خانه » جدیدترین » وین شام شوم و عصر غم انگیز

وین شام شوم و عصر غم انگیز

شنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۸  شماره ۱۱۹۰

در ستون «خاطرات قابل حمل» یادداشت هایم در حــوزه هــای متنــوع فرهنگی،ادبی، مسایل روز و خاطرات نوستالژیک، در روزنامه وقایع استان منتشر می شود.

رضا مهدوی هزاوه

وین شام شوم و عصر غم انگیز

کتاب «چهار شاعر آزادی» اثر محمد علی سپانلو را ورق می زنم. در بخش مربوط به عارف قزوینی شعر شکایت تلخ را می خوانم:
منم که در وطن خویشتن غریبم و زین
غریب تر که هم از من غریب تر وطنم
ظهر روز شنبه به باغ ملی می روم. کرکره ی سینما فرهنگ تا نیمه باز است. خوشحال می شوم. به خودم می گویم چه بسا قرار است سینمایی که مدتها پیش تعطیل شده، باز شود. به طرف بازار سرپوشیده می روم. یوسف خان گرجی، بانی اراک را می بینم. سر بازار، بساط یک دستفروش را می بینم. فرفره های رنگی هم در بساط دارد. باد می وزد. فرفره ها، مثل جهان بی همتا می چرخند. به یاد صبح روز عید می افتم. همان عیدهای بی خبری. همان عیدهای پر از سبزه های واقعی. امیدوار می شوم. به خودم می گویم همین روزهاست که سینما فرهنگ باز بشود و دوباره آقای بیات، مدیر سینما، جلوی در بایستد و بخندد. زندگی آنقدرها هم زشت نیست. به طرف کوچه ی سعدی قدم برمی دارم. به جلوی دبستان هدایت می روم. سالها پیش دبستان هدایت را خراب کردند و به جایش دبیرستان شیکی ساختند. دوم ابتدایی در هدایت درس می خواندم. یادم می آید روبروی مدرسه، مغازه ی کوچکی بود که صاحب پیرش لواشک و بستنی و… به ما بچه ها می فروخت. در ِ مغازه ای قفل زده شده را می بینم. روی شیشه هایش کاغذ روزنامه چسبانده شده. شک ندارم که همان دکان قدیمی است. در خیال، به درون دکان می روم. بستنـی می خرم. لواشک می خرم. فرفره های آبی رنگ می خرم. عید نوروز می خرم. خنده های بابا می خرم. جعبه مداد رنگی می خرم. نقاشی می کشم. در دبستان که بودیم، صبح زود، سر صف، سرود های انقلابی می خواندیم. گوش هایم را تیز می کنم. هنوز آن صداها و آن تصنیف خوانی ها را می شنوم. «بوی گل سوسن و یاسمن» می شنوم. ناظم می گفت خوش به حال شما که بچه اید و هیچ چیزی نمی فهمید. پاییز کوچه ی سعدی، با پاییز خانه ی ما فرق داشت. امیدوار شدم. هندزفری در گوش هایم می گذارم. تصنیف استاد شجریان را می شنوم:
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
سراینده ی این تصنیف، عارف قزوینی است. عارف در یادداشت هایش نوشته که میل دارد این تصنیف به یاد مرحوم حیدرخان عمو اوغلی طبع شود. حیدرخان با محمد علی شاه قاجار مبارزه می کرد و خطاب به او نوشته بود: «ملت ایران نه به شخص شما و نه به دولت شما مطلقاً اعتماد ندارد. شما باید از سلطنت استعفا داده کنار بروید و اعضا دولت شما به‌طور صلح جویانه به خانه‌های خود بروند و جای خود را به مدافعان با غیرت و با اراده ملت بسپارند. شما خود را شاه شاهان ایران و سلطان مستبد مطلق العنان کشور می‌دانید؛ ولی من به شما اعلام می‌کنم که هرگز چنین کسی نبوده‌اید؛ فقط یک مفتخور پست کثیف، رشوه خوار، آلوده و خائن به ملت و کشور هستید. تلاش شما برای چیست؟ شما در هر ساعت و دقیقه آماده‌اید تمام نعمات و موهبت‌ها، منافع، حقوق و استقلال کشور و وطن را در قبال یک دانه عدس به بیگانگان بفروشید…» در کوچه راه می روم. باد می وزد. کتاب چهار شاعر آزادی را ورق می زنم. بخشی از یادداشت میرزاده عشقی را در مقاله «قوام السلطنه و رفقای او» می خوانم:
