یکشنبه ۴ اسفند ۹۸ شماره ۱۲۳۷
امروز نه آغاز و انجام جهان است/ ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
هر هفته در ستون «گام زمان» یادداشت هایی درباره پدر ومادرم که اسطوره زندگیم بودند و فرزندانم که امیدهای زندگیم هستند و سفرهایم کـه بهترین آمــوزگار من است و… خــواهم نوشت. امیــدوارم مقبـول طبع مشکل پسند شما خوانندگان روزنامه وقایع استان واقع شود.
شاتر را زدم
زهرا سلیمی
شاید پرفروشترین کتاب در تمام دوران، کتابِ اولین ها چه کسانی هستند؟ باشد. اولین مخترع، اولین شاعر، اولین عکس برتر…باشد. واقعا اولین ها چه کسانی بودند، که بعضی نامشان در کتاب ها با عناوین مختلف برده شدهاست، حتی در تاریخ نیز ثبت شد. چگونه است که همه مشتاق دانستن نام و طرز زندگی و انگیزه آنها می باشند و هزار و یک سوال دیگر که درباره آنها میپرسند. چرا و چگونه اینها اولین شدند؟ چه فاکتوری اینها را در زمره اولین ها قرار داد؟ نیاز، شجاعت….ولی در بعضی موارد سوال بی جواب میماند. او خودش هم نمیخواهد اولین باشد، نمیداند چگونه این چنین زندگیش رقم خورد؟.
در محدوده سبزی فروشها عطر و بوی سبزی مدهوش کننده است، تربچههای نقلی که ردیف چیده شدند، روی آن پیازچههای دسته شده با ریشههای سفید که با رنگ سبز اصلیِ سبزی خوردن، سه رنگ پرچم ایران را تداعی می کند. از تماشای پیشخوان سبزی فروشها نمیشود به آسانی گذشت، شور و شوقی که در این راسته بازار وجود دارد، چشمهایی که با تأنی وآرامش از کنار این مغازه ها میگذرند با گفتگویی کوتاه خرید میکنند گا ه با لب خندان و راضی از خرید و گاه معترض به راه خود ادامه میدهند. گاهی شاید خریدی در کار نباشد ولی گذر از این محدوده سبزی فروشها باعث آرامش و لذت خاص می باشد، هم چشم نواز است، هم با هر نفس کشیدن، روحت از عطر و بوی ریحان سبز و بنفش و نعناع جلا می یابد.
صدای فروشنده وخریدار در هم حل می شود. آقا : «میشه ریحونش بیشتر بذاری» ،« خانمم گفته شاهی اصلا نداشته باشه… »صدای خشک تیغه تیز چاقو فروشنده بر ریشه های گِل آلود ریحان و مرزه می آید. پس از آن افتادن و لگد مال شدن سبزی در زیر پایش.
آخرین ساعات روز است از پیشخوان سبزی فروشی فقط یک گونی خیس مانده و دستــهای سبــــزی بی جان زیر آن که در حال پلاسیده شدن میباشد. آقای فروشنده پس از یک روز خوب، فروش. انبوهی از، سبزیهای کف مغازه را به کنار جوی (اول کوچه مرغیها)میبرد. تلی از سبزی روی هم انباشته میشود. روز به غروب نزدیک است ، دیگر خریداری نیست. حال و هوای بازار عوض شده است، کمی از رونق افتاده.
اگر کمی بهتر اطراف را نگاه کنی و طبع شاعرانه را مهار بزنی و از بوهای خوشایند و صدای همهمه فروشندگان و چانه زنی مشتری ها بیرون بیایی، پایین را نگاه کنی ، زنی را می بینی که چادر مشکیاش را روی صورتش انداخته و فقط انگشتهای نحیف و لاغر دو دستش بیرون است، در حال پاک کردن سبزی از بین زبالههای کنار جوی آب می باشد. او با صبر و حوصله بسیار، همچنین با دقت و وسواس خاص مادرانه در حال انجام این کار است. ابتدا دیدنش کمی ناخوشایند و آزاردهنده، سوال برانگیز است. سعی میکنی در پشت ذهنت آنرا پنهان کنی شاید با خود تصمیم بگیری مسیر رفت و آمدنت را عوض کنی؛ تا اینکه دیدنش عادی می شود! هر روز بی تفاوت میگذری کم کم باورش میکنی و میپذیریش.
چند روز بعد در فاصله چند قدم آن طرفتر، یک زن دیگر همراه با پسرش، بزرگ مردی کوچک با دست هایی خسته از زیر چادر مشکی در حال پاک کردن سبزی است.
اولین مادرسبزی پاک کن، آیا باید نامش جایی ثبت شود! با چه عنوانی، آیا باید تشویق شود، حمایت شود، شناخته شود. چگونه او اولین شد، نیاز یا شجاعت، کسی نمیداند؟ شاید خودش نیز نداند. آیا او حاضر است حجاب را کنار بزند تا همه او را بشناسند و نامش جزء اولینها باشد!؟
در پیادهرو در ردیف سبزی فروشیهایی که فقط یک گونی خیس روی پیشخوان او بود، ایستادم و به سرعت دوربین را از کیف بیرون آوردم؛ شاید بتوانم عکس به یاد ماندنی از اولینها بگیرم! دوربین را زوم کردم روی دست هایش که از چادر بیرون بود. نور ماشینهایی که به سرعت میگذشتند؛ پس زمینه خوبی برای عکس نبود، جای خود را تغییر دادم. عابرین بی توجه از جلوی دوربین میگذشتند. دوباره دوربین را تنظیم کردم، از ویزور نگاه کردم فقط یک پارچه سیاه توی تصویر بود. دوربین را به سمت چپ و راست چرخاندم، شاید بتوانم در لحظه مناسب از لابلای چادرش، صورتش را بگیرم. عکس های اجتماعی گویا ترین عکسهایی هستند که هنر عکاسی را نشان میدهد؛ عکاسی از درد و رنج همیشه طرفداردارد. گاهی جایزههای بزرگ هم نصیب خود میکند از دختران گل فروش با خندههای معصومانه در پشت چراغ قرمز یا پسرهایی با کفشی که انگشت شصتش از آن زده بیرون یا زن روستایی که باری هیزم روی دوشش هست. حالا من یک عکس متفاوت ازصورت محو یک زن چادر مشکی که دست هایش در حال جمع روزی ازمیان سبزیهای پلاسیده است؛ این خود هزاران حرف دارد. دستم روی شاتر و نگاهم داخل ویزوردوربین؛ پسرکی با دستان باز جلو چادر مشکی مادرش با چشمانی مملو از غرور و تعصب در دوربینم برای همیشه جاودانه شد. شاتر را زدم…