پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶ شماره ۶۹۱
***
سینا کمال آبادی
مترجم
***
جیمز تیت
در زندگی قبلیام سگ بودم، یک سگ خیلی خوب و این بود که به درجهی انسانیت ارتقا پیدا کردم. از سگ بودن خوشم میآمد. برای کشاورز فقیری کار میکردم، گوسفندها را به چرا میبردم و از آنها مراقبت میکردم. گرگها هر شب سعی میکردند از کنارم عبور کنند و حتی یک گوسفند هم عایدشان نمیشد.
کشاورز هم با خوراکی از من تشکر میکرد؛ با غذاهای خوبی که از روی میز غذا برایم میانداخت. فقیر بود اما خورد و خوراکشان خوب بود. بچه ها هم وقتی مدرسه نبودند و در مزرعه کاری نداشتند با من بازی میکردند. همهی محبتی که یک سگ میتوانست انتظار داشته باشد، نصیبم میشد.
پیر که شدم سگ جوانی را آوردند و من تربیتش کردم و راه و چاه را یادش دادم. خیلی سریع همه چیز را یاد گرفت و کشاورز مرا به خانهاش برد تا کنار آنها زندگی کنم. در عوض وقتی او هم پیر شد، هر صبح دمپاییهایش را برایش میبردم.
زمانِ مردنم کم کم نزدیک میشد، فرصت زیادی نداشتم. کشاورز هم این را فهمیده بود و گاهی سگ جوان را به دیدنم میآورد. سگ جوان بالا و پایین میپرید و پوزهاش را به من میمالید و کلی سرگرمم میکرد. تا این که یک روز صبح دیگر بیدار نشدم. برایم مراسم خوبی گرفتند و مرا زیر سایهی یک درخت، کنار چشمه به خاک سپردند.
این پایان “سگ بودن”ِ من بود. حالا گاهی که دلم برای آن موقع تنگ میشود کنار پنجره مینشینم و گریه میکنم. خانهام در یک برج است، پنجرههایش رو به برجهای دیگر باز میشود و محل کارم هم یک کیوسک است و در طول روز به ندرت با کسی حرف میزنم.
این پاداش من است که سگ خوبی بودم. گرگهای آدمنمـــا نمیتوانند مرا ببینند. آنها از من نمیترسند.