یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۸ شماره ۱۲۲۱
امروز نه آغاز و انجام جهان است/ ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
هر هفته در ستون «گام زمان» یادداشت هایی درباره پدر ومادرم که اسطوره زندگیم بودند و فرزندانم که امیدهای زندگیم هستند و سفرهایم کـه بهترین آمــوزگار من است و… خــواهم نوشت. امیــدوارم مقبـول طبع مشکل پسند شما خوانندگان روزنامه وقایع استان واقع شود.
پایان روزهای تکرار
سفر می کنم که بتوانم بنویسم و مینویسم که بتوانم دوباره سفر کنم
زهرا سلیمی
سفر آغاز یک پایان است. ابتدای یک انتهاست. پایان روزهای تکرار. پایان طلوع خورشید از پنجرهی سمت چپ و غروب از سمت راست. پشت دیواری بلند. سفر پایان بوی همیشگی صبح شهر و پایان صدای آشنای همسایه، پایان طعم تکراری چای تلخ صبحانه است. سفر آغاز قدم برداشتن به سوی گم شدن در زمان و رها شدن در مکان های جدید است. سفر آغاز حرکت به سمت گرد بودن زمین و هم راستا شدن با نیروی مغناطیس زمین است. سفر آغاز درد دل با رودخانهای است به وسعت شهری که در آن زندگی می کردی. با سنگهای بزرگی که بر بالای یک سنگ صاف بنشینی و به صدای آب که از لابهلای سنگها با آوایی یکنواخت بیرون میآید، گوش کنی. به آب اعتماد کنی و هر چه درد دل داری برایش بگویی و رازی که در دلت سنگینی میکند را به روانی آب بسپاری و جاری شدن آن را در لابهلای صدای سنگها گوش بدهی که با نوای آب یکی میشود، و به دوردستها میرود. جایی که دیگر حتی دست خودت هم به آن نمیرسد. شاید به آن سوی کرهی زمین.
کنار رود در جادهی رشت به منجیل رسیدیم. سفر در شهر با بـــادهای تند و گـردوغبار که درآن گم می شوی. زمان در گذر است و منتظر هیچ چیز نمیماند. تنها نشانهی این شهر گلهای قاصدکی است به طول ۱۲ یا ۱۵ متر که در باد تمام پرههای خود را از دست دادهاند و عریان شده بودند، و به صورت مثلث بیقاعده هم رأس بودند. اما با قاعدهی خاصی در باد می رقصیدند و سراسر انرژی بودند.
منجیل (زلزله)
شهری که هرگاه سینهاش انباشته از دست روزگار باشد. سینه را می شکافد و هر چه درون آن است بیرون میریزد. در فاصلهی زمانی کوتاهتر از چند ثانیه همه چیز را زیر و رو می کند. شکافهای عمیقی که خود نیز تصور نمیکرد این گونه همه چیز دگرگون شود. گویی قطار زمان از درون زمین حرکت میکند. همه چیز ویران میشود و تقریباً پایان می یابد ولی آغاز دیگری است در پیش. دوباره زاده میشود و پس از آن آرام میشود.
رودبار( زیتون)
سفری که حس پنجگانه از همیشه قویتر می شود. عطر درختان زیتون مانند دسته گلهایی با ساقه ی کوتاه و در سر شاخه، پر از برگهای کشیده به رنگ سبز تیره. همگی در صفهای منظم با فاصلههای کوتاه، کنار هم بر پایهی کوه از دور نمایان میشود. هوا رطوبت خاصی میگیرد. بویی غریب ولی آشنا در فضا پراکنده میشود. بوی صلح و دوستی از درختان زیتون که تن به خاک مرطوب سپردهاند و رو به تخته سنگها به رنگ عناب ایستادهاند.سنگ ها با رگههایی که رنگ کاه در آن مشهود است. خطوطی که در نظر اول مانند سنگ نبشتهای است. ولی در هر چرخشی نقش سهبعدی به خود می گیرد. در نهایت رنگ کاهی غالب می شود و رنگ عنابی به صورت رگه در سنگ نمایان می شود. این بازی رنگ بر تخته سنگها همچنان ادامه دارد.
قلعه رودخان(دژ فومن)
سفر به سرزمینی که گویی قرنها پیش انسانهایی کوچکتر از حد معمول در آن زندگی می کردند. برج و باروهای شهر در ابعاد خیلی کوچک. دیوار پشت دیوار. گویی در پشت هر دیوار زندگی نهفته است. جادهای بیپایان از مرکز آن می گذشت که در انتهای آن در پشت درختها به جنگلی با درختان بلند و نازک ختم میشد. پس از آن آبشاری چند هزارم کوچک شده، از لابلای چند تختهسنگ پلکانی به پایین میریخت و در کنار سنگهای پلکانی درختچههای کوچک به سنگها تکیه داده بود و ریشهها را محکم در هم تنیده بود و زندگی را به نوعی دیگر تعبیر می کردند. سرزمینی که گذر زمان آن را کوچک و کوچکتر کرده بود. فقط مثل نقاشی نقش برجسته بر پهنهی یک تخته سنگ بزرگ خودنمایی میکرد. نفوذ به عمق تاریخ آن، غیرممکن بود.
