خانه » پیشنهاد سردبیر » خاطرات حاج سیاح

خاطرات حاج سیاح

سه شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۷ شماره ۱۰۵۶

خاطرات حاج سیاح

بخش پنجاه و سوم
مهرداد یاری: حاج سیاح و جمعی از آزادی خواهان تهران در اوایل سال ۱۲۷۲ دومین سال زندانی بودن شان را در قزوین سپری می کردند و در این مدت ماجراهای مختلفی داشته و سختی های بسیاری دیده بودند در همان زمانی که وبا در کشور شیوع پیدا کرده بود حاج سیاح می نویسد که از طرف خانواده اش برایش یک بقچه لباس و پنج تومان پول می رسد او نیز که پیشتر برای دریافت نامه، هماهنگی هایی را با خانواده اش ترتیب داده بود سریع رو و آستر لباس را باز کرده و نامه را خارج می کند که بر خلاف نامه های پیشین، این نامه طولانی و پرماجرا است. در آن نامه به طور مفصل برای حاج سیاح توضیح می دهند که در سفر ناصرالدین شاه به اراک او و همراهانش به محلات نیز سر می زنند که دست بر قضا برادر امین السلطان (صدراعظم) در خانه حاجی اقامت می کند و طی گفتگوهایی که میان او و خانواده حاج سیاح در می گیرد به آن ها پیشنهاد می کند که درمورد اوضاع و احوال حاج سیاح نامه ای بنویسند و به امین السلطان بدهند او هم واسطه می شود تا شاید به نتیجه برسد. آنها نیز همایون پسر ۹ ساله حاجی را به همـراه یک نامه با قاسم خان راهی می کنند قاسم خان نیز همایون را به امین اقدس (سوگولی حرم ناصرالدین شاه ) می سپارد امین اقدس ابتدا همایون را پیش عزیزالسلطان (ملیجک؛ همان کسی که ناصرالدین شاه به واسطه ناراحت و کوچک کردن بزرگان کشور محترم شمرده و در همه موارد به نظر او اهمیت می داده است) می برد اما عزیزالسلطان بد و بیراه گفته و کودک را می راند امین اقدس اما همایون را نزد خود نگه داشته و به او یاد می دهد که چگونه با شاه صحبت کند: شاه اینجا می آید مبادا که بترسی او هم مثل من و تو آدم است، مهربان است.
همین که آمده به پای شاه افتاده بگو پدرم را می خواهم و عریضه را بده. همایون نیز همان کار را می کند ناصرالدین شاه نیز به او می گوید: در شهر به شرط یادآوری مرخص خواهم کرد.
امین السلطان و امین اقدس، همایون را مورد لطف خود قرار می دهند گویا از جسارت و ادب و پدر دوستی آن کودک که در برابر ناصرالدین شاه خواسته اش را بیان کرده بسیار متحیر شده اند خلاصه به اراک که می روند این بار امین السلطان، همایون را نزد شاه برده که ناصرالدین شاه جواب نامه را به رسیدن به تهران موکول می کند. خانواده حاجی در ادامه نامه به او اطمینان خاطر می دهند که همایون را پیش از رسیدن ناصرالدین شاه، به تهران نیز خواهند فرستاد. همچنین در نامه آمده: مظفرالملک که حاکم است در حفظ کاشانه و علاقه تو و حمایت کسانت، آقائی و همه نحو حمایت کرده، خدا جزای خیر به او بدهد. حاج سیاح این وعده و وعید ناصرالدین شاه را نشانه ای از آزادی دانسته و نامه را به بقیه زندانی ها نیز نشان می دهد و می گوید که اگر این تلاش ها به نتیجه ای برسد قطعا آزادی شامل حال همه زندانی ها خواهد شد. حاج سیاح می نویسد که بهرام خان (پیرمرد بیچاره ای که از همدان برای یافتن نشانه ای از زنده بودن میرزا محمد علی خان به قزوین آمده اما دستگیر شده بود) را به سلول آن ها می برند و به سختی زنجیر می کنند، پابند می زنند و روی زمین می اندازند. شیفت نگهبان ها عوض می شود و دسته علی کرم سلطان به جای خدا کرم سلطان به زندان می آیند علی کرم نیز همـانند حاجی ابـــراهیم و اغلب زندان بان های دیگر بد ذات بوده و مدام دنبال راهی برای خالی کردن جیب زندانی ها می گشته و همواره به بهانه های مختلف زندانی ها را کَند و خلیلی می زده است. حاجی می نویسد: این آدم با خباثت زیاد بی غیرت هم بود! به آواز بلند دشنـام می شنید و به روی خود نمی آورد.
