خانه » جدیدترین » ماشین های آقای فرید

ماشین های آقای فرید

شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۸  شماره ۱۲۲۰

روزنه نگاهی است نوستالژیک به گذشته ای که با همه سختی ها و مشکلاتش ولی انگار لبریز از مهر و محبت بود. روزنه می خواهد بگوید: قار قار کلاغ، سفیدی برف، طعم می خوش سیب گلاب و قرمزی گیلاس هنوز زیباست و زندگی دوباره می تواند در پشت آپارتمان ها چند میلیــاردی و اتومبیل های لوکس، ساده، خواستنی و زلال و بی شیله پیله باشد.

محمد علمدار

ماشین های آقای فرید

هر چقدر فکر می کنم سر در نمی آورم چرا آنقدر خرکار بودیم در آن دوران؟ البته ناگفته نماند که جوهر «سخت کاری» هنوز در ذات بر و بچه های قدیم وجود دارد. در واقع ما به سخت کاری اعتقاد نداریم بلکه به آن ایمان داریم!! هرچند که دیگر اصلاً کار کجا بود؟!. آقای فرید با آن قد بلند، موهای فرفری، خط ریش هایی که تا زیر نرمه ی گوش ها امتداد داشت و با آن عینک قاب مشکی اش چند وقتی می شد که به همراه خانواده اش از تبریز به اراک مهاجرت کرده بود. خانم آقای فرید زن بسیار پاکیزه ای بود و هندوانه و خربزه و طالبی را قبل از قاچ کردن در زیر آب پرفشار شلنگ با تاید و ریکا می شست و همین موضوع او را سوژه ی زن های کنجکاو (شما بخوانید فضول) محل از جمله مادر بزرگ و مادرم کرده بود! و انگ وسواسی به او می چسباندند! کار آقای فرید عمده فروشی بود و یک سری از بقّال های شهر خوار و بار دکانهای شان را از او خریداری می کردند. سر نوشت و زندگی آقای فرید و دکانش در آن سالهایی که مثل برق و باد گذشت ابتدا به یک ژیان آبی رنگ و بعدها به یک پیکان استیشن سبز رنگ گره خورده بود و اگر آن دو ماشین خوش رکاب ! و البته برو بچه های سخت کار کوچه نبودند کار و بار آقای فرید کساد بود. بینی و بین الله بچه های ساده محل در کسب و کار آقای فرید یک جورهایی شریک بودند و خودشان خبر نداشتند. در آن دوران ابرها مثل الآن نیاز به بارور کردن نداشتند! و الگوی بارش در اثر گازهای گلخانه ای و سوزاندن یواشکی مازوت تغییر نمی کرد و سر تا سر زمستان بارش برف های سنگین ادامه داشت و کوچه پس کوچه ها همواره انباشته از برفی بود که تا شب عید و حتی بعد از عید خیال آب شدن نداشت! تک و توکی از همسایه ها که مثل آقای فرید ماشین داشتند حسابشان با کرام الکاتبین بود در آن ایام! مشکلات ماشین داری خیلی زیاد بود در زمستان های سرد و طولانی و پر برف آن دوران، از گرم نگه داشتن ماشین ها و جلو گیری از یخ زدن موتور و رادیاتور گرفته تا روشن کردن و از همه بدتر به حرکت در آوردن ماشین ها، پدر صــاحب بچه را در می آورد! برای همین بود که بچه های سخت کار محل برای آقای فرید و ماشینش نقش حیاتی داشتند در زمستان ها! و اینجوری بود که همه ی بچه ها صبح ها قبل از اینکه آقای فرید به سراغ ماشینش برود حی و حاضر در مقابل خانه او ایستاده و بی خیال از اینکه ممکن است دیر به مدرسه برسند آماده سخت کاری بودند! در واقع ما موتور و استارت ماشین آقای فرید بودیم و نمی دانستیم! خلاصه در آن صبح های سرد همگی وارد عمل می شدیم و ماشین را با همه سختی تا سر کوچه هل می دادیم و آن را به خیابان شیخ فضل الله فعلی که به اصطلاح تیغ انداخته بودند، می رساندیم. بعد از راه افتادن ماشین دستمزد بچه ها سرسره بازی تا حدود دروازه تهران فعلی بود که به صورت قطاری ژاکت های یکدیگر را می گرفتند و در پشت سر ماشین آقای فرید تشکیل یک قطار انسانی می دادند! البته آقای فرید قدر شناس بچه ها بود و به غیر از کشیدن بچه ها تا دروازه تهران، گاه گداری بیسکویتی، شکلاتی یا آدامسی به بچه ها هدیه می داد!! نه تنها آقای فرید بلکه احساس می کردم ماشینش هم نسبت به ما احساس داشت و با بچه ها مهربان بود! تا زمانی که سر و کارمان با ژیان آبی رنگ بود کار راحت تر بود ولی بعد از جایگزین شدن پیکان استیشن به جای ژیان، کارمان دشوارتر شده بود به ویژه اینکه همیشه پشت پیکان پر بود از کارتن های جور وا جور مواد غذایی و شوینده! جای خنده دار ماجرا ! شاید این بود که پدر و مادر ها هم اغلب هیچ اعتراضی به این موضوع نداشتند و مادرها با اینکه انگ وسواسی به خانم مهربان آقای فرید می چسباندند اما به ما نصیحت و وصیت می کردند که کمک به خانواده آقای فرید فراموشمان نشود! آنها می گفتند: خانواده ی آقای فرید در اراک غریب هستند نکند یک وقت به دادشان نرسید! بنا بر این آنها هم هل دادن ماشین آقای فرید از میان برفها و رساندنش به خیابان را وظیفه ی ما می دانستند!! چند روز پیش که برف مختصری در شهر باریده بود ماشین یک خانم در داخل جدول افتاد و بنده خدا در حالی که نگرانی و دلواپسی از چهره اش می بارید هر چه تلاش می کرد موفق به درآوردن آن نمی شد. با دیدن آن صحنه به یاد روزگار خرکاری و به یاد ژیان آبی و پیکان استیشن سبز رنگ آقای فرید و البته به یاد دوران فضولی های شیرین مادرها و معرفت بچه محل ها افتادم و خیال کمک کردن به آن خانم به سرم زد ! ولی با کمر درد مزمنی که یقه ام را چند سالی می شود گرفته چه می کردم؟ اصلاً گور پدر کمر درد ! هر چه بود من به خر کاری ایمان داشتم و دارم!! این شد که پنج دقیقه یکتنه سعی می کردم به آن خانم کمک کنم ولی موفق نمی شدم، در این مدت شاید سی چهل نفر از همشهری ها بی تفاوت از مقابل این منظره عبور کردند و سر انجام دو جوان با محبت که از قضا خرکار ! و ساده دل بودند به کمک آمدند و به اتفاق یکدیگر ماشین را از جدول در آوردیم ! در طول مسیر تا مغازه فکرم عجیب درگیر آقای فرید و ماشین هایش شده بود و دوست داشتم اگر خدا یاری کند و گازهای گلخانه ای و مازوت بگذارند فقط یک بار دیگر در میان برفی که تا زانو رسیده در خیابان شیخ فضل الله نوری به اتفاق حمید، مهدی، مجید، نادر، مجتبی، علی و خسرو در پشت یک سوناتا یا سانتافه تشکیل یک قطار گوشتی بدهیم و تا میدان سرداران سرسره بازی کنیم .

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.