خانه » جدیدترین » داستان زندگی پر از رنگ ما

داستان زندگی پر از رنگ ما

یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۹   شماره ۱۳۰۵

حسن شکاری، نویسنده و نقاش، در بیستم اسفند ۱۳۳۶ در تهران متولد شد. کودکی و دوران تحصیل ابتدایی و متوسطه را تا پایان سال تحصیلی یازدهم متوسطه در تهران و سال آخر متوسطه را در اراک و دبیرستان شاهپور گذراند. سال ۱۳۵۵ پس از کسب موفقیت در کنکور سراسری و انصراف از تحصیل دانشگاهی، داوطلب خدمت نظام وظیفه شد و تا سال ۱۳۵۷ را در خدمت گذراند. اسفندماه سال ۱۳۵۷ و پس از بازگشت از خدمت نظام وظیفه با راه اندازی نگارخانه ی نقاشی، فعالیت های هنری اش را آغاز کرد که کمک بــر برپایی شب های شعر اراک بود و فعالیت های نمایشی و تئاتر.وی از سال ۱۳۵۸ تاکنون نیز پیوسته مشغول به انجام کارهای هنری و تئاتر و نمایشنامه نویسی، فیلم نامه نویسی، تدریس نقاشی، برپایی بیش ازسی نمایشگاه انفرادی نقاشی در ایران و خارج از ایران و نگارش و چاپ بیست و سه اثر ادبیات داستانی- رمان و داستان و نقد نظر ادبی- چاپ و انتشار سه آلبوم نقاشی، و طراحی جلد کتاب ها و دیگر آثار هنری ست و سال ها نیز درکار نوشتن یادداشت های روزانه درباره زندگی معاصر. وی دعوت روزنامه وقایع استان برای نوشتن یادداشت هایی در حوزه ادبیات داستانی را پذیرفت و قرار بر این گذارده شد که در ستونی از روزنامه یادداشت های وی منتشر گردد.

