خانه » پیشنهاد سردبیر » تو که نامت نیکوست

تو که نامت نیکوست

یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸  شماره ۱۱۹۹

گزارش وقایع استان از مراسم بزرگداشت زنده یاد کاوه یاری

تو که نامت نیکوست

کوروش دیباج

در وهله نخست عنوان «همه از یک خانواده» در میان انبوه پست های فضای مجازی نظرم به خود جلب می کند، کمی به پوستر و متن های آن دقت می کنم، در پوستر عنوان شده است تجلیل از دو هنرمند از دست رفته زنده یاد «کاوه یاری» و زنده یاد «علی یاری» پنجشنبه ۲۸ آذرماه ۹۸ فرهنگسرای آیینه، در دفتر ثبت برنامه های روزانه ام تاریخ این برنامه را ثبت می کنم، روز موعد می رسد، در عصر غم انگیز که فضای کم رونق بودن فعالیت های فرهنگی و هنری در فرهنگسرای آیینه این فضای غم بار را شدت می دهد، وارد فــرهنگســـرا می شوم، بی اختیار به سمت نگارخانه فرهنگسرا پیش می روم، با درب بسته آن روبرو می شوم، انگار هنوز باور نکرده ام که کمتر از یک ماه گذشته در همین نگارخانه در کنار آثار زنده یاد علی یاری از مرحوم کاوه یاری مصاحبه می گرفتم، باورش سخت است هنرمند دیگر نه تنها از شهر اراک و استان مرکزی بلکه از هنرمندان کشور به دیار حق شتافت، وارد سالن اجتماعات فرهنگسرا می شوم، تصاویر و فیلم هایی از زنده یاده کاوه یاری در حال پخش شدن است، هنرها و دست سازه های او که زمانی در اوج هیاهوی صـدای چکش و آهن خلق شده اند، امروز بی صدا و بی روح همچون جسم به خاک فرو رفته، زنده یاد کاوه یاری شده اند. همه در حال گریستن هستند و هنوز باور نکرده اند که کاوه یاری از میان آن ها رفته است. در ابتدا دکتر ابراهیم اصلانی برای حضار سخن می گوید، از درد جانکاه دوستی که به عقیده وی، او و خصوصیات اخلاقیش را بیشتر از هر کس دیگر می شناخت، اصلانی از شجاعت و جسارت کاوه می گوید و بیان می کند: کاوه یاری در خصوصیات و اخلاقیات شایسته ذو ابعاد بود و فقدان وی درد جانکاهی را برای همه به جا گذاشت.
در ادامه ابوالفضل عباس بانی، مدیر بنیاد اراک شناسی عنوان می کند: هنرمند ایرانی، همواره با هنرش، مقصودی را بیان و رمز و رازی را آشکار و با پشتوانه فرهنگِ اصیلِ سیراب از سرچشمه عرفان، مهارت استادانه و احساس زیبایی و نبوغ خود را در بسیاری از دست ساخته ها نشان داده و همیشه در این هنر پیشتاز بوده و به نحوی اسرارآمیز، در صنایع دستی ایران، یک زندگی نهفته با رنج های بسیار،اما همراه با شوق و زیبایی آفریده و ضربه های پی در پی چکش زنده یاد استاد کاوه یاری بر تنه بی روح آهن و حکاکی نقش های زندگی در آن، گوشه ای از پیوند میمونِ هنر و معنویتی است که همواره در قبای دین، مذهب، عبادت، نیایش ومقوله هائی از این دست، تعالی بخش روح جست و جوگر بشر بوده و هنر اما در مسیری متفاوت، ولی هم جهت با معنویت، جلا دهنده اندیشه و خیال تشنه انسانی است که می کوشد با الگوگیری از مضامین معنوی، به صورت مستقیم و غیرمستقیم، ادامه دهنده راهی باشد که خداوند از سوی پیامبران و برای سعادت و خوشبختی انسان، پیش روی او قرار داده است و چه خوش گفت «نیچه» که:«هنرمند موضوعاتش را انتخاب می کند و این خود، شکلی از ستایش است» و بگفته «گوته» عشق ورزیدن هنری بس بزرگ است که هر چند عاشق را زر و زور نمی بخشد، او را اما هم سنگ بزرگترین قهرمانان جهان می کند و مصداق این تعبیر زیبای گوته این است که:
غیر از هنر که تاج سر آفرینش است / دوران هیچ منزلتی جاودانه نیست
چقاشی اما هنری‌است که با ترکیب خیال و بازو ودر واقع پندار و کردارِ نیکِ هنرمندی از دیار هنرمندان و از خانواده هنرپرور اراکی اگرچه دیر و گمنام ، پای در راسته بازار فرهنگ و هنر نهاده و با ترکیب زیبا و هنرمندانه چکش و نقاشی، واژه مانوسِ «چقاشی» را روانه قاموس هنر نموده و بر ماست تا این هنر جانبخش و روح افزا را بنام و یاد زنده نام کاوه عزیز ثبت معنوی اش کنیم.
