یکشنبه ۱۲ اردیبهشت ۹۵ شماره ۳۳۴
گروه فرهنگی- وقایع استان:
«تیستوی سبزاَنگشتی» نوشته موریس دروئون با ترجمه لیلی گلستان منتشر شده توسط نشر ماهی یکی از کتاب هایی است که بهتر تا قبل از مرگمان بخوانیم.
بیاغراق این کتاب یک شاهکار جهانی است که هر کس پس از خواندن آن،دید و احساس بهتری نسبت به جهان اطراف خود پیدا خواهد کرد.
«موریس دروئون» نویسندهی فرانسوی مشهوری است، ولی در کشور ما چندان شناختهشده نیست و کتابهای زیادی از او ترجمه نشدهاند.البته او در دنیا هم بیش از سایر کتابهایش، به خاطر همین کتابِ «تیستوی سبزانگشتی» شهرهی خاص و عام است؛کتابی که از روی آن فیلم،تئاتر و انیمیشنهای بسیاری تولید و به زبانهای گوناگون نیز برگردانده شده است.او این کتاب را برای نوجوانان نوشته و به قول خودش،تنها اثر او برای این گروه سنی است.البته برخلاف ادعای نویسنده،این کتاب نه تنها برای نوجوانان که در آستانهی ورود به دنیای بزرگسالان و جهانِ آدمبزرگها هستند،که برای هر موجود زندهی باسوادی روی کرهی خاکی خواندنی است. مخاطب اصلی کتاب به قول خالق آن،آدمبزرگهای آینده و بچههای گذشتهاند.جالب اینکه دروئون این کتاب را برای استراحت و در واقع تنفسی میان دو فصل از کتاب دیگری که او را خسته کرده بود، نوشته.گرچه هر خوانندهی باهوشی درک خواهد کرد که این کتاب همان مباحث همیشهگی و دغدغههای اخلاقی و آرمانی انسان سالم را بازگو میکند، منتها به سبک و سیاقی نوین و متفاوت.«تیستوی سبزاَنگشتی» یا «انگشتهای رویاننده» ـ نام دیگر کتاب ـ رمان شاعرانه و لطیفی درباره دعوت بشریت به نوعدوستی و صلح است.این کتاب سالها پیش و در میانههای دهه ۱۹۵۰ میلادی تحریر شده و نویسندهاش در حال حاضر،دیگر در میان ما نیست اما داستان از چه قرار است؟
پسربچهیی به نام «فرانسوا باتیست» در شهر «میرپوال» به دنیا میآید که بعدها همه،او را «تیستو» صدا میزنند. این پسرک زیبا و خوشبخت،در ظاهر شبیه به باقی بچههای دیگر است؛ با چشم و گوش و دماغ و دهانی مشابه آنها،ولی یک تفاوت اساسی او را از دیگر همسن و سالان خود متمایز میکند و آن اینکه،تیستو از مدرسه خوشش نمیآد و سر کلاس درس معلم،خوابش میگیرد. بنابراین «آقای پدر» ـ که مرد ثروتمندی هم هستـ تصمیم میگیرد او را در خانه و توسط دوستان و آدمهای مورد اطمینان خود،تعلیم و تربیت دهد. نخستین نفر که تیستو را آموزش میدهد، باغبان پیر و سبیلوی خانهی آنهاست؛کسی که بعدها به بهترین و محبوبترین دوست و آموزگار تیستو بدل میشود. نقطهی اصلی داستان در این آشنایی رخ میدهد و تا پایان رمان، یقهی قهرمان کوچکش را رها نمیکند. سبیلو کشف میکند که تیستو انگشتان سبزکننده دارد، یعنی کافیست نوک انگشتانش با هر چیز تماس پیدا کنند تا آن محل آکنده از گُل و گیاههای زیبا و خوشبو بشود. سبیلو و تیستو قرار میگذارند این راز را پیش خود نگه دارند. تیستو اما از آن راز و توانایی ماوراییاش،در جهت زیباسازی جهان و زدودن زشتی و پلیدیها و بخصوص مسالهی «جنگ» استفاده میکند.او از جنگ،فقر، بیماری و زندانیشدنِ آدمها و حیوانات بیزار است. بنابراین هر کجا رد و نشانهیی از این بلاها ببیند، با انگشتان جادوییاش آنها را نابود و آنجا را آباد میکند.