خانه » جدیدترین » خواندن و از خواب پریدن

خواندن و از خواب پریدن

پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۹  شماره ۱۲۷۶

خواندن و از خواب پریدن

 

محبوبه میرقدیری

کشته شدن جرج فلوید و رومینا و… ما را به اینجا می رساند که هنوز و هنوز و هنوز باید فاکنر را بخوانیم. چخوف و محمود و هدایت و حتی کلبه ی عمو تم را، لولیتا را و بیاییم جلوتر، مثلا کوری را و یا باد بادک باز و هوانورد و آخرین انار دنیا را. باید داستان هایی بخوانیم که قلبمان را نوازش نه، تکان بدهد، بد جور هم. داستان هایی که فکرمان را به جای خواب آلوده کردن از خواب بپراند و نگذارد دیگر خواب به چشم مان بیاید. شهرزاد برای آن حاکم ظالم قصه می گفت تا خوابش کند. تا بکپد و مردم برای ساعتی از شر شرارات های او در امان باشند و اما، به مرور شهرزاده های قصه نویس – مرد و زن- دانستند در خواب کردن چند ساعته ی حاکم راه به جایی نمی برد و باید قصه ای سر انداخت تا مظلوم بیدار شود، بیدار و هشیار. یادم است نوجوان بودم و مهمان دختر خاله ام در تهران. دایی همسرش گویا با خانواده به سفر خارج از کشور رفته بودند و کلید را داده بودند به اینها برای مراقبت از خانه و… دختر خاله صبح روزی مرا به آن خانه برد که خانه ی بزرگ و زیبا و مجللی بود و در طبقه ی بالا مستاجرشان عقدبندان داشتند و رفت و آمد مهمان های شیک و عطرآگین بود و صــدای ارکستـر و بوی غذاهای هوس انگیز. دختر خاله و همسرش هم دعوت داشتند و من نرفتم. از آنها اصرار و از من انکار. چند لحظه اول سرگرم فریزر آمریکایی مشکی رنگی شدم که دستگاه یخ ساز داشت و برایم عجیب غریب بود و داخل فریزر که به بزرگی یک کمد جا دار دو دره بود اصلا و ابدا از یخ خبری نبود و بعد، رفتم سراغ کتابخانه ای که در یکی از اتاق خواب ها بود و عقیل عقیل دولت آبادی را پیدا کردم و لایه های بیابانی. با نام دولت آبادی آشنا بودم و تا آن روز اما چیزی ازش نخوانده بودم و آن روز نشستم و خواندم. تا آخر شب سرگرم دو کتاب، دو داستانی بود کـه قلبم را جا کن کردند. آن صداها، هلهله ها،کل کشیدن ها، آن همه بوی خوش و آمد و رفت آدم های زیبا و شیک پوشی که می آمدند توی حیاط درندشت و کنار باغچه ی پر گل عکس می گرفتند، هیچکدام و هیچکدام مرا در آن سن و سال از عقیل و از آن بیابان زده ها جدا نمی ساختند. دختر خاله ام پرسید ناهار برات چی بیارم و من سری تکان دادم که یعنی هر چه باشد خوب است و غیر از این هم نبود. آخر شب چقدر متاسف بودم که باید بر می گشتیم. باید از آن کتابخانه جدا می شدم. آن داستان ها دریچه ای از جهانی دیگر را به روی من باز کرده بودند. در آخرین لحظه، کتاب ها را که سر جایشان گذاشتم و یکبار دیگر هم دگمه دستگاه یخ ساز را فشار دادم -بی حسرت و عجب – و یک کاسه یخ بلوری به اندازه فندق تحویل گرفتم و هدیه کردم به گلدان های پاسیو با حالی خوش، یک خوشی ناب و بکر آن خانه را ترک کردم. آن محبوبه ی صبح نبودم. با نویسنده دیگری آشنا گشته بودم، با جهانی دیگر و بزرگتر شده بودم و… و بعدها، خودم هم که داستان نویس شدم شاید یکی از بهترین تعریف یا تحسین هایی که از خوانندگانم دریافت کردم جمله ای بود که از یک آقای شیرازی شنیدم. شناس را خوانده بود و شماره ام را از ناشر گرفته بود. صحبتی کرد و گفت روز پیش به همسرم گفتم این خانم با این داستان هایش کاری کرد که حالم به هم بخورد، از خودم به عنوان یک مرد و بعد تشکر کرد. جمله ی دیگری که در ذهنم مانده و از خانم دکتر کمال آرا – نشنیدم، خواندم، در جایی نوشته بودند. نوشته بودند این شوالیه قلم بدست. اگر قرار باشد به قلم سوگند خورده شود و انجمن ها و محافل و مجالس بسیار به این نام خوانده شود باید که این قلم شمشیر هم نه، نی تراشیده ای باشد، صیقل خورده و آغشته به جوهری که رنگ و رخش را هیچ آب و آفتابی حریف نباشد و نه مداد رنگی که یک چند چشم را نوازش دهد و به مالش پاک کنی ساده یا سرانگشتی، آب دهنی پاک گردد و تو سر و پا برهنه بدوی آن طبقه ی بالا، برای یک بشقاب پلو و دو سیخ کباب و عکسی و شاباشی و… و قند توی دلت آب شود از فرط خیالات و توهم و باقی چیزها، که چیزی نیست. باور کنید که چیزی نیست مگر آن که هر وقت گره گوشه های ذهنتان را به هم ریختید دلتان بلرزد، با یاد آوری روز و روزگار مثلا شریفه در داستان یک شهر،یا لولیتا، پسرک افغانی باد بادک باز و… و دلتان بلرزد و با خودتان بگویید هوای خودم را داشته باشم، یک وقت هار نشوم و دلی را بلرزانم، اگر چیزی باشد همین است و غیر از این، همه اش کشک.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.