خانه » جدیدترین » روزگار زشت پسندان و زشت سازان

روزگار زشت پسندان و زشت سازان

سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۹۸ شماره ۱۲۳۸

روزگار زشت پسندان و زشت سازان

محبوبه میر قدیری

بوی خاک و بوی گلاب، آمیخته و در هم مشامم را پر می کند. کوکب سلام می دهد و تعظیم می کند. نگاه من روی شبکه های چوبی ضریح می گردد، می نشیند روی سنگی که با ژرسه سبز پوشانده شده است و سکوت، سکوت، سکوت. چهار ساعت دیواری خوابند و نوری زرد و غبار آلود از دریچه سـه گــوش طاق جاری ست. نمی دانم کوکب است یا خادم که در را می بندد و من می نشینم، روی حصیری پا خورده و تکیه به دیوار. این سکوت…! انگار که تنها هستم، تنهاترین موجود عالم و زمان، ایستاده است. تنها سکوت است، سکوت و سکون. کوکب در را باز می کند. می آید تو،ضریح را می بوسد، دور می گردد و می گوید- مری، بلند شو بریم. بر می خیزم. دنبال کوکب می روم توی حیاط، سمت چهار طاق آجری و از پله ای بالا می روم و کنـار سنگی خاکستری، بلنــد و قطــور می ایستم و خطوط روی سنگ را زیر لب می خوانم و…. بخوان سوره الحمد، بکن شادم. کوکب می نشیند، چمباتمه و انگشتان دست راست را خیمه می کند، روی سنگ و فاتحه می خواند و می گوید- چه روزگاری! کی جرات داشت جلو هوشنگ خان حرف بزنه ننه؟ خوب بود همه دست به سینه ش باشن! حالا چطو شد؟ آدمیزاد چش سفیده ننه. هر چی ام که ببینه و بشنوه عبرتش نمیشه. از مقبره که بیــرون می آییم دو زن کنار چشمه نشسته انـد، نگاهمــان می کنند و پچ پچ می کنند. با کوکب آب می خوریم و راه می افتیم. آفتاب ظهر است و آواز جیر جیرک ها، وز وز زنبورها و عطر گل های زرد، گل هـای سفید، گل های بنفش. شقایق ها از گرمای آ فتاب بی حال می نمایند. می گویم- اینا گرمشونه، تشنه شونم هست. کوکب می پرسد… (قسمتی از رمان پولک سرخ، نشر روشنگران). این قسمت را که می نوشتم نگاهم به زیارتگاه قدیمی روستای هزاوه بود. بر فراز بلندی جای داشت و رو پشت بـام هر خــانه ای از خانه های آبادی که می رفتی گنبد سبزش را با شکل و شمایلی خاص، منحصر بفرد می دیدی و ساختمانش هم، همانند خانه های روستا بود، سنگ و کاهگل و آجر، آجرهایی قدیمی و حیاطی و درختی و آن ضریح چوبی، بوی خوشی داشت و بعد، نمیدانم از کجا سر بر آوردند معمار هایی که در خراب کردن، ویران ساختن آن چه از گذشته مانده و زیباست، در نهایت سادگی زیباست و دور از زرق و برق های چشمگیر و نه دلنواز استادند و چه سلیقه یکسان و همانندی هم دارند این طراحان و سازندگان و آمران و امر بر آن. عاشق طلا و نقره اند و قالی – حالا که دیگر فــرش ماشینی و مخده های ماشینی- و آینه کاری و لوستر و… و انگار که در ته وجودشان، در عمق قلب و ذهن دلباخته کاخند و به نسبت بودجه ای که در اختیار دارند قصرهایی می سازند کوچک و بزرگ و مملو از چلچراغ، طلا، نقره و… و شاید گمانشان بر این است که آدمی – مرد یا زن- که به اینجا می آید برای ساعتی عبادت و خلوت با خود و راز و نیاز گفتن اگر به جای حصیر یا گلیم بر فرش های هزار شانه کارخانه ای بنشیند و تکیه به پشتی بدهد و چشم بــدوزد بــه قبه های طلا نقره، به جای سبک گشتن، آرامش خاطر یافتن و اندیشیدن به بی ارزشی بسیار چیزها و ارتباط گرفتن با طبیعت و سادگی و خلوص، به جای این همه، هم مرعوب می شود و هم متفرعن که توانستم به بارگاه بزرگی راه یابم و اینک، خــوبم، مومن، از برترین هایم و پیشانی می ساید بر ضریح پر شده از اسکناس و تماشای اینهمه پول، تلنبار گشته بر هم باز هم حس بهتری به او می بخشد، تماشای فراوانی، ثروت و سیر و پر بودن بی هیچ رد و نشان از زیبایی های طبیعی و هنرمندانه، آن جلوه هایی از جهان که به رشد فکر و اندیشه و ارتقای سلایق آدمیان می انجامد. بگذریم، این پدر بزرگ من هم در گوشه ای از ایوان ورودی آن بقعه قدیمی خفته بود. مقابل در چوبی کهنسالی که انگار رنگ سبز داشت، مغز پسته ای و در ساخت و ساز جدید آن در و پدر بزرگ مــن و همسایه هایش همه گم و گور شدند. یادم است آن اوایل دلگیر بودم از این گم شدن و اما بعد دیدم نه، گم نشده است. یکی از – شاید یکی از اصلی ترین- علت هایی که خواستم بنویسم، بطور جدی بنویسم این بود که نام پدرم را حفظ کرده باشم، من که محبوبه بودم، دختر و نه پسر. نوشتم و نامش را حفظ کردم. نام مادرم را هم، با ابریشم هفت رنگش. حالا زشت پسندان و زشت سازان هی زیبایی های بکر و ارزشمند را ویران کنند و طرح هایی در اندازند همه شبیه به هم، انگار که کپی گرفته باشند، مثل خودشان که همه شبیه به هم هستند. از علایق و خواسته ها و نوع تفکرشان تا سلیقه شان در لباس پوشیدن، خورد و خوراک و سفر و تفریح، اسباب خانه و بله دیگر، اینجوری است.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.