خانه » جدیدترین » باغ بی برگی

باغ بی برگی

سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۹۸ شماره ۱۲۳۸

در ستون «خاطرات قابل حمل» یـادداشت هـایم در حوزه های متنوع فرهنگی، ادبـی، مسایل روز و خاطرات نوستالژیک، در روزنامه وقایع استان منتشر می شود.

رضا مهدوی هزاوه

باغ بی برگی

خیابان ها شلوغ است. نزدیک عید است. پیاله های سفره ی هفت سین در پیاده روها به فروش می رود. ترس از ویروس کرونا در چهره ی آدم ها هویداست. آرامشی در کار نیست. ناگهان احساس می کنم برای مبارزه با ویروس کرونا علاوه بر رعایت بهداشت فردی، چیز دیگری هم لازم است: امید. این که آدم بزرگی با چشمان دریایی اش به تو نگاه کند و بگوید صبر داشته باش. «باز میشه این در و صبح میشه این شب. »
دهم اسفند سالروز تولد مرحوم مهدی اخوان ثالث – با تخلص م. امید – است. چند روز است نگران حال استاد شجریان هستم. با خودم فکر می کنم ویژگی آدم های کاریزماتیک نظیر استاد شجریان و مرحوم اخوان چیست؟ چرا بعضی آدم ها تشخص دارند؟ چگونه بعضی آدم ها محبوبیت دارند؟ چقدر وجود این آدم ها برای جامعه ی نگران ما ضروری است.
عباس کیارستمی در کتاب «یادنامه ی مهدی اخوان ثالث» مطلبی در مورد این شاعر بزرگ خراسانی نوشته است. کیارستمی از اولین و آخرین دیدارش با مهدی اخوان ثالث در سال ۱۳۶۹ شمسی و در فرودگاه مهرآباد می نویسد: « اخوان ثالث شبیه هر مسافر تازه کار و بی تجربه گویا اشکالاتی در باب اسباب و اثاثیه ی سفر داشت….قصد سفر به لندن داشت…» به مسئول گمرک گفتم «این آقا مهدی اخوان ثالث است. مواظبش باش . خیلی عزیز است.» مسئول گمرک از من پرسید : «کی؟ همین آدم؟». گفتم: «بله. همین آدم.»
به او نگاهی کرد ولی انگار او را به جا نیاورد. به دادش رسیدم و گفتم او شاعر است. اما باز هم افاقه نکرد. از پهلوی او که رد شدم به او سلام کردم. با خضوع و تواضع روستایی جواب سلام مرا داد. ظاهرا انتظار نداشت که کسی در چنین صحرای محشری او را بشناسد. توی هواپیما یک بار دیگر از کنارم رد شد.
به مسافری که پهلویم نشسته بود گفتم: «این آقا مهدی اخوان ثالث است. پرسید: «کیه؟» گفتم: «شاعر است.»
سری تکان داد و تظاهر کرد که او را می شناسد. ولی نشناخته بود. چون پرسید: «در تلویزیون کار می کند؟» به نظرم آمد اگر بخواهی جزو مشاهیر باشی باید صورتی آشنا داشته باشی نه نامی آشنا. در فرودگاه لندن، من و اخوان هر دو پیـاده شــدیم. هر کــدام می خواستیم به جایی دیگر برویم. لازم بود در سالن ترانزیت مدتی منتظر پرواز بعدی مان باشیم. اخوان منتظر بود. توی یک صندلی فرو رفته بود… نگاهش می کردم. اصلا به کسی نمی مانست که اولین بار است به خارج سفر می کند.
چهــار ســاعت انتظار را نمی شد نشست و دیدنی های «دیوتی فری شاپ» فـرودگاه را ندید. مدل های جدید دوربین عکاسی و ساعت های مدرن و… چو باز آمدم، شاعر پیر را آسوده دیدم. هنوز همچنان ساکت. تکان نخورده بود. چه آرامشی داشت. چقدر چشم و دل سیر بود. چه تفاوت غریبی. دیدم هنوز مشغول همان «سیر بی دست و پا» است. با خودش است. در خودش است. غرق است.
آرامش اخوان مرا به یاد دوستی انداخت که چندی پیش به لندن رفته بود و فروشگاه «هارودس» را از بالا تا پایین با دقت دیده بود و وقتی از فروشگاه بیرون آمده بود گفته بود خیلی قشنگ بود. همه ی چیزهایی که اینجا دیدم قشنگ بود ولی من چه خوشبختم که به هیچکدام شان احتیاجی ندارم.
اینجا اخوان مثل اینکه ندیده می دانست به چیزی احتیاج ندارد و بی نیاز است… اخوان در شعری گفته بود «باغ بی برگی که می گوید زیبا نیست.» آدم های بزرگ مثل نوک کوه یخ می مــانند. فقط بخشی از آنها دیده می شود. اینگونه است که چنین آدم های وارستـه ای تکیـه گـاه آدمـی می شـوند. بخشی از ترس های ما در همین نکته مستتر است: آدم ها، عموما می دوند. انسان بزرگ، گاهی می ایستد.
نگاه به «دیوتی فری شاپ»، تو را آشکار می کند. نگاه به باغ بی برگی، تو را پنهان می کند. وقتی پنهان شدی، کشف می شوی.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.