خانه » جدیدترین » روزی که دلم لرزید

روزی که دلم لرزید

شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۹ شماره ۱۲۶۸

روزی که دلم لرزید

غلامرضا رمضانی

کارگردان و فیلمنامه نویس

کوچه چاه فلک زده ما از نقشه شهر اراک حذف شده است. رفتم تا سر ویراب و برگشتم تا دروازه شهرجرد. دنبال سر و ته کوچه چاه گشتم. به قــول ننه ام اثری از آثارش نبود که نبود. نقشه را تکاندم تا اگر در نقشه گم و گور شده بیافتد پایین. شرقی، غربی با قطعات مجاور را هم برانداز کردم. یک خیـابون مستقیم بی روح و بدقواره مثل نقـــاشی بچه های سوم ابتدایی با خط کش انداخته بودند روی نقشه.

کوچه چاه با پیچ و خم های زیبا و خاطره انگیزش نیست شده بود. از پیچ خونه آقای بنی جمالی که رد شدم ننه ام با شلنگ و یک جاروی تنک جلوی خانه‌ را آب وجارو می‌کرد. شوقی در صورتش، جوانش کرده بود. سرخوش به خانم محرابی که در قاب پنجره طبقه دوم نشسته بود گفت مسافر داریم امروز. برگشتم خانه سحرخیز رو دیدم با آجرهای زرد رنگش که تنها سندیت کوچه چاه بود. رنگ آجرهایش کدر و غمزده بود. ننه و شلنگ و جارو با در و پیکر و کل خونه ی خاطره هام به کل ناپدید شد. شهرداری بالاخره بعد چهل و پنج سال به وعده اش عمل کرد و طرح عریض کردن خیابان و ادامه خیابان حاج باشی را به اجرا گذاشت. روزی که پدرم سند خانه را بنام میزد شنیده بود که خانه در طرح هست مشت علی. پوزخندی زده و گفته بود حالا کو تا طرح. هیچوقت هم نتوانست خانه را بفروشد چون در طرح بودن مشتری ها را فراری می‌داد. طوطی خانم ولی هنوز جلوی در خونه اش از ماترک بقای بجا نمانده حراست می کرد. مسجد آسیدمهدی بسته بود. تنها اعلامیه اش می گفت همه گونه نذورات و وجوهات شرعیه پذیرفته می‌شود. از سر کوچه ما تا آخر آخرش… یعنی راست شکمت را میگرفتی می رفتی تا ادبجو و چهل و پنج متری و بالاخره قنات بیشتر خانه ها یک چاه آب متصل به قنات ناصری داشتند. خانه ما جزو آخرین خانه هایی بود که حلقه چاهش بستند. زن احمدی و دختر آقازندی پاسبان محله ما اومده بودند آب چــاه ببرند. آب شهری قطع شــده بود. من سطل پــر از آب را می کشیدم بالا و باعجله دوباره سطل خالی را فرتی روی چرخ می فرستادم پائین. طناب دور بدنه چرخ چاه می چرخید و باسرعت میرفت. یک بار سطل را که بالا می کشیدم نگاهم افتاد به صورت خوشگل دختر آقازندی و چرخ از دستم قل خورد و برگشت. نتوانستم جلوشان را بگیرم. سطل و طناب که به آخر رسید طناب از چرخ کنده شد و رفت تا رسید به روستای قنات. پدرم گفت بی عرضه ای نادان. ننـــه ام‌گفت بچه ام دلش لرزیده. دختر زندی توی چادرش در کوچه چاه محو شد. سردرگریبان پی کوچه چاه توی خیابانی با عرض بیست متر بالا پائین شدم.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.