خانه » جدیدترین » ماجرای اعلامیه فوت و پس گردنی

ماجرای اعلامیه فوت و پس گردنی

شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۸  شماره ۱۲۳۲

روزنه نگاهی است نوستالژیک به گذشته ای که با همه سختی ها و مشکلاتش ولی انگار لبریز از مهر و محبت بود. روزنه می خواهد بگوید: قار قار کلاغ، سفیدی برف، طعم می خوش سیب گلاب و قرمزی گیلاس هنوز زیباست و زندگی دوباره می تواند در پشت آپارتمان ها چند میلیــاردی و اتومبیل های لوکس، ساده، خواستنی و زلال و بی شیله پیله باشد.

محمد علمدار

ماجرای اعلامیه فوت و پس گردنی

به قول معروف شب عید است و مردم در تکاپوی کارهای عید و خرید و خانه تکانی و این قبیل کارها هستند. خیابان ها و بازار شلوغ است و ازدحام مردم در مغازه ها و مراکز خرید، شاید مهمترین چیزی است که این روزها بـــه چشم می آید. من در فکر شلوغی و خلوتی نانوایی هستم و دعا می کنم نانوایی خلوت باشد چون حوصله ی ایستادن در صف را اصلاً ندارم. در پیاده روی جلوی امامزاده طبق معمول چند تایی اتومبیل پارک کرده اند که عبور و مرور عابران را با مشکل مواجه کرده اند. نمی دانم این همه خاک را دقیقا از کجا می آورند و در پیاده رو تلنبار می کنند؟ چند وقتی می شود که در داخل امامزاده مشغول انجام کارهای عمرانی هستند و برای تأمین مخارج آن دست نیاز به طرف مردم دراز کرده اند… در تابلوی اعلانات جلوی امامزاده یک اعلامیه ی فوت نظرم را جلب می کند و مرا با خود به چهل سال پیش می برد. چهره ی پیرمرد در تصویر هیچ شباهتی با چهل سال پیشش ندارد. کلاس سوم ابتدایی بودم و درسم خوب بود. یکی از روزهای سرد دی ماه که بخاری نفتی در گوشه ی کلاس مشغول غریدن و خُر خُر بود، یک مسئله ی ریاضی روی تخته سیاه نوشت و از من خواست تا بروم آن را حل کنم. مسئله از سطح کلاس بالاتر بود و من هر چه کردم قادر به حل آن نشدم. به من گفت: برو جلوی در و یک پا و دو دستت را بالا بگیر. من هم بی درنگ این کار را انجام دادم. او یکی از بچه ها ی دیگر را که به همراه خانواده اش و به تازگی از روستا به شهر مهاجرت کرده بود برای حل مسئله پای تخته آورد که البته او هم قادر به حل مسئله نبود . این موضوع از ابتدا برای من مشخص بود و می دانستم وقتی من نتوانم جواب مسئله را پیدا کنم بچه های دیگر هم توانایی حل آن را ندارند. به من گفت: بیایم جلوی تخته سیاه و از همکلاسی ام خواست نزدیک من بایستد. سپس دستور داد: یک پس گردنی محکم به همکلاسی ام بزنم. من هر چه با خودم کلنجار رفتم دیدم قادر به انجام این کار نیستم و در حالی که گونه ام از شرم سرخ و گردنم کج شده بود به آرامی گردن دوستم را لمس کردم. با خشم و غضب به من نگاه کرد و رو کرد به همکلاسی ام و این بار از او خواست محکم به من پس گردنی بزند. من سرم را پایین آورده و همکلاسی ام یقه ی کت و پیراهن نیمدارم را پایین کشیده بود تا گردنم عریان تر شود. در فکر عاقبت کار بودم و صدای ضربان تند قلبم را می شنیدم که ناگهان در اثر سوزش و درد به خودم پیچیدم.

بی انصاف آنچنان پس گردنی محکمی به من زد که نتوانستم جلوی گریه و ریزش اشکم را بگیرم. در حالی که یک دستم در جیب کت کهنه ام بود و با پشت دست دیگرم اشکهایم را پاک می کردم زیر چشمی حرکات او و ترکه ی روی میز را زیر نظر گرفتم. بچه ها می خندیدند و من از شرم یارای سر بلند کردن و نگاه در چشمانشان را نداشتم. نا گهان فریاد زد: خفه! با فریادش سکوتی سنگین بر کلاس حاکم شد. ترس در چشمان بچه ها جولان می داد. به سمت پنجره ی چوبی کلاس رفت و نگاهی به حیاط پوشیده از برف انداخت. بی اختیار نگاه من هم به سمت پنجره کشیده شد و در آسمانی که آن روز آبی بود و سرد، دسته ای از کبوتر های چاهی را دیدم که در حال پرواز بودند. همانطور که پشتش به طرف کلاس بود گفت: علمدار! برو بشین سر جایت. اما همکلاسیم را پایین کلاس نگه داشت. نمی دانم چند تا ترکه به کف دستهایش زد، فقط می دانم که از کف دستهایش خــون جاری شده بود. هیچ کس نطق نمی کشید. فضای کلاس سنگین بود. خیلی سنگین ! وحشت سرا پای وجود بچه ها را گرفته بود و مـــن می لرزیدم. نیم ساعتی مانده بود تا زنگ آخر بخورد و تعطیل شویم که با عصبانیت گفت: وسایل و کتابهایتان را جمع کنید، بی صـــدا و پشت گردن یکدیگر به خانه هایتان بروید. برای شب هم تکلیف نگفت. من نمی دانم ماجرای پس گردنی با حال و روز او چه کرده بود که تا پایان سال دیگر هیچ گاه مرا پای تخته سیاه نبرد، نه تنها من بلکه دیگر هیچ کس را تنبیه نکرد و هرگز نخندید! با این اینکه گاهی در امتحانهایی که می گرفت اشکالاتی داشتم ولی او به غیـر از بیست نمره ای به من نمی داد. هرچند دیگر خبری و اثری از ترکه آلبالو روی میزش نبود، ولی ما تا آخر سال جرأت نکردیم در حضور او حتی یک کلمه حرف بزنیم. خدا رحمتش کند… نان سنگکهای برشته و خوبی گرفته ام، هوا بوی بهار دارد و مردم در تلاشند و می خواهند با شادی به استقبال سال نو بروند. مدرسه ابتدایی تعطیل شده و بچه ها در حالی که لباس های یک دست پوشیده اند، با شور و شوق در حال بازی و فریادند. بعضی از آنها سوار سرویس هایشان شده اند تا هر چه زودتر به خانه هایشان برگردند.جلوی امامزاده همچنان اتومبیل ها پارک کرده اند و تلنباری از خاک در پیاده رو به چشم می خورد. در میان این همه ماجرا و هیاهو اما نگاه پیره مردی که در قاب یک تصویر بر سینه ی دیوار امامزاده جا خوش کرده و چشمان گریان یک پسربچه ی هشت سـاله با کت و شلواری نیمدار و کفش هایی زهوار در رفته، نظرم را به سوی خـود جلب می کند و من به پدر و مادری می اندیشم که هیچگاه پس گردنی زدن به دیگران را یاد فرزندشان ندادند.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.