خانه » جدیدترین » مسخ شدگان

مسخ شدگان

یکشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۸ شماره ۱۱۸۸

امروز نه آغاز و انجام جهان است/ ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است.
روزهای یکشنبه هر هفته در ستون «گام زمان» یادداشت هایی در باره پدر ومادرم که اسطوره زندگیم بودند و فرزندانم که امیدهای زندگیم هستند و سفرهایم که بهترین آموزگار من است و… خواهم نوشت. امیدوارم مقبول طبع مشکل پسند شما خوانندگان روزنامه وقایع استان واقع شود.

مسخ شدگان

زهرا سلیمی

چشم‌ها ترجمان زبان هستند، تمام احساس غم و اندوه، شادی و لذت، حتی حیا و شرم در چشمان مشهودتر است. اگر رودرروی کسی بودی، می‌توانی چشمانت را ببندی و دهانت را باز کنی و بدون واهمه آنچه در دلت هست بازگو کنی؛ حالا دنیای مجازی این زبان را برای همه مهیا ساخته‌است، تو می‌توانی بدون کوچکترین ترسی از اینکه این محبت خالصانه که با جملات زیبا گفتی آیا واقعی بود؟ یا نه! فقط یک دیکته از روی دیکته کسی دیگر بود؟ دنیای مجازی که هر لحظه تو را به خود می‌خواند و از تو می‌خواهد این زمان کوتاه را با او مشغول باشی بدون کوچکترین تفکر و تعمق، فقط لحظه‌ای لبخند وشاید گاهی تعجب تو را برانگیزد. دنیای مجازی که قانون جاذبه را به شگفت واداشته ‌است؛ دنیایی که برای به ظلمت کشیدن زمان تلاش خستگی‌ناپذیر دارد؛ دنیایی که همه در یک بالماسکه بزرگ شرکت کرده و ماسک‌های متفاوت به چهره زده‌اند و میان کلماتی که گاهی از روی شوخ طبعی به ابتذال کشیده شده‌است! یا نه، ادای روشنفکرانی را که در نوشته‌هایشان به فلسفه اشاره کرده‌اند؛ گم شده‌اند. حال انگشت اشاره که برای نشانه گرفتن همیشه آماده‌است دست بکار شده،  همه همّ و غم خود را گذاشته تا رسالت خود را به انجام برساند و دیگران را آماج هدف های خود قرار دهد،
بدون اینکه فرصت به این ذهن پیچ در پیچ بدهد، نوشته‌ای دیگر، تصویری دیگر، خود یکه‌ تاز است. کم‌کم مَسخ می‌شوی و در دام او می‌افتی و فقط با نگاهی گذرا هر آنچه در جلوی چشمانت ظاهر می‌شود را می‌بینی حالا سحر شده‌ای؛ بر کرسی قضاوت می‌نشینی، ولی قضاوت درباره دیگران را نفی می کنی؛ از امید دادن به دیگران داد سخن می‌دهی، ولی در دلِ خودت، با ناامیدی دست و پنجه نرم می‌کنی. از زیبایی طلوع خورشید می‌گویی، ولی خودت همیشه در موقع طلوع در خواب سنگینی فرو رفته‌ای. از گذشت داد سخن می‌دهی ولی از کینه‌ایی که ریشه در سال‌های گذشته‌ات دارد رنج می‌بری.
با خود می‌اندیشم زمانی که کودک یا نوجوانی بیش نبودم چه کسی درس بخشش و گذشت و… را به من آموخت؟ آیا بر دوش کلمات بود؟ یا نه؛ من با نگاه کردن به قالی بافتن مادرم و خواندن آوازهایش روح زندگی و آرامش را در وجودش جستجو کردم. او را می‌ستودم؛ وقتی مادرم آرام برای پدرم از نافرمانی ما شکوایه می‌کرد، و پدرم فقط با نگاهی نافذ و پرمعنی به ما می‌فهماند که این فرشته زمینی را همیشه مطیع و فرمانبر باشیم و او را تکریم کنیم؛ هیچ وقت روز خاصی را به آن اختصاص ندهیم که مهر او در کلمات نمی‌گنجد. آیا اینها کافی نبود؟ وقتی همگی دور یک سفره می‌نشستم و از دنیای مجازی خبری نبود و هر کس احساسش در کلامش نهفته بود و از اتفاقات روزمره تعریف می‌کرد وهمگی با عشق وصفا غذا رابا کلمات شیرین می‌بلعیدیم و متوجه نمی‌شدیم که سیر از کنار سفره برخاستم یا نه؛ زیرا لذت غذا خوردن با کلمات در هم آمیخته بود و ما غذای روح و جسم را با هم دریافت می کردیم.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.