ما نمی ترسیم.
ما مرگ را حقیر می شماریم.
…ما نخواهیم مُرد…
وقتی میرزاده عشقی ترور شد، فضل الله تابش در یک رباعی حیات عشقی را این چنین ترسیم کرد:
بر تارک ساقه تاج احمر شد و ریخت
بازیچه دست باد صرصر شد و ریخت
افسانه عمر بین که در یک دم صبح
سر بر زد و لاله گشت و پرپر شد و ریخت
به ورودی بازار می رسم. فرفره ها به خانه رفته اند. عید نوروز را هم با خودشان برده اند. به باغ ملی می رسم. کرکره ی سینما فرهنگ پایین است. بارانی در کار نیست. از تکه های ابر، کاری بر نمی آید.
به سه راه ارامنه می روم. در ابتدای کوچه شکرایی، چشمم به بالای بام مغازه ای می افتد. مجسمه ی اسبی سفید بر بالای بام می بینم.
از کتاب فروشی طلوع عبور می کنم. به انتهای شکرایی می رسم. کتابفروشی چشمه بسته است. از سوپری کنار کتابفروشی سوال می کنم.
می گوید: کتابفروشی تعطیل شد. همین چند وقت پیش بود که در جشن افتتاحیه ی این کتابفروشی بزرگ شرکت کرده بودم. دلم می خواهد همچنان امیدوار باشم…
سوار اسب سفید می شوم. مثل فرامرز قریبیان در فیلم رد پای گرگ کیمیایی.
اسب و سوارش – که من باشم – زخمی است.
سوار اسب هستم. چهارشاعر آزادی را می خوانم. شعر محمد تقی بهار را می خوانم:
ای دل به صبر کوش که هر چیز بگذرد
زین حبس هم مرنج که این نیز بگذرد
دوران رادمردی و آزادگی گذشت
وین دوره سیاه بلاخیز بگذرد …
صبح نشاط خندد و آید بهار عیش
وین شام شوم و عصر غم انگیز بگذرد…
اسب سفید مرا به سینما فرهنگ می برد. فیلم، بر پرده ظاهر می شود. سالها گذشته است. نام فیلم «چهار شاعر آزادی» است.
شاعر اول، عارف قزوینی است. تبعید شده است. دق می کند.
شاعر دوم میرزاده عشقی است. مدام می گوید ما نخواهیم مُرد. مدام تیر می خورد و مدام می گوید ما نخواهیم مُرد.
شاعر سوم محمدتقی بهار است. در سال ۱۳۰۸، در وصف زندان خود می سراید:
روز، محروم دیدن خورشید
شام، ممنوع رؤیت کوکب….
شاعر چهارم، فرخی یزدی است. همان شاعر عدالت. همان شاعری که در زندان قصر کشته شد.
فرفره ها می چرخند. عید در راهست. قبل از آن، شب یلداست. از در سینما بیرون می آیم. اسب شیهه می کشد. شعر وطن می خوانم. محمد علی شاه را می بینم. همان شاهی که مجلس را به توپ بسته بود. همان شاهی که آزادمردان را به قتل می رساند.
عارف قزوینی را وسط باغ ملی می بینم. ردایش را بر سر کرده و زیر لب تصنیف از خون جوانان وطن لاله دمیده می خواند:
از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن…
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده…
ماهیت فرفره های رنگی، رقصیدن آزادانه در باد است. دلم می خواهد همچنان امیدوار باشم. سوار بر اسب سفید به خیابان ملک می روم. دختران جوان می خندند. پسران جوان می خندند. هنوز انگار «خبر» را نشنیده اند. با خودم زمزمه می کنم:
منم که در وطن خویشتن غریبم و زین
غریب تر که هم از من غریب تر وطنم

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.