شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹ شماره ۱۲۵۵
امروز نه آغاز و انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
هر هفته در ستون «گام زمان» یادداشت هایی درباره پدر ومادرم که اسطوره زندگیم بودند و فرزندانم که امیدهای زندگیم هستند و سفرهایم کـه بهترین آمــوزگار من است و… خــواهم نوشت. امیــدوارم مقبـول طبع مشکل پسند شما خوانندگان روزنامه وقایع استان واقع شود.
زهرا سلیمی
جادوی قلم
جاده، آسمان، تاریکی، آغاز یک سفر است، سفر به دنیایی که می خواهد دنیای آروزهایت باشد؛ سفر همیشه یک راه برای شناخت دنیای جدید است، با رهاوردهایی که به همراه دارد. ولی این یک سفر معمولی و بی مخاطره نیست؛ در این سفر بهروز بوچانی با یک جفت چشم سبز بلوطی بیشتر نظاره گر است و با اینکه خود جزیی از سفر است؛ از رنج ها، دردها و حرمان ها و آروزهایی که برای بعضی ها به سراب بدل شده به تصویر میکشد. کسانی که توان خود را از دست دادهاند و با یک تیغِ دسته آبی رنگ بـه زندگی خــود خاتمه می دهند. کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان را با وقفه طولانی خواندم. آنقدر تکان دهنده و غم انگیز بود که صحنهِ صحنه آن دلم را به درد میآورد و طوری روحم چنگ می خورد که پس از خواندن چند صفحه باید نفسی عمیق می کشیدم و دوباره شروع می کردم. آغاز کتاب عبور از جنگل و پس از آن اقیانوس بــــا تمام هیبت و در عین حــال شکوه وهم انگیزش میباشد؛ در ادامه خود پناهگاه مانوس که روایت در آن شکل میگیرد. در تمام کتاب روح امید را می شود دید که با نفوذ در جان و روح، انسان را سرپا نگه میدارد؛ و می تواند سختترین شرایط را بپذیرد. قلم بهروز بوچانی آنقدر شاعرانه و پر از طنازی است که گاه در عین آنکه خشونت و فریاد و ضجه را می شنوی ولــی میتــوانی لطافت را از لابلای نوشته هایش بیرون بکشی.
او در تمام طول کتاب به خودش و روحیاتش در کمال صداقت پرداخته است، او جزیی ازآن زندان مخوف است، که ریز ریز اتفاقات آنجا و رفتارهای زندانیان سرخوش یا سرکش را با تیزبینی از نظر گذرانده است. صدای طبیعت برای او الهام بخش زندگی بود. او از آوای ارتش جیرجیرکهای پرسروصدا تا خرچنگهای آرام بی صدا را می شنید، ازحس لمس گل های بـابونه بلند تا صدای افتادن انبه ها بر روی سقف زندان و دنبال کردن آن در خیالش تا جایی که انبه به سکون برسد. بـــوچانی بی روح بودن یک افسر استرالیایی و دوشخصیتی بودن پاپوهای مو مجعد را آنقدر آشنا و ملموس نوشته است که گویا مانند آنها را در اطراف خود زیاد دیده باشیم. بوچانی اندکی از کودکیش، از شیطنتهایش بر شاخههای بلوط و از جنگ که در جان و روحش نفوذ کرده می گوید. جنگ این پدیده شوم چگونه میتواند در روح و جان یک کودک نفوذ کند که آن را در تمام عمرش فراموش نکند و گاه و بیگاه صدای آن در گوشش طنین انداز باشد. بوچانی در رویاهایش در خوابهای شبـانه کابوسوارش فقط مـــادرش است که برای او شیرین تــرین و لذت بخش ترین است و می تواند روحش را آرام کند و امید دوباره در جانش شکوفا شود. این حس قوی با مادر بودن نه تنها در وجود او بلکه در وجود پسران کُرد می توان یافت. «رابطه مادران و پسران کُرد رابطه ای عمیق و پیچیده و حتی غیر قابل فهم برای خود کُردهاست.»کتاب دقیقا مانند فیلم های خشن (که متاسفانه فیلم های اکشن بازار گرمی هم دارد) است که تمام صحنهها در اوج خشونت است و زندانیهایی که برای آزادی میجنگند و بهای سنگینی برای آزادی میپردازند. قساوتی در زندان اتفاق میافتد که از انسان بودن خود شرمسار میشوی و چه چیز این زندانبانهای استرالیایی را آنقدر قانع کرده که بتوانند زندانی که مانند او یک انسان است و فقط برای رسیدن بــه یک آرزوی دست یافتی این رنج را تحمل کرده؛ این گونه وحشیانه بر او بتازد. در خلوتِ زندانبان با وجدانش چه میگذرد!
کتاب سراسر تضاد بین رفتارهای انسانی، نیستی و نابودی و امید به زندگی، یاس و از خود بریدن تا مرز خودکشی تا شادیهای کاذب، آرامش دریا و طوفان اقیانوس است.
او در پایان آواز چوکایی را شنید که بر سر شاخه درخت میخواند و ضجه میکشد و به دور دست پرواز میکند. زندان مانوس در اوج خشونت، صدای چوکا روحش را پالایش و جلا میداد و می توانست دو زمان مرگ و زندگی را در هم ادغام کند و یک حس لطیف، اما غریب از آن بگیرد.
کتاب روایت زندگیست پرتب و تاب که در زیر پوست جنگلها و اقیانوسهای به ظاهر آرام در جریان است. تلاش برای زنده ماندن، تلاش برای رسیدن به آروزهایی که گاهی سرابی بیش نیست . اما جادوی قلم بهروز بوچانی او را از آن زندان مخوف نجات داد. او برنده جایزه ادبی برای کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان شد و از زندان پناهجویان مانوس به نیوزلند رفت.