داستان زندگی پر از رنگ ما

بخش دوم و پایانی

حسن شکاری

من یکی از آن کودکان بخت یار بودم که یکی از بازماندگان نیاکانم، رویاهای رنگین پدران خود را به من منتقل کرد و به واقع در من عروج کرد. پیرِ خردمندی بازمانده از شش دوره ی تاریخیِ مهم که بی تردید آموزگار اولم شد در فراگیریِ درس تاریخ، و من از چشمان او به تاریخ نگاه کردم و در فرصتی بی نظیر بهره مند شدم از خِرَد انسانی به نظرم استثنایی در فکر و رفتار و زندگیِ طولانی اش، که بر زندگی و آینده ام تاثیری همیشگی گذاشت. من در سه رمان مهم و تاریخی ام، رمان « میراث » و رمان دوجلدی « ققنوس های عصر خاکستر » و رمان « میهن پری» در قالب سه شخصیت مهم در این سه رمان، او را زندگیِ دوباره بخشیده ام و برایش بزرگداشتی در خور گرفته ام؛ او پدربزرگم بود. و بیش از او، از زندگی سپاسگزارم که در فرصتی استثنایی، مرا متصل کرد به آخرین حلقه از بازماندگان دوران مهمی از گذشته تاریخیِ این سرزمین و من توانستم با چشم او به افق های گذشته خیره شوم و درس های مهم دیگری از زندگی را مشق کنم. با این که در هر سه رُمانم از زندگی و شخصیت و افکار بلندِ این مرد بی نظیر نوشته ام، اما می دانم که هنوز نتوانسته ام درباره وی ادای مقصود کنم و خود را مدیون و مسئول می بینم که در فرصتی تازه، دوباره به زندگی او بپردازم و جنبه های ناگفته و ناگشوده ی این شخصیت مهم و تاثیر گذار بر زندگی ام را آشکار کنم. به گمانم، ما بدون پیوند با نیاکان مان و مکاشفه در زندگیِ آنان، به شناخت گذشته ی تاریخیِ خویش نمی رسیم و بی تردید هم بدون این شناخت، بی ریشه خواهیم ماند در بادها و توفان های وقایع این زمانی که بنیان کن شده اند و پیوسته ما را با خطر بی هویتی و استحاله و مسخ تهدید می کنند. پس اگر تا کنون، موفق به این پیوند نشده ایم، در تلاشی دوباره بخت خود را بیازماییم برای اتصال به گذشته ای که از طریق درکش، حرکت خود را به سمت آینده به درستی جهت می دهیم . شک ندارم که سبب بخش مهمی از سرگشتگیِ نسل های کنونی در سراسر دنیا، گسستگی با گذشته ی تاریخی و قطع پیوند با پیرانی ست که می توانند با روشن بینی ما را تجهیز کنند و آگاهی بخش ما باشند و تجربه ی گرانمایه ای را به ما منتقل کنند که هرگز در هیچ متن و کتاب و دانشگاهی فرا نخواهیم گرفت اگر زندگیِ این پیران پربار و غنی باشد از دست آورد های مختص به دورانی خاص و تکرارناشدنی.
هنوز پس ازگذشت سالیان طولانی از بدرود با این مرد بزرگ نتوانستم آن بخش از تاریخی را که او برایم بازخوانی کرد، در هیچ کتابی بیابم زیرا او شاهد زنده ی سپری شدن زندگیِ بیش از یک قرن از مردمان این سرزمین بود و عجیب که با خلق و خوی بی نظیرش انگار در آرامش وصف ناشدنی و تعمیقی خاص خودش فقط، یک به یکِ وقایع صدساله ای را به مشاهده و قضاوتی منصفانه و خردی یگانه نشسته بود و قاضیِ عادلی بود که از روی عدلی خلل ناپذیر، درباره گذشته و حال و گذشتگان و خودش قضاوت می کرد و گفته های هشدار دهنده و گاه تکان دهنده اش حاکی از درستیِ قضاوتش بود: « باباجان، آدم باید از خودش بترسد و از اشتباهی که ممکن است مرتکب شود و این اشتباهش خانمان سوز باشد!» یا : «آدمی که دلش نتپد برای هم نوعش، آدم نیست و پست ترین مخلوق روی زمین است!… من گریه ی پلنگ را بر قله ی کوه دیده ام بر سر بره ی شکارش که به دنبال شیر، سینه ی مـادرش را می لیسید!… و ارباب پست بی وجدانی را هم دیده ام که مست غرور و با قهقهه لگد به جنینِ در شکم زن جوان رعیتش می زد! » و تصویرهای تکان دهنده تری که در قصه های شبانه، در صدای آرام و باوقار و کلمات شمرده شمرده اش می یافتم و چشمان عمیقش را می کاویدم و در خاطراتش سفر می کردم به دور های دور و ذهنم انباشته می شد از وقایعی که شاهد و ناظرِ منصف و عادلی مانند او به روایت شان می پرداخت. گاه، با او پیاده سفر می کردم فرسنگ ها در جاده های کوهستانی و بیابانی و مال رو و گردنه های پر کمینگاه راهزنان بی رحم و بی مروت و غارتگر، و شب هنگام و نفس زنان و بی رمق به پشت دروازه های بسته ی تهران پایتخت ایران می رسیدم. تهران فقرزده ی آلوده به جهل و نکبت، و غرق در غرقاب رخوت پادشاهان قاجار و درباریان بی وطن و بی خبر از همه جا، که هر یک پیشی گرفته از دیگری در ملت کُشی و غارتگری و وطن فروشی، مردم را در دود مخدر و درد گـرسنگی و بیماری های مرگ زا و درماندگی فرو برده بودند و شاه سلطان حسین وار، مملکت را به حـــــراج وتـــاراج وا می گذاشتند!