بندر انزلی
سفری با بوی تند و آشنای دریا که خورشید بر آن تابیده بود، با حس بویایی، حتی به شریانهای نیز نفوذ می کرد و در سراسر بدن جاری میشد. دیدن گل کفهای موج که آرام آرام به جلو میآمدند. در لحظه، متولد میشدند و در لحظهای دیگر در خود حل میشدند. در برخوردشان با یکدیگر صدای آرام و سکوت موسیقایی به وجود میآوردند. گل کفها به دریا باز میگشتند و با خیز آبی کوتاه دوباره به دیدارت میآمدند. هر چقدر اشتیاق نشان میدادی نزدیک و نزدیکتر میشدند و خود را در آغوش تو رها میکردند. چند صدف دو کفهایی هم برات از اعماق دریا هدیه میآوردند، که هر وقت فرسنگها از او دور بودی صدف را روی گوش خود قرار دهی و به صدای آرام امواج گوش بدهی. یا ساختن قلعهای از شنهای خیس که امپراطور آن میشدیم و با حرکت یک موج دوباره به تلی از ماسههای خیس تبدیل میشد و حس جاهطلبی را لحظهای نابود میکرد و با خود به اعماق دریا میبرد. اریکهی امپراطوری به ناپایداری همان موج بود.
ماسوله( شهر پلکانی)
سفر به شهری که بر پایهی هارمونی و موسیقی و شعر بنا شد. بردو اکتاو و یا کمتر یا بیشتر. حتی نامش تداعی کنندهی سه نت به دنبال هم بود. هر طبقه مانند نتهای موسیقی مستقل و با شخصیت منحصر به فرد و تعریف شده ولی در درون به هم پیوسته بود. ماسوله (دو-ر-می)
شهری که ساز دل مردمانش کوک بود و یک ارکستر سمفونی بزرگ بود. هرکس هنرش در دستانش بود از بافت اشاربهای سهگوش که در موقع باریدن برف بر دوش خود میاندازی و فقط به صدای سکوت و باریدن برف گوش دهی تا ساختن آونگها با نیهای کوتاه و بلند که تداعی کنندهی گذر گوسفندان به سرچشمهی آب میباشد. شهری بنا شده بر عاطفه و عرق میهنی. جغرافیایی احساس و تاریخ غنی شده و چند هزار ساله و شهری با هسته ی فرهنگی، غنیتر از آنچه بتوانی حتی لحظهای به آن بیندیشی. همه چیز رنگ و بوی اصیل بودن عمیق میدهد. هر طبقه ریشه در طبقه ی زیرین خود داشت. این تنیدن ریشه در یکدیگر چشمانداز زیبا و بدیع ایجاد میکند.
حالا که دور از هیاهوی زندگی هستی، لختی به کسوت روستایی درمیایی و نخ میریسی یا نه، با تار و پود دستهایت را عجین کن و فرش زندگی بباف و اگر دوست داری کوزهای بر شانهات بگذار و از چشمهی زلال خیال آب گوارا بنوش. آن را ضبط تاریخی کن و با عکس ماندگارش کن.
در بازار قدم بزن و نیهایی که در مرداب و گنداب هویت خود را هنوز از دست ندادهاند. آوای پرندگانی که در لابهلای آنها کلونی ساختهاند. هنوز در دل خود را دارند. حال اینجا بندبند آن از هم جدا شده و هر کدام آوایی خوش با رقص انگشتانت ایجاد میکنند. تو نوازندهی نی میشوی. اتاقها با پنجرههایی از گرههای چینی بود که برای باز شدن پنجره گره چینی در لحظه در درون خود شکسته میشدند و صدای زیبایی از دل چوب برمیخاست. نور زیبایی با تمام گستردگیاش به همه جای اتاقها سرک میکشید. در جلو پنجره گلهای شمعدانی صورتی روشن، قرمز و سرخابی بود. نمادی از حیاط و حوض لاجوردی خانهی پدری بود که تو را به خود فرا می خواند. طراوت و شادابی گلهای شمعدانی کمبود حوض لاجوردی خانه پدری را در خود حل میکرد. در کنار تمام این زیباییها به قول صائب تبریزی: هر کس که بی رفیق موافق سفرکند/با خود هزار قافله تشویش میبرد.