خانه » پیشنهاد سردبیر » گزارش «وقایع استان» از شبه شغل عروسک پوشی/عروسک های جان دار

گزارش «وقایع استان» از شبه شغل عروسک پوشی/عروسک های جان دار

شنبه ۲۲آبان ۹۵ شماره ۴۶۲
روشنک مشتاق
وقایع استان

در جامعه مدرن با تخصصی شدن کارها، شبه شغل هایی به وجود آمدند که تعداد زیادی از آنها با تبلیغات گره خورده است از جمله این شبه شغل ها می توان به کارت پخش کنی،دادزنی، ویزیتوری و پوشیدن لباس های عروسکی اشاره کرد. شغل هایی که جوانان و مردان میانسال بیشتر از دیگران خواهان آن هستند و به علت پاره وقت بودن در بین دانشجویان و افراد دوشغله و بازنشستگان طرفداران زیادی پیدا کرده است. یکی از شغل‌هایی که در بازار کسب‌وکار همه کشورهای دنیا و ازجمله ایران، مورد توجه قرار گرفته؛ پوشیدن لباس عروسک‌ها از سوی کسانی است که به دلایل فراوان، روزی و درآمد خود را، پشت نقاب عروسکی پیدا کرده‌اند.
جلوی مغازه ایستاده و برای ماشین ها دست تکان می دهد، روی سر بچه ها دست می کشد، لبخند از روی لبش نمی افتد، با صدای بلند می گوید:« بفرمایید غذا آماده است.» هر بچه ای که رد می شود، لحظه ای کنارش می ایستد و با شوق و ذوق دستش را می گیرند، بعضی از بچه ها کنارش می ایستند و پدر و مادرشان از آنها عکس می گیرند، برخی از دخترها و پسرها با خنده و گاه با طعنه و تمسخر با او عکس سلفی می گیرند، موش پشمالو هم سن و سال های خودشان است اما آنها برای تفریح آمده اند و او برای ترمیم زخمی از زندگی. موش پشمالو که شخصیت کارتونی دیزنی است و اکثر بچه ها با او خاطره دارند،لبخند بر لب دارد اما در دلش هزاران غم و اندوه است، از کرایه خانه گرفته تا وام عقب افتاده تا هزینه دیالیز مادرش و خرج مدرسه خواهر و برادرش.ساعت نزدیک ۳ بعدازظهر است و تا ساعت ۴ بعدازظهر سر کار است و ۴ ساعت استراحت می کند و از هشت شب دوباره بایدعروسک شود، عروسکی پشمالو با لپ های قرمز،دو گوش مشکی بزرگ و پاپیونی بر سر که خنده ای بر لب دارد، اما از لابه لای لب های خندانش چشم های اندوهگین سعید پیداست. به او می گویم که روزنامه نگارم و می خواهم گزارشی از شغلش تهیه کنم اما حاضر به گفت و گو نمی شود با کلی صحبت کردن بالاخره راضی می شود بعد از کار و به دور از چشم صاحب کار با من گفت و گو کند.
با سعید ساعت چهار و سی دقیقه عصر در کافه رو به روی پیتزافروشی قرار می گذارم، می خواهد زندگی اش را تعریف کند، زندگی که چند سالی است که در پشت چهره «میکی موس» پنهان شده است، زندگی تلخی که با لبخند این موش دیزنی به فراموشی سپرده می شود.
وارد کافه می شود، هیکل لاغری دارد و به نظر می رسد که بیست و پنج ساله باشد، بسته پیتزایی در دست دارد، پیتزا را روی میز می گذارد و می گوید:«هر شب یکی از بچه ها می تواند غذا به خانه ببرد و امشب نوبت من بود اما سهم شب را الان گرفتم و برای شما آوردم. روی صندلی روبه رویی می نشیند و بعد از احوالپرسی، قهوه ای سفارش می دهد، از او می خواهم درباره شغلش بگوید و او با این جمله شروع می کند:«این همه شغل، چرا من را انتخاب کردید؟» می گویم:«شغلت خاص است.»
علی لبخندی می زند و می گوید:«عاشق شغلم هستم، بچه ها با دیدن من خنده بر لبانشان می آید، من تا چهارم ابتدایی بیشتر درس نخواندم، پدرم سال هاست که فوت کرده و من از مادر و خواهر و برادرم نگهداری می کنم. مادرم در کارگاه عروسک سازی کار می کرد و از بچگی من در آن کارگاه بزرگ شدم. اسباب بازی من برخلاف همه پسرها ماشین و قطار و توپ نبود، من در کارگاه عروسک سازی با عروسک ها بازی می کردم تا ۱۴ سالگی که مادرم به خاطر تهمت صاحب کارش اخراج شد و از ۱۴ سالگی تا امروز کار کردم تا هزینه زندگی ام را بدهم، اوایل در سر چهار راه دستمال و بادکنک می فروختم اما دو سال پیش پسر همسایه امان من را به یکی از اقوامش معرفی کرد و گفت که در یک عروسک بروم و برایش تبلیغ کنم، حدود ۸ ساعت در روز کار میکنم و ماهیانه ۹۲۰ هزار تومان می گیرم و بیمه هم دارم. در فکر این هستم که کار تبلیغات کنم، الان ۱۸ سال دارم و شاید در سال های آینده یک مدیر تبلیغاتی خوب شوم و آژانس تبلیغاتی ام را افتتاح کنم.» لبخندی می زند و می گوید:«شتر در خواب بیند پنبه دانه»
ادامه می دهد:«اگر بتوانم خودم یک عروسک بگیرم و هر جایی که دلم خواست کار کنم و یا در جشن ها برای بچه ها در مهدکودک ها بروم درآمدم خیلی بیشتر است اما دیگر بیمه ندارم .با وجود درآمد کم این شغل،اندکی پس انداز دارم و می خواهم عروسک بخرم و کرایه دهم و برای گرفتن بیمه، خودم اینجا کار کنم، قیمت هر عروسک بین یک میلیون و پانصد تا دو میلیون تومان است و چند ماه دیگر می توانم یک عروسک بخرم. » لبخندی می زند و می گوید:«همیشه فکرم خوب کار می کند.»
از او درباره سختی کارش می پرسم و می گوید: «کارم در تابستان که هوا گرم است، خیلی سخت است. پارسال از گرما دو روز در بیمارستان خوابیدم، این عروسک ها پشمی هستند و تحمل گرمای یک لباس پشمی در دمای ۴۰ درجه وحشتناک است. مسیر خانه تا مغازه زیاد است به همین خاطر ظهرها در مغازه می مانم و استراحت می کنم.»
درباره عکس العمل مردم می پرسم و می گوید:«بچه ها به خصوص دختربچه ها علاقه زیادی به من دارند چون شخصیت عروسکی که به آن جان می دهم دختر است. بزرگ تر ها هم که از من بدشان می آید چون بیشتر اوقات بچه ها با دیدن من دست پدر و مادرشان را می کشند تا به داخل مغازه بیایند و خرج روی دست آن ها می گذارند.»
سعید می گوید:« من همه این کارها را می کنم تا خواهر و برادرم مثل من بی سواد نباشند و مجبور نباشند کار کنند، من حق خودم که تحصیل بود باز ماندم اما اجازه نمی دهم خواهر و برادرم به سرنوشت من دچار شوند.»

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.