رضا چه بود ؟ یک نامه که در آن کاریکاتور معلم زبانمان را کشیده بود یا اسکناس های خون آلودی که خودم از جیب لباس خاکی اش در آورده و در ساک مشکی و خاک آلودش روی جوراب هایش گذاشته بودم ! شاید هم یادگار دوست همان نوار یادگار دوست بود که از حمید گرفته بودم ! حمید خیلی خوب پینگ پنگ بازی می کرد و موقع بازی بیشتر از آنکه بخواهد به برد و باخت فکر کند به مراعات حال حریفش فکر می کرد و سعی داشت روش صحیح راکت در دست گرفتن و درست بازی کردن را به دیگران یاد بدهد . به گمانم خودش خوب از پس بازی بیهوده ی زندگی برآمد.

مقر تیپ در میان دره ای سرسبز و بر لب رودخانه ای فصلی که به دریاچه ی دربندیخان می ریخت برقرار شده بود و بچه ها در چادر زندگی می کردند ! آن شب، شب عید بود و به لطف موتور برق یاماها داخل چادرها روشن بود. در بیرون از چادر سیاهی بیداد می کرد و در میان سیاهی به غیر از صدای گلوله هایی که از دور دستها به گوش می رسید این صدای زمزمه ی رودخانه بود که به من آرامش می داد و مرا به یاد قره چای و پل دو آب می انداخت . بچه ها در داخل چادرها سفره ی هفت سین پهن کرده بودند و هر چه را که داشتند بر سر سفره گذاشته بودند ، چیزهایی مثل سیب ، سرنیزه، قرآن، آینه و سبزه های خود رو که از لب رودخانه و از زیر درختان انجیر وحشی و یا از کنار چشمه ی آب گرم چیده بودند! شام آن شب سیب زمینی آب پز، تخم مرغ و کره بود که جمشید آنها را در داخل یک جعبه مهمات که مخصوص گلوله های ثاقب توپ ۲۳ میلیمتری بود از چادر آشپزخانه تحویل گرفته و بر سر سفره گذاشته بود. روی یک والور که از ترس بمب باران شیمیایی آن را در جلوی ورودی چادر روشن گذاشته بودیم کتری آب جوش در حال بخار کردن بود ، رادیوی جیبی هیچ کجا را غیر از عراق نمی گرفت ! و ما مشغول پوست کندن سیب زمینی بودیم . عباس پشت سر هم یا مقلب القلوب والابصار می خواند و من همه ی حواسم در پی چیزهای خوب دنیا بود ، چیزهایی مثل خواندن ترانه های کوچه بازاری به همراه بچــه محل هـــا در شب های خلوت بازار، سر به سر گذاشتن دخترهای محل! و یا رفتن دسته جمعی با بچه محل ها به حمام شیخ الاسلام و تراشیدن ریش و سبیل یکدیگر!! صدایی در پشت چادر تمرکزم را بر هم زد، بعد از گفتن یا الله پربرزنتی ورودی چادر بالا رفت و حمید به همراه یکی از بچه های تدارکات از میان سیاهی به داخل چادر آمدند. در دست دوست حمید یک تکه نان تا شده بود که در لای آن دو تکه ی بزرگ ماهی سرخ شده گذاشته بودند. حمید با خنده گفت: عیدتان مبارک! و بعد ادامه داد: امروز بچه های تدارکات وقتی رفته بودند جلو، از دریاچه چند تا ماهی کپور صید کرده اند و ما برای شب عید به هر چادر دو تکه ماهی سرخ شــده می دهیم ، می دانیم کم است! شرمنده! حالا دیگر شب عیدمان با وجود دو تکه ماهی سرخ شده چیزی کم نداشت و من نمی دانستم روزگار فردا می خواهد چگونه بازی کند با ما!

در عین سادگی گمان می کردم دارم بدترین روزهای عمرم را پشت سر می گذارم و دوست داشتم هر چه زودتر خدمتم و جنگ به پایان برسد تا بلکه روزهای سرشار از خوشی و مهربانی را در آغوش بگیرم. تصور اینکه روزهایی را که آن هنگام پشت سر می گذاشتم شاید روزها و ایام خوبی باشد برایم ممکن نبود. حالا دیگر رضا لرستانی، شاهپور بابایی، حمید استواری و خیلی از بر و بچه های با صفا نیستند و من بیشتر از سی سال است که بعد از رفتن آنها همچنان نفس می کشم و بعد از آن شب عید من هر ساله بر سر سفره ی شب عید طعم سبزی پلو و ماهی را تجربه کرده ام، ولی ما از کجا باید می دانستیم شب عیدی خواهد آمد که مجبوریم در هوای واهمه از ویروسی به نام کرونا چشم بر روی تمام سنت ها و رسوم نیاکانمان ببندیم؟ و من از کجا باید می دانستم نشستن بر سر سفره ی هفت سینی که یکی از سین هایش سر نیزه ی سیانوره ی کلاشینکف بود شاید یکی از ناب ترین و بهترین حالات زندگیم بود؟! من چگونه باید متوجه می شـدم روزی می آید که مردی از سر زیاده خواهی فحش ناموس نثار برادرش می کند؟! من آن وقت ها که زین الدین در خون خودش می غلتید و آن روز که اسکناس های خون آلود رضـا را از جیب لبـــس خاکی اش بیــرون می آوردم و هنگامی که حمید استواری دو تکه ماهی سرخ شده را در میان سفره و در کنار جعبـــه ی مهمات سبز رنگ گلوله های ثاقب توپ ۲۳ میلیمتری می گذاشت، چگونه باید می فهمیدم شب عیدی فرا خواهد رسید که در آن مردمی از همین آب و خاک ماسک و مواد ضد عفونی کننده را احتکار می کنند تا به بهای مردن عده ی بیشتری از زنان و مردان هم زبان و هم ریشه ی خود پول بیشتری به جیب بزنند؟ دریغ از روزگار مردی ! دریغ از مهدی ! دریغ از رضا و حمید!

