یکشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۹ شماره ۱۳۷۵
چند نکتهی ساده دربارهی پیشوازهای زندگی
بسمالله یادت نره
معنای پیشواز عوض شده یا تکنولوژی ذائقهی نسل جدید را تغییر داده است؟
احمدرضا حجارزاده
خدا رحمت بکند همهی رفتهگان را. عمهفاطمهم چند سال پیش عمرش را داد به شما. خدا رحمتش بکند. زنِ روشن و مومنی بود. صفت خوب یکی دو تا نداشت. بیشمار داشت، ولی چیزی که بیشتر از باقی آداب و رفتارش در خاطرمان مانده، این بود که هر کاری میخواست انجام بدهد، بسمالله میگفت. هیچ کار و حرکتی در زندگیش نبود که بدونِ اَدای این جمله انجام بشود. غذاخوردنش که آداب و مراسمی ویژه داشت. تا دعای پیش از غذا را نمیخواند و تکهنانی را نمیبوسید و بر سفره سجده نمیکرد، دست به لقمه نمیبُرد. تازه وقتی غذاش را تمام میکرد، مثل همان مراسمِ آغازین را در پایانِ سفره داشت. یادِ خدا و «بسمالله گفتن» شده بود عادتی برای پیشواز همهی کارهای عمهفاطمه. وقتی هم کاری نداشت، میلبافتنیش را که همهجا و در چهار فصل سال همراهش بود برمیداشت و یکسره میبافت و دانه میانداخت و هرگز این بافتنها تمامی نداشت. معلوم نبود چی برای کی میبافت. فقط میبافت.گاهی شالگردن،گاهی کلاه، وقتی دیگر دستکش و زمانی لیفِ حمام. بعضی وقتها هم همینطور رشتهی بلند نخها را سر میگرفت و بیهدف میرفت تا وقتی نخِ کامواش تمام بشود. وقتی نخ به انتهای کلاف میرسید، همهی آنچه را بافته بود، میشکافت و از نو شروع میکرد. حوصلهی عجیبی داشت. در این بافتنهای ناتمام عمهجان، نکته آن بود که یکسره زیرِ لب ذکر میگفت؛ بیوقفه. هر وقت نگاهش میکردیم، لبهاش میجنبید. انگار کن رشتههای کاموا براش حکم دانههای تسبیح داشتند. ما خواهرزادهها و برادرزادهها، تا بچه بودیم و کمسن و سال، به این کارهای عجیبوغریب عمهفاطمه با تعجب مینگریستیم و میخندیدیم و نمیدانستیم حکمت این جنبش لبها چیست، یا چرا سرِ سفرهی غذا، در حالیکه همه بیدرنگ مشغول خوردن میشوند، او بر سفره سجده میکند و نان را میبوسد. بزرگتر که شدیم و دلیل این رفتار را دریافتیم، موضوع خداوند و ایمان و رضایت الاهی و توکل به پروردگار و حرکت در مسیرِ او، برامان جدیتر شد و ارزش و معنای دیگری یافت. از آن پس مدام سعی میکردیم شیوه و سبک زندگی و رفتار عمهجان را الگو قرار بدهیم، ولی شاید سعیمان کافی نبود که هرگز موفق نشدیم مثل او باشیم یا عادت بکنیم به چنین کارهایی. حتا از اینکه برخی وقتها نمازهای روزانهمان را جا میانداختیم یا قضای آنها را میخواندیم، شرمزده بودیم اما بعید میدانم عمهی خدابیامرزم یکی از نمازهاش را نخوانده یا قضا خوانده باشد. همیشه وضو داشت و تا صدای اذان بلند میشد، سرِ سجاده بود، و مگر نمازش به این زودیها تمام میشد؟ صدرحمت به نماز جعفر طیار. هر رکعت و سجدهش آنقدر طولانی میشد که شک برمان میداشت نکند سرِ سجاده خوابش برده باشد. وقتی به طور معمول آخر هفتهها در خانهی عمه و عمو و دیگر بستهگان مهمان بودیم یا آنها مهمان ما بودند، سفرهی غذا که پهن میشد، مثل وحشیهای از قحطی دررفته چنان به سمتِ غذاها یورش میبردیم و دولپی مشغولِ لمباندن میشدیم که انگار هفتاد سال نه غذا دیدهییم و نه چیزی خوردهییم. آنقدر هول میزدیم که پس از سیرشدن و بادکردنِ شکممان از فرطِ زیادهروی در خوردن، فراموش میکردیم همان «الاهی شُکرِ» ساده را هم که پدر و مادرها و بخصوص همین عمهفاطمه مدام سفارش میکردند پس از صرفِ غذا بگوییم، به زبان بیاوریم. عمهفاطمه در طول سال هم، حتا وقتی ماهِ رمضان نبود، روزهایی را فقط محض ثواب یا تنظیم سلامتِ جسمانی، روزه میگرفت، ولی ما نوجوانهای تازهبالغ از روزههای واجبمان سر باز میزدیم. امروز که خلقیات عمهفاطمه و روزهای گذشته را مرور میکنم، میبینم جوانهای امروزی برای شروع هر روز و رفتارشان، هیچ پیشواز و توکلی ندارند. آنقدر درگیر تجملات و حاشیههای بیاهمیت زندگی شدهاند که معبود را پاک از یاد بردهاند.