کاوه با استفاده از یک چکشِ ساده، به‌فلز بی‌جان زندگی می‌بخشید و آنرا به‌یک کار هنری رازآمیز و روح‌افزا تبدیل و لایه‌های فلز را همانند مادری که با عشق فرزندش را تربیت می‌کند، شکل می‌داد، هستی بی‌جنبش آن را به قالب در می‌آورد و تندیسی شگفت و زنده می‌آفرید.
نگاهی نزدیک به این تناسخ دلربا، دوستدارانِ هنر و بینندگانِ رهگذر را به حس عمیقی از زیبایی هدایت می نمود و به گفته استاد جهانبخش نورایی، این کار مثل دمیدن جان آدمی در فلزی است بی جان و ادامه می دهد که: مشاهده این آفرینه‌ها، هر بار این حس خوشایند را در انسان بوجود می‌آورد که درعصر مدرن آهن و فولاد که وجود قهارش را در روح و روان و اخلاق ما تحمیل نموده، هنوز هم هستند هنرمندانی که می کوشند متقابلاً روح و روان انسان را در سنگ و چوب و فلز بدمند.
کاوه عزیز که باور نمی کنم در موردش مرحوم و زنده یاد و تعابیری از این دست بکاربندم خود درباره چقاشی‌هایش می‌گوید:
اسباب‌بازی‌های کودکی ِمن چکش و سندان بود و از همان دوران ، عادت داشتم عصرها پیش از تعطیل شدن کارگاهِ آهنگریِ مغازه روبرویی پدرم، در لابلای قطعات کوچک آهن، تکه‌های خاصی را انتخاب کنم که با تخیل من، دارای شکلی از یک موجود زنده بود یا می‌شد با چکش‌کاری ، سروشکلی به آن داد. این‌ها را با ضایعات مغازه پدرم ترکیب و محصول جدیدی خلق می کردم.
علاقمندان به هنرهای مدرن و رازآلود، با مرگ زودهنگام کاوه از دیدار آثار بعدی اش محروم شدند آثاری که با رقص چکش روی فلز خلق می‌شد و به گفته فرهاد توحیدی فیلم نامه نویس «این نگاه نو، لطیف و عمیق برگرفته از اسطوره‌هاست و اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم که تا این حد غافلگیر و شگفت‌زده شوم و کاوه من را پرتاب کرد به عوالم کودکی»
زیبایی کار این دو هنرمند علی و کاوه، روح اخلاقی حاکم بر آثار این دو عزیز بود که در همین مجموعه فرهنگسرای آینه شاهد آثار هنری علی یاری عزیز هم بوده ایم و به راستی روح اخلاق و معنویت در همه آثار ایشان متبلور بود و تفسیر زیبای دوست گرانقدر باستان شناسم «دکتر محمدناصری فرد» بر یکایک این آثار ، بخش اندکی از حق مطلب و تصورات عمیق دلی و ذهنی روانشاد علی یاری را با زبان هنر و تاریخ و اسطوره شناسی بیان فرمودند که مصداق این تعبیر زیبای «امانوئل کانت» در باره هنرِ فاخر است که «اخلاق باید بر هنر حکومت کند» و در مورد آثار این دو عزیز سفر کرده واقعا چنین است ولی چه سود که «هنر، دیریاب و زمان، شتابان است»(لانگ‌فلو).
در ادامه یوسف نیکفام، مدیر مسئول فصلنامه تخصصی رازان به روی صحنه می رود و ضمن همدردی با خانواده زنده یاد کاوه یاری، بیان می کند: کاوه جان! این چه رسمی است که باید بروی و ما با اندوه نبودنت هر روز سر کنیم و به این تتمۀ عمری که باقی مانده است بی وجود نازنین تو زندگی کنیم؟! چــه کنیم با این روزهای سرد که بی تو مــا را حبس می شود؟! باز خدا را شکر که اگرچه رفته ای، اما هنوز از وجودت آثاری خلق کردهای که بتوانیم با دیدنش یادت کنیم و آرام بگیریم! بگذار دوباره به ضیافت چقاشی های زیبایت بنشینیم و آیین های بگذاریم روبروی هر یک از صورتک های زیبا و قشنگت و خودمان را ببینیم. خود وجودیمان را که تو برایمان برای همیشه و تا ابد نشان دادی!
