دوشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹ شماره ۱۲۵۹
امروز نه آغاز و انجام جهان است/ ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
هر هفته در ستون «گام زمان» یادداشت هایی درباره پدر ومادرم که اسطوره زندگیم بودند و فرزندانم که امیدهای زندگیم هستند و سفرهایم کـه بهترین آمــوزگار من است و… خــواهم نوشت. امیــدوارم مقبـول طبع مشکل پسند شما خوانندگان روزنامه وقایع استان واقع شود.
زهرا سلیمی
پیوستی برکتاب «مادرم شوکت»
زر و نقره که نبودندی نهان
پرورش کی یافتندی زیر کان «مولانا»
جستجو در کودکی، روزهایی که گام نهادن در آن آسان نیست، ولی غیر ممکن نیز نمی باشد. کودکی مانند جتی است که با سرعت در حرکت است. ابتدا خط مسیر آن در آسمان پر رنگ میباشد و به آرامی محو میشود ولی به مقصد میرسد. کودکی که به آینده پیوند میخورد؛ روزهایی که ترسها بر تو غلبه میکند، محبتهایی که دریافت میکنی، عشقهای پاک ومعصومانهای که تجربه میکنی، شکستهایی که میخوری گاهی فکر میکنی دنیا برایت به پایان رسیده و دیگر راهی برای جبران آن نیست وگاهی سرمست از یک تجربه شیرین، همه و همه مانند گنجینهای در قلبت پنهان میشود. روزهایی که پدر برایت یک اسطوره و مادر یک حامی به تمام معنا و خواهر مونس لحظه لحظه زندگیت و رازدار بایدها ونبایدهایت میشود و برادرها پشتیبان همیشگییت و با مهر پنهان همراه با غرورش همیشه به او افتخار میکنی و میتوانی به او تکیه کنی.
من کودکیم را همراه با شوق و درد نوشتم. شــوق به خاطر فراغ بالی، شوخ و مست بودنش و درد به خاطر حضور نداشتن پدر و مادرم که اصل و ریشه و درخت زندگیم بودند. کودکیم در جایی به صورت گنجینه ایی نهفته است .
گنجینه ای که خالص و نابتر از هر چیز گرانبهایست. هر روز کودکیام را با صداقت و یکرنگی و بی آلایشی زندگی کردیم .
من با جسارت تمام و اعتقاد و اطمینان کامل آن لحظات پاک را به تصویر کشیدم. کودکی که پر از تلاش، سرزندگی، پویایی، مسئولیت پذیری بود. روزهایی که پدرم با دستِ پر به خانه می آمد. گاهی با یک پاکت انگور و گاهی چند عدد نان خشخاشی تازه. مادرم در تمام لحظات با عشق به فرزندانش در حال تکاپو و رونق دادن به سفره پر روزیمان بود؛ با توجه به امکانات موجود، طعم خوش زندگی همیشه در قالیباف خانه از روی چراغ سه فتیله ای میآمد. ما هر کدام در خور سن و توانایی مسئولیتی بر عهده داشتیم. در آن فضا با کمبود وسایل ارتباط جمعی فقط با تکیه بر دانش پدر و مادر رشد کردیم و آموختیم، آموختیم… روزهایی که مهمانیهای ساده بود؛ فقط با پذیرایی چای در خانه و دور هم جمع شدن مادرها که اشکی به واسطه روضهخوانی میریختند و پس از آن درد و دل وهمدلی بود .
گفتگوهای پدرم که با استناد به حکایات مثنوی درسهایی از اصالت و ریشه داشتن برای ما میگفت .
روزهایی که خرده صنعت به کمک اقتصاد خانواده می آمد و قوری شکسته را دوباره احیا می کرد و نیز چاقوها وقیچیها بران و تیز میشدند.
بخش مهمی از اقتصاد خانواده را بر دوش مادرم بود و او در کمال مهارت گره بر گره میزد و دار قالی با رنگ ها زنده و شاداب همیشه پا برجا بود و صدای موزون کوبیدن کرکید بر روی تار و پود همراه با آوازهایش فضا خانه را گاه غمگین و گاه شاد میکرد. .
نان در خانه پخته میشد که عطر و بوی آن تا کوچههای اطراف میپیچید؛ بوی زندگی و برکت بود .
همگی دور هم جمع میشدیم فتیر نقش میزدیم؛ کار دست جمعی وهنر دست و ذوق سلیقه برای نقش زدن فتیرها روح خلاق ما را به چالش می کشید.
دوشیدن شیر گوسفندها که خود موسیقی و هارمونی در کنار صدای گوسفندان خلق میشد که گوش نواز و سرشار از روح زندگی بود… اما از عزت نفس مادرم و توانایی و خستگی ناپذیریش گفته بودم؛ از روح بزرگ و بخشنده واسطورهای پدرم که بی اغراق باید بگویم که بزرگترین ثروتی بود که میزان وبرابری برای آن در هیچ جای دنیا نیست …
سجده شکر برای تمام موهبت های الهیاش.