به مناسبت سالروز تولد « هوشنگ مرادی کرمانی»
مرد قصه های کودکی
سحر یاری: هوشنگ مرادی کرمانی را حتی آن ها هم که کتابخوان نیستند می شناسند، برای شناختن او حتی لازم نیست فیلم بین باشی همان قصه های مجیدش کافی است تا نسل های زیادی او را بشناسند و با او احساس راحتی کنند؛ ولی کتابخوان ها نیز او را به خاطر داستان هایش که حالا خیلی هایشان اقتباس سینمایی شده اند می شناسند.
پسرِ کرمانی که با پدربزرگ و مادربزرگش در یکی از روستاها زندگی می کرد و تنهایی خودش را با خواندن کتاب و قصه پردازی خیالی پر می کرد . شاید او در آن روزها فکر نمی کرد روزی خالق بهترین داستان های کودکان و نوجوانان باشد. داستان هایی که بی ربط به تجربه های زندگی اش نبود و عجیب هم سنخ با زندگی مردمان سرزمینش.
۷۳ سال پیش اواسط شهریور ماه در روستای سیرچ کرمان به دنیا آمد. از همان سنین کودکی به خواندن علاقه خاص داشت و عموی جوانش که معلم روستا بود در این علاقه بیتاثیر نبود. پس از تحصیلات ابتدایی به کرمان رفت و تا ۱۵ سالگی در آنجا زندگی کرد و در این دوره بود که شیفته سینما هم شد.
اولین داستان وی به نام «کوچه ما خوشبختها» در مجله خوشه (به سردبیری ادبی شاملو) منتشر شد که حال و هوای طنز آلود داشت. در سال ۱۳۴۹ یا ۱۳۵۰ اولین کتاب داستان وی «معصومه» حاوی چند قصه متفاوت و کتاب دیگری به نام «من غزال ترسیدهای هستم» به چاپ رسیدند.
در سال ۱۳۵۳ داستان «قصههای مجید» را خلق میکند، داستان پسر نوجوانی که همراه با «بی بی» پیر زن مهربان، زندگی میکند. همین قصهها، جایزه مخصوص «کتاب برگزیده سال۱۳۶۴» را نصیب وی ساخت.
اما اولین جایزه نویسندگی اش به خاطر «بچههای قالیبافخانه» بود که در سال ۱۳۵۹ جایزه نقدی شورای کتاب کودک و جایزه جهانی اندرسن در سال ۱۹۸۶ را به او اختصاص داد. این داستان سرگذشت کودکانی را بیان میکند که به خاطر وضع نابسامان زندگی خانواده مجبور بودند در سنین کودکی به قالیبافخانهها بروند و در بدترین شرایط به کار بپردازند. در مورد نوشتن این داستان میگوید: «برای نوشتن این داستان ماهها به کرمان رفتم و در کنار بافندگان قالی نشستم تا احساس آنها را به خوبی درک کنم». درک و لمس آنچه که مینویسد از خصوصیات نویسندگی کرمانی است که در تمام داستانهای او می توان احساس کرد. میتوان گفت مرادی با تمام وجود مینویسد.
آثار او به زبانهای آلمانی، انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی، هلندی، عربی، ارمنی و هندی ترجمه شده است. اما اولین اثری که از او به زبان انگلیسی ترجمه شده بود داستان «سماور» از «قصههای مجید» بود که برای یونیسف فرستاده شد.
خمره ، آب انبار، معصومه، من غزال ترسیدهای هستم، قصه های مجید، بچه های قالیبافخانه، نخل، چکمه، داستان آن خمره، مشت بر پوست، تنور، پلو خورش مهمان مامان، مربای شیرین،لبخند انار (مجموعه داستان)، مثل ماه شب چهارده، نه تر و نه خشک، شما که غریبه نیستید (خاطرات)، ناز بالش، کبوتر توی کوزه، هوشنگ دوم و ته خیار از جمله آثار او هستند.