کاوه جان! تو تا مدتی دیگر در خاک همچون بنفشه می شوی و گل میدهی و در تمامی هستی پراکنده می شوی و این ماییم و باقی عمر که باید هر جور که هست سرکنیم و ما هم بپیوندیم به همان هیچ بی انتها.
کاوه را نخستین بار در رونمایی کتابم «سینما دنیای اراک» در سینما دنیا (فرهنگ) دیدم. نمی شناختمش. برادرش عباس را خوب میشناختم. یکی از سه نفر اصلی ماهنامۀ سینمایی فیلم که دعوتش کرده بودم تا در مراسم رونمایی حضور داشته باشد و قدم رنجه کرده بود و با حضور پرمهرش رنگی دیگر به مراسم داده بود.
کاوه در پایان مراسم نسخه ای از کتاب را خریده بود و به سمتم آمد تا برایش آن را امضا کنم. خودش گفت برادر عباسم. با لبخندی کتاب را برایش امضا کردم. هنوز نمی دانستم با چه هنرمندی روبرو هستم. گویا این عادتش بود که در کنج دل مهربانش داشته هایش را پنهان کند و کمتر اعلام کند که با دل سنگین و سرد یک فلز چه گوهری می سازد. در این زمان، فرصتی پیش آمد تا بروشوری را که برای مجموعۀ آثارش تهیه کرده بود به دستم برساند. خستگی برنامه و گپ وگفت با دیگر دوستان و میهمانان چندان فرصتی برای دقت در بروشور باقی نگذاشت. وقتی به خانه رسیدم و پس از استراحت، دیدم چه دنیای زیبایی ساخته است. و این همه زیبایی به همت و هنر او توانسته است موجودیت بیابد. همان تصاویر ثبت شده خود به تنهایی کافی بود که بفهمی با یک هنرمند خلاق طرف هستی. از همین روی، وقتی عباس عزیز خبر برگزاری نمایشگاهی از آثارش را در یک گالری در تهران داد با دخترم شال و کلاه کردیم و عصر یک جمعۀ پاییزی با اشتیاق به این ضیافت رفتیم.
دنیای عجیبی پیش رویت گسترده شده بود. دنیایی از فلز و آهن. اغلب صورتک هایی را میدیدی که چیزی در وجودشان تو را قلقلک میداد. این همان چیزی است که آثار را به کاری خلاقه رهنمون می کند. چیزی که در ذات هنر است و کمتر در صنعت و کار با فلز دیده می شود؛ اما در این آثار به مدد روح خلاق و هنرمند کاوه توانسته است از بند صرف یک کار صنعتی رها شود و به زبان هنر نزدیک شود. این جوهره، مانند اغلب آثار هنری کمتر وصف شدنی و به زبان می آید. باید این آثار را دید و در سحرشان شناور و غوطه ور شد تا در زیست هنرمندانۀ آنها شریک شد.
وقتی فهمیدم در نوبت دوم باز نمایشگاه دیگری از آثار کاوه برپا شده است، دوباره به دیدن آثارش رفتم و فرصت مغتنمی بود که اینبار بیشتر با کاوه سخن بگویم و در آثارش دقیق تر شوم. حالا دیگر در فکر این بودم که برای رازان گفتگویی با هم داشته باشیم. شماره همراهش را گرفتم و منتظر بودم تا در نخستین فرصتی که پیش آمد به خدمتش برسم که اجل، این فرصت را از هر دوِ ما گرفت. روحش شاد و یادش گرامی باد!
تینا علایی یکی از شاگردان مرحوم زنده کاوه یاری است، که او هم به رسم ارادت استاد و شاگردی متن ذیل را برای حضار بیان می کند:
متن کوتاهی نوشتم هنگامی که در خاطرات کاوه غوطه‌ور بودم و هنگامی که می‌گریستم و می‌خندیدم. سخت است، به زمان و صبر باید تکیه زد.
کاوه‌ جان خطاب به تو می گویم چون تــو گــوش می دهی، همانطور که گوش می‌دادی. کاوه تو بیش از من دیدی که خیابان‌ها لاله‌زار شد، نه یک بار، که بارها، تا همین پاییز، و تو بی تفاوت نبودی، این پاییز تو را آزرده کرده بود، وجدان تو هوشیار بود و من به خاطر سپرده‌ام که خشونت روش‌ات نبود. هنرمندی که تو‌ای، هنرش عشق است که مجسم شده.