حاجی می گوید وبا به قزوین نیز رسیــده و حسام السلطنه به همراه خانواده اش به روستاهای قزوین پناه می برد. در یکی از روزها بهرام خان را بیرون می برند کـــه وضو بگیرد هنگام بـازگشت می گوید که وبا به زندان آن ها نیز سرایت کرده و دو تن از نگهبان ها را کشته در ادامه خود بهرام خان پس از طلوع آفتاب اظهار سردرد می کند که حاج سیاح می گوید چون لباس مناسب و زیر انداز نداشته و روی زمین می خوابد احتمالا دچار سرماخوردگی شده است در بیرون از سلول بهرام خان بر اثر ضعفی که داشته زمین می خورد اما از آنجایی که پزشک و دارو نداشته و گمان به وبا برده اند به کسی اجازه نمی دهند به او نزدیک شود. حاج سیاح می نویسد: بسیار حیران ماندم، انسان چه موجود غریبی است آن خداقلی سلطان و حسن بیک، این رستم سلطان و علی کرم، هر دو دسته در یک صنف و کار.
نزدیک صبح که زنجیرها را باز می کنند حاج سیاح و میرزا محمد علی خان به سراغ بهرام خان رفته و به مراقبت از او می پردازند حاج سیاح می گوید که خاکستر و یخ فراوان برایش فراهم می آورند و هر دارویی را که میرزا عبدالله حکیم می گوید پول داده و می خرند. اما متاسفانه در دوره قاجاریه هنوز دارویی برای پیشگیری از وبا برای قشر مستضعف جامعه وجود نداشته است و کراولین، کنیاک و اسید فینیک بسیار گران قیمت بوده اند از طـرفی حوضچه های تهیه یخ، خود یکی از مهمترین عوامل انتقال وبا بوده است خلاصه وقتی که می بینند تمام درمان ها جوابگو نیست تصمیم می گیرند تا لحظه مرگ از او پرستاری کنند اما به دستور خداکرم سلطان همه زنــدانی ها را زنجیر و کَند می زنند و بهرام خان را که در سلولی مجزا قرار داده بودند را نیز علاوه بر کَند و زنجیر، بخو هم می کننــد به گونه ای که دستس به آب یخی که کنار گذاشته بودند نیـــز نمی رسید: فریاد می کرد العطش! و علی کرم می شنید و اعتنا نمی کرد. در این میان میرزا رضا که همواره دهان به فحش و دشنام داشته شروع به تعریف کردن یک مَثَل می کند: مثلی بگویم، یک نفر با زنش به راهی می رفت دچار یک راهزن بیرحمی شد که همه چیز ایشان را گرفت، حتی زن را هم تمام لخت کرد تنها، زیر جامه ماند اصرار کرد آن را هم بگیرد. مرد و زن التماس کردند فایده نکرد، در این حال یک نفر پیدا شد. دزد گفت: از این مرد می پرسم اگر گفت زیر جامه را هم بگیرم می گیرم و الا خیر! از آن شخص پرسید او گفت: بگیر! آن مرد دست برد تا زیر جامه را در آرد به ناگاه برقی زد و او را خاکستر کرد. آن مرد گفت: من گفتم آن‌زیر جامه را بگیر تا ظلم به انتها رسد و خداوند انتقام کشد. برادران! بگذارید این ظلم را هم بکنند. خداوند هر چند صبور است غیور هم هست. سپس خطاب به علی کرم سلطان ادامه می دهد: ای علی کرم پدر سوخته نانجیب بدتر از شمر! ناله این بیچاره را کامران میرزای شقی نمی شنود تا از تو خوشحال شود اما خدا می شنود جزای تو را به بدترین وجه خواهد داد.
حاجی می گوید که آن شب علی کرم به راحتی می خوابد در صورتی که آنها در نهایت ناراحتی تا صبح به ناله های بهرام خان گوش می داده اند. خلاصه روز بعد بهرام خان در حضور حاج سیاح و میرزا محمد علی خان از دنیا می رود حسام السلطنه نیز برای آن که در آینده دچار دردسری نشود استشهاد جمع می کند تا ثابت کند بهرام خان مرده است و کسی فراری اش نداده و… .
سپس نعش بهرام خان را از زندان بیرون برده و لباس هایش را نیز به فقرا می بخشند این وضعیت زندانی ها را بسیار نگران می کند که مبادا در آینده با آن ها نیز چنان رفتاری داشته باشند. علی کرم که آن همه بد رفتاری کرده بود با زندانی ها در آن مدت دو دخترش را به خاطر ابتلا به وبا از دست می دهد. پس از رفتن دسته خدا کرم سلطان دسته دیگری به زندان می آید که در میان نگهبان ها دربان خانه حاجی امین الضرب نیز حضور داشته است. هنگامی که او را به دیدار حاج سیاح می آورند، می گوید: حاجی امین الضرب چنان از گرفتـاری شمــا دلتنگ است که مکرر گفته راضی بودم از من یک کرور پول بگیرند، حاجی سیاح گرفتار نشود. حاجی امین الضرب را که یکی از دوستان نزدیک حاج سیاح و از ثروتمندترین افراد در عهد قاجاریه بوده است را در بخش های پیشین به طور مفصل معرفی کرده ایم.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.