از ویژگی های آثار مرادی کرمانی صمیمیت حاکم بر آن هاست. در قصه های او رئالیسم اجتماعی وجود دارد که سرشار از طنز است یعنی نشان داده واقعیتی که در عین دلچسب بودن تلخ است و گزنده. او شاید از ابتدای نوشتن به اینکه پیامی در دل داستان هایش باشد فکر نکرده است؛ اما گره افکنی های او، تعلیق ها و تلاش های شخصیت های داستان هایش در نهایت لایه هایی را برای مخاطب به ویژه کودک و نوجوان روشن می کند که در انتها بار آموزشی هم دارد.
این نویسنده در مورد نویسنده شدن خود در یکی از نشست هایش می گوید: واقعیت این است که فرآیند نوشتن اول در وجود کسی که مینویسد شروع میشود و سپس به مخاطب میرسد. من در روستایی در توابع کرمان به دنیا آمدم. شاید رؤیاها و تنهاییهای کودکی، زندگی سخت و ناسازگاریهای روزگار همه دست به دست هم داد تا از من نویسنده بسازد. زمانی که فقط چند ماه داشتم، مادر جوانم را از دست دادم. پس از مدتی هم پدرم که کارمند ژاندارمری بود، بهعلت بیماری روانی اخراج شد. خواهر و برادری هم نداشتم؛ این شد که من و پدر بیمارم در منزل پدربزرگ و مادربزرگم زندگی کردیم. کودکی من در محیطی ناشاد، با فقر و پر از تنشهای خانوادگی سپری شد. به اصطلاح روی دست پدربزرگ و مادربزرگی که خودشان هم با هم یک دنیا اختلاف داشتند، مانده بودم. اغلب تنها بودم، چون بیماری پدرم موجب میشد کودکان روستا، من یا او را ریشخند کنند. ولی ذهن قصهپردازی داشتم. خاطرم هست که سقف حمام روستایمان گچبریهایی داشت که بعضی جاهایش ریخته بود. من در ذهنم آنها را شکل خرس و گرگ و لاکپشت میدیدم و با این شخصیتها برای کودکان روستا قصه میبافتم. با اینحال، همانطور که گفتم تنها بودم و تنهاییهایم خاص خودم بود. هنوز هم بازیهای جمعی را بلد نیستم چون همواره با ذهنم بازی کردهام. اینها را گفتم تا با ساختار ذهنی منِ نویسنده آشنا شوید، ولی واقعاً این قضاوت به عهدۀ شما مخاطبان است که بگوئید من از چه زمانی نویسنده شدم؟ آیا از وقتی که در ذهنم قصه میساختم، نویسنده بودم یا از وقتی که برای ملخها و آسمان مینوشتم؟ یا بعدتر که به کرمان آمدم و نویسندۀ روزنامه شدم شاید هم وقتی نویسنده شدم که به تهران آمدم. وقتی به مجلۀ «خوشه» که آن زمان در خیابان صفیعلیشاه بود و شاملو هم سردبیرش بود، رفتم و داستانی به او دادم. او هم خواند و گفت: خوب است، چاپ میشود. (نام این داستان «کوچۀ ما خوشبخت است» بود که در سال ۱۳۴۷ در مجلۀ خوشه و سپس در مجموعه داستان معصومه چاپ شد.)
او ادامه می دهد: شاید هم وقتی نویسنده شدم که اولین کتابم، معصومه، را آقای ملکزاده چاپ کرد. یا وقتی داستانهایم در مجلات فردوسی، سپید و سیاه و تهران مصور چاپ شد. جالب است بگویم اولین درآمدی که از نوشتن به دست آوردم، ۳۰۰ تومان بود؛ از چاپ چند داستان در مجلۀ سپید و سیاه. حالا شما بگویید که یک نویسنده از کجا شروع میشود؟!
امروز سالروز تولد نویسنده ایست که از همان ابتدا نویسنده به دنیا آمد. مرد قصه گویی که خاطرات کودکان این سرزمین با او نزدیک است.