زندان شهر آنقدر زیبا میشود که دیگر زندانیها برعکس عمل میکنند و قرار را بر فرار ترجیح میدهند. محلهی فقیرنشین میرپوال، به باغی سرسبز تبدیل میشود و همه صاحب شغل و درآمد میشوند.دختربچهی یتیم و بیماری که در بیمارستان مدام وعدههای دروغ مبنی بر سلامتیاش میشنود و تنها سرگرمیاش تماشای سقف است، به لطف انگشتان رویانندهی تیستو، هر صبح با رویش گلی زیبا بیدار میشود، ولی اوج هنرنمایی تیستو جایی است که او از قتلعام هزاران انسان بیگناه بر سر هیچ و پوچ جلوگیری میکند. بهتر است لو ندهیم چگونه این کار را میکند تا خودتان بخوانید و غافلگیر بشوید. تیستو فکر میکند با شلیک هر توپ جنگی، چهار تیستو بیخانه میشود،چراکه «ترونادیس»، معاون آقای پدر در کارخانه توپسازی، به او گفته:«هر کدام از این توپها میتوانند چهار خانهی بزرگ به بزرگی خانهی تو را نابود کنند». تیستو میداند «کارلوسِ» نظافتچی در جنگ،کشورش را از دست داده،«آملیِ» آشپز، پسرش را و سبیلوی باغبان، باغش را. بدیهی است که پسرک مهربان قصه نخواهد دوباره چنین فجایعی تکرار بشود. تیستو معتقد است:«جنگ بزرگترین و بدترین بلا در دنیاست،چون هر کس،عزیزترین چیزش را در جنگ از دست میدهد».البته میشود حدس زد این جملهها،ایده و عقاید نویسندهاند که در دهان شخصییت اصلی کتاب نشستهاند.در مقدمهی کتاب و تشریح شخصیتشناسی تیستو،از زبانِ نویسنده میخوانید:«تیستو نمیتواند بفهمد که وقتی میشود با احساسات پاک بهتر زندگی کرد تا با احساسات ناپاک،وقتی میشود با آزادی زندهگی را بهتر گذراند تا با گرفتاری،وقتی همه چیز با صلح بهتر است تا با جنگ، و زندهگی با نیکی بهتر است تا با بدی،چرا مردم با هم کنار نمیآیند؟».
در «تیستوی سبزاَنگشتی»، بهترین و سادهترین جملههای حکیمانهی عمرتان را میخوانید؛ جملههایی که از ذهن صلحاندیش یک پسربچه تراوش میکند.ضمن اینکه بهتر است خودتان را برای یک پایانِ باشکوه و غیرقابلپیشبینی آماده کنید. هرچند این کتاب چنانچه گفته شد،در مورد صلح و ساختنِ دنیایی سرشار از آرامش و زیبایی است،ولی در جهان ادبیات، نمونههای مشابهیی به لحاظ اهمیت موضوعی،تاثیرگذاری بر خوانندهگان و سبک ادبی و روایی دارد.از جمله «درخت بخشنده»،«شازدهکوچولو»،«ماتیلدا» و «قلعهی حیوانات» از نویسندهگان بزرگ و مهمی نظیر «شل سیلوراستاین»،«آنتوان دوسنتاگزوپری»،«رولد دال» و «جورج اُروِل».اینها کتابهایی هستند برای کودکان و نوجوانان و اغلب با تِم فلسفهی زندهگی و جهانبینی فردی که بارها و بارها توسط همهی اقشار سِنی خوانده و تبلیغ شدهاند.
بخش کوتاهی از کتاب را بخوانید:
… وقتی آدم خوشحال است،دلش میخواهد خوشحالیاش را به همه بگوید،حتی دلش میخواهد از خوشی فریاد بزند. به هر حال باغبانِ سبیلو همیشه وقت نداشت به درد دلهای تیستو گوش کند.این بود که تیستو عادتش شده بود که وقتی از رازداری خسته و کلافه میشد،رازش را در گوش اسب کوچکش، ژیمناستیک، میگفت.
من بچه که بودم کارتونش از تلویزیون پخش شد و بخاطرم موند تا حالا کلی دنبالش گشتم تا فهمیدم اسمش چی بوده ولی نمیدونم کارتونش رو چطور پیدا کنم نسخه زبان فرانسویش در یوتیوب بود ولی نمیدونم تو صدا و سیما با چه نامی پخش شده اگه کسی اطلاع داره لطفا راهنمایی کنه