کار و تکنولوژی و کسب درآمد، تمام جنبههای زندگیشان را پُر کرده. صبحها با صدای زنگِ موبایل و بوقِ پیامک ـ همان sms خودمان ـ از جا میپرند و با هزار خیال مادیگرایانه از خانه خارج میشوند.گروهی از مردم روزِ خود را با این نیت آغاز میکنند که سراغِ مستاجر و بدهکارهاشان بروند و دمار از روزگارشان درآورند، یا آنها را بیآبرو و بیخانهمان کنند، و گروه دیگری با این هدف که تا شب چگونه و از کجا لقمهنانی برای سیرکردن شکم خود و زن و بچهشان و اندکی پول برای پرداخت به طلبکارانشان جور بکنند.کمتر کسی دیگر روزش را با امید و انگیزه و تصمیم خیر و ذکر تَوَکَلتُعَلَیالله شروع میکند. غذاخوردنها بیآداب و رسوم سنتیمذهبی، شتابزده و دور از منزلت و احترامِ نان و گندم شده است. دعای پیش و پس از غذا پیشکِش. ریتم تُندِ زندگی، اصالت و آرامش را از بین برده. فقط میدویم و میجَویم، و کاری که میکنیم، به زندهمانی بیشتر شباهت دارد تا زندهگانی… وای بر ما.
خدا رحمت بکند همهی رفتهگان را. ده سال میگذرد از زمانی که ناصر عبداللهی در سال هشتادوپنج و سنِ سیوششسالگی با زندگی وداع کرد. خدا رحمتش بکند. خوانندهی خوبی بود. زود رفت. حیف شد. چه ترانهها و آهنگهای خاطرهانگیز و زیبایی برای ما به یادگار گذاشت اما ناصریای عزیز در خواب هم نمیدید روزی برسد که پشتِ آلبومهای موسیقی در کنارِ نامِ آهنگها، ترانهسرا، آهنگساز و تنظیمکننده،گزینهی تازهیی هم با عنوانِ «کُدِ پیشواز» اضافه بشود. مدتی پیش یکی از آلبومهای این هنرمند فقید را هدیه گرفتم. وقتی عبارت نامبرده را پشتِ جلدِ لوحِ فشرده ـ همان CD خودمان ـ دیدم، دلم گرفت و از خودم پرسیدم آیا اعتبار و جایگاه هنرمندان ما اینست که محصولاتشان به آهنگِ پیشوازِ خطهای اعتباریِ تلفن همراه ـ همان Mobil خودمان ـ تبدیل بشوند؟ چرا اجازه نمیدهیم هر چیز به همان شکلِ اصیل و کلاسیک خود باقی بماند؟ اگر بوقِ انتظار تلفن باید بوق بماند، چرا باید موسیقی جایگزینش کنیم؟ اگر قرار است چنین اتفاقی بیفتد، چرا این موسیقیها؟ چرا موسیقیهای باکلام و محصولِ هنرمندان نامدار و حرفهیی؟ از وقتی تکنولوژی موبایل و خدمات سیمکارتهای اعتباری و ارزانقیمت و اینترنتهای وایرلس و وایمکس به بازار آمده، فاصلهی آدمها روز به روز از هم بیشتر شده. زندگی ریتمیک شده و روند پرشتابی به خود گرفته. آدم نمیداند میان این همه صدا و دستورهای پیچیده باید خود را با کدام سازِ زمانه کوک بکند. اگر هم بنای ناسازگاری بگذارد و سازِ مخالف بزند، آهنگِ روزگارش فالش میشود و روز و حالش، ناخوشاحوال. در چنین شرایطی، هنوز محکمترین و مطمئنترین تکیهگاه، ریسمانِ ایمانِ الاهی است،که نه میپوسد و نه شُل میشود. ضرر ندارد اگر صبح به صبح یا پیش از شروع هر وعدهی غذا یا هر کار تازه که انجام میدهیم، یک جملهی نجاتبخش، آرامشدهنده و امیدوارکننده به زبان بیاوریم و رضایت خداوند عزیز را طلب و تضمین بکنیم. فراموش نکنید خداوند کاسب و معاملهگر است. صدایش بزنید، جواب میدهد. یک تومان بدهید، صد تومان پس میدهد. لابد آن جملهی معروف را در آستانهی مغازههای قدیمی دیدهاید؛«هوالرزاق».کاسبجماعت هر صبح که کرکرهی دکان را بالا میفرستد و به پیشواز روزیِ حلال میرود،«بسمالله» فراموشش نمیشود. از امروز دلهامان را رنگ آبی بزنیم و بیبسمالله آب نخوریم… باشد که چنین باد. آمین.