وقتی بعد از شش ماه دوباره به اهواز برگشتیم متوجه شدم که هدف از رفتن به حلبچه در آن شب عید، آوردن غنیمت نبود و فرمانده ی عملیات که بعداً فهمیدیم فرمانده ی عملیات است با دستور مقامات بالاتر قصد داشت از وضعیت آتش بارها و اوضاع نیروها اطلاعات کامل به دست بیاورد و بنا بر ملاحظات نظامی به همراه ما که نیروهای تعمیرگاه بودیم با یک دستگاه آمبولانس راهی خط مقدم شده بود. البته برای خالی نبودن عریضه آن روز ما یک باتری از روی یک جیپ منهدم شده ی عراقی باز کردیم و با خودمان به موقعیت تیپ در چند کیلومتری شاخ شمیران آوردیم. نمردیم و ما هم غنیمت جنگی به دست آوردیم !!

خودکار نارنجی و مشکی را نگاه می کنم و به یاد دختر بچه ی مو طلایی و مادرش در لا به لای سبزه ها می افتم. شهرام ناظری همچنان دارد یادگار دوست را می خواند، رضا در پشت توپ ۲۳ میلیمتری حواسش هنوز به آسمان ایران هست، مهدی زین الدین به همراه برادرش مجید ، از دشمن کمین خورده و شهید شده اند و حمید استواری در حالی که پلاک نصف شده اش از یقه ی لباس بسیجی اش بیرون زده در آنطرف میز، پشت سر هم فورهند و بکهند می زند ! الحق و الانصاف بچه ها با همه سادگی خوب دارند آبرو داری می کنند! در اسفند ماهی که انگار لالمانی گرفته من روزهاست که به کنج خانه خزیده و دیگر به عید و آجیل و کلوچه فکر نمی کنم . چه اشکالی دارد؟ اصلاً بگذار یک بار هم بدانیم و بفهمیم مرده ها چطوری مراسم عید نوروز را برگزار می کنند ! چیزی به فرا رسیدن فروردین و لحظه بازگشت اموات به آسمان دنیا و سر زدن به احفادشان نمانده! و کرونا که در نبود مهدی، رضا، حمید و دیگر بر و بچه های با صفا انگار ما را یتیم و بی کس و کار گیر آورده، همچنان از بین مردم قربانی می گیرد! بعضی ها ماسک های خودشان را روی صورت دیگران می گذارند و بعضی ماس کها را در پستوی خانه هایشان برای روز مبادا ! پنهان کرده اند، یک عده در میدان حاضرند و جانشان برای این مردم و این خاک در وسط گذشته اند و یک عده که می گویند ایرانی هستند در خارج از مرزها فقط دلشان برای مردم ایران می سوزد و حاضر نیستند اندکی از آسایش خود را فدای ایران و ایرانی کنند و از سر دلسوزی!! مدام برای مردم ایران پیام می فرستند! این روزها بازار بیشتر از همیشه دلتنگ روزها و شبهای شلوغ و بچه های شاد و خوشحالش شده، از سبزه و عود و ماهی گلی خبری نیست و باغ ملی را سکوتی سنگین فرا گرفته. دارم خفه می شوم !!

فرزین که هنوز به خاکستر نشینی عادت دیرینه دارد، به یاد روزرهایی که در جاده ی اهواز به ماهشهر، روبروی گلف ، در موقعیت تیپ ۲۳ صف و بدون حضور رضا ، حمید ، شاهپور و همه ی آنهایی که واژه ی وطن را معنا کردند، سپری شد، با احساسی که حالا برایم قابل فهم تر شده و به امید رسیدن روزهای روشن اینگونه می خواند:
ز رود کارون به خدا
برای من مانده به جا
شراره ی خاطره ها
ز عهد بشکسته ی ما
چو از تو هم یاد آید
دلم به فریاد آید
تمام شد

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.