ایران آن روزگار، در خاطر نوجوانی ام، به رنگ خاکستری بود و دودزده و رنگ بادهای پر از گرد و غبار که بر زندگیِ بیچاره ملت می توفید و من که همپای پدربزرگم در خاطراتش، به پشت دروازه ی بسته ی شهر می رسیدم، خسته و گرسنه، مانند واماندگان پشت دیوارها و باروهای بلند، از وحشت غارتیان و حرامیان، کنار پدربزرگم شانه به دیوار می فشــردم و گـــوش می سپردم به پدربزرگم و او از هراس هایش می گفت و دادخواهی هایش از قدرتمداران پایتخت نشین بی خبر از همه کس که مملکت فقرزده را به دست گردنه گیران و غارتیان و ملاکان و اربابان سپرده و در دربار مشغول توطئه چینی علیه وطن پرستانی مانند امیرکبیر و قائم مقام فراهانی بودند. در سفر سیزدهمش همراهش شده بودم با پای پیاده از نطنز تا تهران و فرسنگ ها راه آمده بودم همراه قافله ای که از ترس غارتیان، شب ها خود را به کاروانسراهای میان راه می رساندند تا در پناه دیوارهای بلند کاروانسراها و تفنگچی های کاروانسراداران، امان داشته باشند، قوت وغذایی بخورند و آرامشی بیابند و خوابشان از وحشت شبیخون غارتیان، تا صبح، پاره پاره و آشفته نشود!
تهرانِ به رنگ خاکستریِ آن روزگاران، تهران فقر و سرشکستگی و ناامیدی بود و آماده ی جنب و جوش نسل پرشوری که به عقب ماندگیِ ایرانِ زمانه ی خویش پی برده بود و راه چاره را در دگرگونی می جست و تغییر خویش، و چاره ای نداشت جز آنکه بکوشد برای نجات زندگی و شرافت و حیثیت خدشه دارشده اش به وسیله پادشاهان و شاهزادگان قجری و سرسپردگان بــه اجنبی ها و بیگانگانی که مانند کفتار بر لاشه ی ایرانِ نیمه جان چنگ می انداختند تا تکه ای از پیکره ای رو به موت را پاره کنند و به دندان ببرند!
همه جای ایران آن روزگار، گرفتار این مصیبت بود و شرق و غرب و شمال و جنوبش در التهاب و آتش می سوخت، و قحطی هم هیولاوار زندگی ها را می بلعید. دو عمویم، کودکان قربانیِ نسل کشی بیگانه سلطه جو در این سرزمین، از گرسنگی و قحطی سال های ۱۹۱۷ تا ۱۹۱۹ میلادی، جان سپرده بودند و پدر بزرگم، داغ بر دل و اشک برچشم، آواره ی کوه و بیابان می شد هر روز تا صدای فغانش را مادربزگم نشنود. و مادربزرگم، مادر داغدیده، زن بلند بالای سیاه پوش دو فرزند دلبندش، که در خاطر سه سالگی ام با چهره ای رنجدیده و مغموم و رو به خورشیدِ صبحِ تابیده بر حیاط، در عکسی برای همیشه مانده بود، مرثیه خوانی می کرد در خانه ی خالی از فرزندان جان باخته اش، و غروب هنگام و چشم انتظار پدربزرگم می ایستاد در درگاه حیاط تا آسمانِ شب رنگ می گرفت از تیرگی و درخشش ستارگان المــاس گون. پدربزرگم که از راه می رسید، خانه دوباره رنگ می گرفت از روشنایی فانوسی و گردسوزی، و شاید گفت و گویی زمزمه وار درمی گرفت میانشان تا انتهای شب، و وقتی سپیده می دمید، زندگی رنگ می گرفت از تلاش و امید، و روز جاری می شد در چشمه ساران و به رنگ شکوفه های بردمیده بر شاخساران درختان، یا زمزمه در می گرفت از نسیم و برگ سپیدارهای بلند و چنارهای تابستانی، و خزه های رنگی رقصان می شدند در جویباران، و زندگی در ضرباهنگ مسلسل وارِ کوبشِ نـــوکِ دارکوب ها بر تنه های درختان گردو آغاز می شد، و آوای پرندگان در حال کوچ از فرازِ ده، و نغمه دل انگیز سینه سرخ های عاشق که جفت می جستند بی قرار.
نزدیک پنجاه سالِ بعد، من دوباره همراه و همپای پدربزرگم می شدم در تابستان ها و در راه ها و فراز و نشیب های آبادیِ کوهستانیِ اجدادمان، و او از رنگ های زندگی می گفت و من این رنگ ها را در جابه جای آن ده می یافتم و جلوه هایی دلفریب و شورانگیز از زندگی، مرا می کشاندند به سمت آینده ای رنگ گرفته از رویاهای رنگین نیاکانی که معنای زندگی را در کار و عشق و امید و شرافت و نوعدوستی و عشق به سرزمین اجدادی می جستند و در پایمردی و سربلندیِ نوادگانشان و نسلی که وارث ایــن رویـــاهای رنگین می شدند و من هم یــکی از این نـوادگان بودم. آن وقت های همراهی، ده – یازده ساله بودم و رفیق پیاده روی های عصرانه در جـاده های ده و بیشه ها و باغ ها، و او