قلب تو ایستاد، حدس میزنم چرا، چون خیلی بزرگ بود، چون برای همه جا داشت. چون امروز در کنار همسرت و هم‌خون‌هایت که نفس نفس عاشقت بودند و عاشقشان بودی، کسانی می‌گریند که جایی میان راه زندگیشان تو را یافته‌اند، چون راه نفوذ تو به قلب ها هموارترین راه‌ها بود، تو را دوست داشتن راحت‌ترین کار‌ها. کاوه من تو را ۵ سال در میان قلبم داشتم و به شرفم که هرگز نمی گذارم جایت لحظه‌ای سست شود و باور دارم که تو در میان صدها قلب جای داری و برقراری. من نگران تو نیستم، تو که خوب بودی، تو که نامت نیکوست، سر فرزندانت بالاست، من نگران جهان بی‌تو‌ام، جهانی که کم‌کم از تو و امثال تو تهی می شود. من نگرانم که کسی دیگر شبیه تو نیاید. که آینده از قلب های بزرگ تهی شود که فرزندانمان پدرانی مثل تو نبینند. من به یاد تو پشت فرزندان و همسر زیبایت می ایستم و قول می دهم، حتی اگر جهان جهنم شود عاشق بمانم، قلبم بزرگ بماند و عشق بورزم.
مریم صابری، شاعر اراکی به نیابت مجتبی عمرانی، روزنامه نگار که هم اکنون در آلمان زندگی می کند به روی صحنه می رود و در ابتدا قبل از خواندن متن عمرانی یکی از آخرین سرودهای خود را برای حضار دکلمه می کند:
احساس امروز مرا پاییز می داند؛
بی مهر دستانت،
فردا، زمستان نیز می داند
و سپس متن ذیل را به نیابت از عمرانی برای حضار می خواند:
کاوه و عباس و من سال‌ها همخانه و همخرج بودیم و در آن دوران سرشار از صفا و عشق هزاران خاطره مشترک داریم:
کاوه سرباز بود، هر پنجشنبه بعدازظهر که به مرخصی می آمد تمامی ظرف و ظروف وگندکاری های دوتا آدم سربه هوا را شستشو و ضبط وربط می‌کرد. با حضور او این خانه مجردی مثل یک دسته گل می‌شد، عین خودش که گل بود و یک دنیا صفا داشت، نگاهی به موجودی ارزاق ویخچال وخانه می‌انداخت و کمبودها را تهیه می‌کرد و برای چند روز غذای ما دو لاابالی لندهور را آماده می‌کرد، نمی‌دانم کی وکجا به او سفارش شده بود که مثل یک پدر بزرگ هوای ما را داشته باشد و از ما مواظبت کند، با آمدنش خانه رنگ وبوی دگر می‌گرفت، درعین حال که آدمی آرام و کم حرف بود، اما به موقع اش یک دنیا شور و شوق و طنز می‌شد. به چهره‌اش که خیره می‌شدی، در قعر چشمانش مهربانی موج می‌زد، من هیچ گاه خشم و خروش کاوه را ندیدم، یک دنیا مهربانی بود و صفا. یکشنبه هفته قبل وقتی نوه برادرم زنگ زد و خبر رفتن کاوه را داد، ناباور و سراسیمه به عباس زنگ زدم، به این امید که شاید خبر دروغ باشد و وقتی صدای شیون و گریه عباس که کنــار جسم بی جان کاوه نشسته بود در گوشی تلفنم پیچید مثل اینکه تکه‌ای از قلبم کنده شد و گریه امانم نداد تا چیزی بگویم، آن‌هایی که در غربت زندگی می‌کنند می‌دانند که این لحظات تلخ چه آواری بر سر آدم فرود می‌آورد، یاد بعدازظهر های دلگیر جمعه می‌افتم که کاوه لباس سربازی برتن می کرد و عباس و من او را دلداری می‌دادیم که تا چشم به هم بزنی این چند ماه تمام می‌شود بعد او را راهی پادگان می‌کردیم و هر دو کنار پنجره رفتن او را با غم واندوه نگاه می کردیم تا از خم کوچه بگذرد واز نگاه ما پنهان شود، آن زمان دل‌مان خوش بود که کاوه عزیز پنجشنبه دوباره برمی‌گردد ، اما حالا …
عباس جان خوب می‌دانی که سفر کاوه دل من را هم به اندازه تو به درد آورد، حالا تو در آنجا این شانس را داشتی که سرت را بر شانه دوستی بگذاری، اما من موقع شنیدن خبر مانده بودم سرم را بر کدام شانه بگذارم و کوچه کوچه گریه هایی را که در وجودم انبار شده را بیرون بریزم…
در حالی که صدای گریستن حاضرین فضای سالن را پر کرده است، مریم صابری نگاهی به عکس زنده یاد کاوه یاری می کند و یکی دیگر از سروده هایش را تقدیم روح زنده یاد کاوه یاری می کند:
در روز مرگم زندگی جای ست اما حیف،
بر شاخه ها کم کم صدای شعر می میرد
یعنی دل گنجشک های کوچه می گیرد.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.