خانه » جدیدترین » شهریار شهر

شهریار شهر

شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۸  شماره ۱۰۸۹

شهریار شهر

درباره شاعر توانیاب اراکی که بزودی از شعرهایش رونمایی می شود

مریم صابری نسب

سالهاست در اکثر محافل ادبی که پا می گذاری چهره ای آشنا را می بینی که با دفتری به روی پاهایش به شکلی مظلومانه گوشه ای نشسته.گاه در خلال بحث ها شرکت می کند و تو به سختی می توانی کلمات او را بشنوی، مگر اینکه زیاد در کنارش بوده باشی و آنوقت هم با دقت تمام، تنها کمی تا قسمتی از نظرات اندیشمندانه اش را می شنوی و گاه خودت یا دیگری مجبور هستی یکبار دیگر حرف هایش را بازگو کنی. شهریار ِشهر ما نه تنها فاقد تحصیلات آکادمیک است بلکه تا کلاس پنجم ابتدایی بیشتر نتوانسته درس بخواند. پسری که معلولیتش اجازه بیشتر از این را به او نداده است؛ اما در سرودن ِشعر سپید برای خودش صاحب سبک شده است. شعرهایش را که می خوانی اندیشه های سِترگی در پس آن می یابی که شاید کمتر کسی بتواند اینچنین ذهن تو را درگیر کند.
یادم می آید اواخر دهه هشتاد وقتی زودتر از بقیه به کارگاه شعر در کانون رسیده بود و ناچار شده بود در پارک کنار کانون بماند تا بقیه برسند عده ای جوان از خدا بیخبر و مردم آزار او را کتک زده بودند و من هرگز یادم نمی رود که وقتی از راه رسیدم و متوجه شدم با اشک هایی که از چشمانم سرازیر شده بود مثل خواهر یا مادری که بچه اش را مورد آزار قرار داده بودند در پارک به دنبال مردم آزارها می دویدم و فریاد می زدم چطور دلتان آمد؟! چطور؟!…
آری شهریار شهر ما که به سختی سخن می گوید اندیشه ای ناب دارد و دفترِ شعری ناب تر… شهریار به ما می آموزد که هر انسانی بدون توجه به ظاهرش باید انسان باشد و از اندیشه اش کمال استفاده را ببرد. «شهریار صفایی» شاید اگر در کشوردیگری بود فرهنگ دوستان و مسئولان فرهنگی اش قطعا بهای بیشتری به او می دانند و قدر و ارزش این جوان ِمعلول شاعر را خیلی بیشتر می دانستند. حال او در اراک زندگی می کند، شعر می نویسد و شاید جز عده ی معدودی کمتر کسی او و اندیشه های نابش را بشناسد. لازم به ذکر است دوست بزرگواری مجموعه شعرهای او را با هزینه خودش در هزار نسخه در چاپخانه هم کیشان به چاپ رسانده است که به استناد حرف دوستان بزودی از این مجموعه شعر رونمایی خواهد شد. برای شهریار صفایی آرزوی موفقیت های روز افزون تر کرده و دو شعر از شهریار صفایی را تقدیم خوانندگان می کنم.
این که عجیب نیست…
هیچ کس دستان مرا نپسندید
دستان من
نه بتی را ساخت
نه بتی را شکست
فقط همیشه به سمت آسمان
دراز بودند.
***
به عشق که فکر می کنم
دختری با چادر مشکی
به یادم می آید.
که یک روز پاییزی
باد او را
با خود برد.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.