نشـــانه های قدرت زندگی و اراده ی انسانی را جا به جا با نوک عصایش نشانم می داد و یادآورم می شد که زندگی اگر رنگ از غیرت و همت و شرف بگیرد، مانا می شود و قابل اعتنا، در غیراین صورت، به کفر ابلیس هم نمی ارزد و جز رنج و مرارت و ملال و محنت نخواهد بود! کلمات او به رنگ تجربه های عمیقش بودند و من از دیدن این رنگ ها، دگرگون حال می شدم و در ذهنم تصویرها می ساختم از بد و خوب و زشت و زیبای زندگی بــا این رنگ ها. آرامش را در سکوت عمیق غروب های بیشه زاران وهم خیز و صدای کبک هـای عاشق پناه گرفته در دامنه های کوهستان اطراف می یافتم، و زیبایی را در رنگ شاخساران پر برگ درختان بید و سپیدار و چنار و بادام و گردو و سنجد و بوته های بلند بـــادام کـــوهی و درختچه های زرشک و صخره های رنگ به رنگ شده و قله های فرو رفته در غبارِ آبیِ شامگاه : «این قله ها را می بینی باباجان؟… بیش از هفتاد سال، یک به یک شان را بالا رفتم برای کسب رزق و روزی و زنده ماندن خانواده ام !… ایـن دشت ها و باغ ها و بیشه ها هم همه جایشان نشان از کار و زحمت و دلسوزی ام دارند!… هر جا که شد در دل تنگه ها و کوه ها، درختچه ای کاشتم و دانه ای تا بعدها بار و بَر دهند وقت هایی که دیگر نیستم!… هر سنگ جداافتاده از چینه ای را سر جایش محکم کردم تا یک وقت چینه بر زمین نَرُمبَد! هر آبی را که به زمین، هرز افتاده دیدم، به راهش برگرداندم تا کرت و زمین کشت شده ی تشنه ای را سیراب کند و زمین به بَر و بار برسد… راستش، آدمیزاد کارش همین است؛ ما مدیون زندگی هستیم تا دم آخرمان. زندگی به ما بخشیده، ما هم باید به زندگی ببخشیم… ببین آن درخت بادام تک افتاده را آنجا! اگر زیر تیغ آفتاب ظهر، در سایه اش پناه بگیری، اهمیت بودنش را می فهمی، و اگر وقت گشنگی بـادامی از شاخه اش بچینی و بخوری، قدر بودنش را می دانی!… این کرورکرور سنگ را که روی هم گذاشته اند تا این چینه های سنگیِ باغ ها را بالا ببرند و بعد چیزی بکارند در پناه شان و به انتظار بنشینند تا محصولی بارآید و بردارند این محصول را برای پاییز و زمستان گرسنگی و بی کاری، معنا دارد باباجان! معنایش این است که زندگی و زنده ماندن و با غیرت و شرف ماندن، زحمت و بها دارد باباجان! با یک دست ببخش و با دست دیگرت بگیر، قانون زندگی همین است! کسی که هیچ چیز نمی بخشد به زندگی و فقط با دو دستش می طلبد و دائم میگیرد از زندگی، آدم نیست، حرامی و غارتی ست و ظالم و حق کش و حریص که خاکِ گور فقط چشمان دریده اش را پر می کند!… یاد بگیر تا می توانی ببخشی به زندگی! تا می توانی زحمت بکش و کار کن! تــــا می توانی سایه داشته باش مثل آن درخت تک افتاده تنها!… در قید این هم نباش که چقدر پس می گیری! زندگی منصف است، به اندازه لازم به تو می دهد، قدر بدان و قناعت پیشه کن که زیاده بخواهی بیش از آن چه حق توست، می شوی بلای جان دیگرانی که به اندازه تو حق زندگی دارند! هرکس سهمی دارد از زندگی، سهمی به اندازه درایت و کارش!… و یاد بگیر که باهوش و حواست زندگی کن، هم با دلت و هم با عقلت؛ هر دو را به کار بگیر! این ها با هم که باشند در تو، به راهِ کج نمی افتی و راهت روشن می شود و گمراه نمی شوی در تاریکی! آدمی که پشت به این دو چیز کند، زندگی را به خود حرام می کند و بالاخره روزگارش تباه و سیاه می شود! اگر می خواهی روزگارت همیشه روشن و آفتابی باشد، از هر دو بهره بگیر!»
من، رنگ سیاه و سفید را به مفهوم واقعی، در گفته های پدر بزرگم شناختم و رنگ های بسیاری را که نمی شناختم. او رویاهایم را رنگین کرد و در جانم آرزوها دواند به رنگ های دلفریب و شورانگیز امید و کار و آگاهی. و این سه عنصر سرنوشت ساز را در وجود من پروراند و چشم هایم را بینا کرد برای دیدن رنگ هایی که در ذرات عناصر حیات وجود دارند و تنها به واسطه افکار و آگاهی های روشنی بخش ما دیده می شوند و به قوه ی تشخیص ما کمک می کنند در انتخاب های بجا و آینده ساز و رضایت بخش و نجات دهنده از شر جَهلی که مدام در کار ویران کردن ذهن ماست! او به من آموخت که آگاهی، به رنگ روزهای درخشان پر از پرتو جانبخش زندگی ست و بدون آگاهی، زندگی به شب های تیره و تارِ پایان ناپذیر مانند می شود!

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.