پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۶ شماره ۷۴۸
سینا کمال آبادی
مترجم
ماکس برود میگوید فرانتس کافکا در روزهای آخری که در آسایشگاه مسلولین کیرلینگ بستری بود نمیتوانست حرف بزند. در اصل صحبت کردن برایش ممنوع بود و او هم چیزهایی را که میخواست بگوید روی تکههای کاغذ مینوشت. این نوشتهها خطاب به ماکس برود، دورا دیامانت و رابرت کلاپستاک بوده است.
– شاید چون هیچ استفادهای از حنجرهام نمیکنم این طور خشک شده است.
– یک جا در روزنامههای امروز مطلب کوتاه جالبی دیدم دربارهی مراقبت از گلهای چیده شده. میگفت این گلها به شدت تشنهاند. لطفا یکی دیگر از همین نوع روزنامهها برایم بیاورید.
– کمی آب لطفا. این خردههای قرصها مثل شیشه گلویم را خراش میدهد.
– چقدر شما را اذیت میکنم؛ دیوانگی است. بیسمارک هم دکتر داشت و او هم دکترش را اذیت میکرد. دکتر او هم مرد بزرگی بود.
– کاش درد موقتا قطع میشد. منظورم برای مدتی کاملا طولانی است.
(فرانتس کافکا)
****
مقصد من
گفتم اسبم را از اسطبل بیاورند. خدمتکار حرفم را نفهمید. خودم به اسطبل رفتم، اسب را زین کردم و سوار شدم. در دوردست صدای شیپوری شنیدم. دلیلش را از او پرسیدم اما نمی دانست و صدا را نشنیده بود. کنار دروازه جلویم را گرفت و پرسید :
– آقا! کجا می روید؟
جواب دادم :
– دور از اینجا، دور از اینجا، همیشه دور از اینجا. فقط اینطور به مقصدم می رسم.
گفت :
– پس می دانید مقصدتان کجاست؟
گفتم :
– بله. همان که گفتم. دور از اینجا. مقصد من دور از اینجاست.
پرسید :
– توشه دارید؟
گفتم :
– آنقدر سفرم طولانی است که اگر چیزی در راه پیدا نکنم از گرسنگی خواهم مرد. خوشبختانه این سفر بی انتهاست.
فرانتس کافکا