خانه » جدیدترین » برای آبادی،برای آزادی

برای آبادی،برای آزادی

چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۸  شماره ۱۱۹۳

در ستون «خاطرات قابل حمل» یادداشت هایم در حــوزه هــای متنــوع فرهنگی،ادبی، مسایل روز و خاطرات نوستالژیک، در روزنامه وقایع استان منتشر می شود.

برای آبادی،برای آزادی

رضا مهدوی هزاوه

«جگر سوخته و دل خون شده، کِزه ی غمش را هوار می کشد برای آبادی، برای آزادی، کِزه ی کِزه دار، کِزه ی پرنده ی لانَه شی وی ده، اَسَپه شینَه.» متن بالا، قسمتی از متن نمایشنامه «اسپه شینه» است که در بروشور سبز رنگ نمایش چاپ شده بود. نمایش اسپه شینه – که نویسنده اش هواس پلوک، هنرمند کرمانشاهی بود-در چهارمین جشنواره تئاتر فجر، سال ۱۳۶۴، پذیرفته شد. گارگردان این اثر، استاد حجت الله سبزی بود. از اراک، به مقصد تهران، سوار مینی بوس شدیم. محسن عسگری، ۱۵۰ تومان (معادل ۱۵۰۰ ریال) پول به من داد. گفت:«ارشاد اراک به همه بازیگرها این مبلغ را اختصاص داده.» خجالت کشیــدم. آن موقع خیلی آرمانگرا بودم! پول را نگرفتم.

در مینی بوس، کنار مهدی معصومی نشسته بودم. مهدی نقش «حسرتی» را بازی می کرد. قصه نمایش در قبرستانی در یک روستای کردنشین می گذشت. قصه ظلم ارباب یک روستا. عصر روز دوازده بهمن به تالار وحدت تهران رسیدیم. دیر رسیده بودیم. پذیرش نشدیم. گفتند فردا صبح بیایید. گروه تئاتر اصفهان هم مثل ما دیر رسیدند. غروب شد. اصفهانی ها با نمایش «یل»، به جشنواره آمده بودند. کارگردان یل، ابراهیم کریمی بود. همان کسی که بعدها در دوره کارشناسی ارشد تئاتر، همکلاسم شد.
در سالن انتظار تالار وحدت همچنان نشسته بودیم. اصفهانی ها اعتراض کردند. مدیر تالار فکری برای اصفهانی ها کرد. به گمانم آنها را دعوت کرد به خانه شان ببرد!
گفتیم پس ما چکار کنیم؟ آقای مدیر قبول کرد که ما آن شب در تالار وحدت بمانیم. به مغازه ساندویچی در چهارراه کالج رفتیم. شام خوردیم. به تالار وحدت برگشتیم. هوا سرد بود. روی صندلی های قرمز وحدت نشستیم.
به گروه پیشنهاد دادم که به بالکن طبقه چهارم برویم. گفتم هر چه بالاتر برویم هوا گرمتر است. رفتیم. نگهبان، برق ها را خاموش کرد. خوابیدیم.
نیمه های شب بود. کفش هایم را روی لبه بالکن گذاشته بودم. زیر صندلی ها خوابیده بودم. سر و صدایی شنیدم. بچه های گروه، همگی بخاطر سرما از خواب بیدار شده بودند. متوجه شدم دربـاره مــن صحبت می کنند. بچه های گروه در آن تاریکی بیدار شده بودند و اسم مرا صدا می زدند.
خودم را به خواب زدم. بچه ها، کفش های مرا روی لبه بالکن دیده بودند و تصور کرده بودند از آن بالا به پایین پرت شدم!
شنیدم که آقای سبزی به بچه ها می گفت:«بابای رضا دل خوشی از تئاتر نداره و بازنشسته نظامیه و اگه بلایی سر پسرش بیاد ما رو بیچاره می کنه!»
لذت غریبی بود. همه نگران من بودند. همه شان رفتند پایین. نگهبان را صدا زده بودند. برق کل تالار روشن شد. از زیر صندلی ها بیرون آمدم. برای بچه ها در طبقه همکف، دست تکان دادم! روز بعد، خسته و بیخواب بودیم. به هر کدام از بچه ها مبلغی پول دادند و گفتند اسکان با خودتان است. من و مهدی به مسافرخانه ای در ناصرخسرو رفتیم. دیوارها نم داشت. اتاق، کوچک بود.
روز آخر دیگر پول مان ته کشید. من و مهدی از ناصرخسرو تا تئاتر شهر پیاده رفتیم. پیرمردی را دیدیم که به لوله اگزوز اتوبوسی خودش را چسبانده بود تا گرم بشود. مهدی برایش کیک خرید. مهدی از آرمانگرایی حرف می زد. روی سکوهای تئاتر شهر نشسته بودیم. «علی شیدفر»، مجری برنامه هنری تلویزیون ، «جُنگ هنر» مرا دید. به فیلمبردارش گفت دوربین را بکـارد. می خواست با من مصاحبه کند. مهدی گفت : «نه! ما نباید با تلویزیون حرف بزنیم. ما باید استقلال خودمان را حفظ کنیم!»
خیلی دوست داشتم در تلویزیون دیده بشوم. به مهدی گفتم: «نمیشه چند دقیقه آرمانگرایی را تعطیل کنیم!»
گفت: «نه!» و حالا به اسامی بروشور نگاه می کنم: محمد بهزادپور به گمانم در استرالیاست. استاد سبزی همچنان تئاتر کار می کند.
مهدی شالی بیگ، بازیگر بزرگی بود.همیشه می گفت: «روزی در صحنه های تئاتر می درخشم.» اجل مهلتش نداد. دق کرد.
حجت طاهری حالا گاهی در اینستاگرام ، به شکل مجازی می بینمش. غلامعلی عصاریان، دیابت گرفت. کوچ کرد. حمیدرضا عندلیبی، سکته قلبی کرد و رفت. محمد کریمی کاشانی و مسلم گنجی و احسان شفیعی و محمد سبزی را هم مدتهاست ندیدمشان. قدرت فتحی، استاد دانشگاه شد. محسن عسگری هم بازیگر فوق العاده ای بود. به تهران مهاجرت کرد. در کارخانه روغن نباتی مشغول به کار شد. تئاتر کار می کرد. محسن هم سکته کرد و رفت.
شهرام نجاریان فیلمبردار شد و سال گذشته نامزد دریافت سیمرغ جشنواره فجر برای فیلمبرداری «خون خدا» شد. جعفر میراشرفی هم حالا بعد از سالها کار در صدا و سیما، فیلمساز و مستندساز حرفه ای شده… دریغا که از مهدی معصومی آرمانگرا هم خبری ندارم… اسپه شینه نام پرنده ایست. هنگام پرواز، نغمه اش، شبیه شیهه اسب است. یکبار به آقای سبزی گفتم قصه اسپه شینه تکراری نیست؟
گفت: «اسب ها و آدم ها و پرنده ها، مثل هم شیهه می کشند؛ برای آبادی، برای آزادی…»

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.