خانه » جدیدترین » از عشق گریزی نیست

از عشق گریزی نیست

یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸  شماره ۱۱۹۹

زهرا سلیمی

امروز نه آغاز و انجام جهان است/ ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است.
هر هفته در ستون «گام زمان» یادداشت هایی در باره پدر ومادرم که اسطوره زندگیم بودند و فرزندانم که امیدهای زندگیم هستند و سفرهایم که بهترین آموزگار من است و… خواهم نوشت. امیدوارم مقبول طبع مشکل پسند شما خوانندگان روزنامه وقایع استان واقع شود.

از عشق گریزی نیست

جسارت چییست؟ شجاعت چیست؟ در فرهنگ لغت هر دو به یک معنی می‌باشد. در نهایت دلیری معنی می‌شود. اما آیا در زندگی واقعی نیز هردو یک معنی می‌دهد؟ یا نه جسارت؛ شجاعت بیان کلام است و شجاعت رفتاری جسورانه می‌باشد. چیزی ورای تصور همیشگی و تعریف شده. جسارت عنصری ساده و تک اتمی است. شجاعت عنصری فعال شده؛ آنهم با حرارت و دمای بالا، شجاعت به نوعی جنگیدن برای حفظ و صیانت آنچه که داری و به آن عشق می ورزی و برای اثبات مالکیتش باید بجنگی، جنگیدن تا زمانی که دیگر کسی حق تعرض حتی کلامی نیز به آن نداشته باشد. اما آیا آموختنی است یا نه ذاتی است یا هیچ کدام؛ شاید وقتی قلب و روحت تسخیر شود می‌توانی برای حفظ آن بجنگی؛ ولی اگر شرم وبیم از آن داشته باشی که عشقت برملا شود چه؟ آنوقت است که می‌شکنی و فرو می‌ریزی… دوره گذر از کودکی گذشته بود. نوجوانی نمود بارزش در هرزمینه هویدا بود. روزهای بدون هدف و بازیگوشی جای خودش را به روزهایی می داد که هرقسمتش معنی  ویژه ای می گرفت؛ هر بار کسی در زندگیم نقشی پررنگ می یافت ولی زود دل زده میشدم . دامنه ارتباطات خیلی محدود بود وفقط منحصر به هم کلاس ها آن هم در طول ساعاتی که باهم در مدرسه بودیم. از بچه های همسایه کسی نبود که خصلت بارزی داشته باشد که من جذب اوشوم. اما درمهمترین پایگاه زندگیم (خانواده)شاخص ترین قهرمانم در کنارم بود. آرام آرام مانند پیچکی که دور یک درخت میپیچد وهرروزش را با عشق به وجود ودر کنار بودن آن درخت آغاز می کند واز هیچ تندبادی یا باران شدیدی نمی هراسد ؛زیرا می داند که تکیه گاه محکمی یافته.
حالا من آن پیچکی بودم که در وجود برادری که یک دهه از من بزرگتر بود وبرایم همه چیـــز بود حس های جدید تجربه میکردم وگاهی دلتنگی هایی که با هیچ چیز برطرف نمی شد. او به واسطه تحصیلات عالیه در پایتخت(تهران)بود .همین دوری مرا رنج میداد.وقتی از سفر میآمد ودوباره عزم رفتن می کرد مصداق شعر سعدی می شدم
گفتمش ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم ومشتاقترشدم
روزهایی که در سفر بود در اتنظار ابتدا روزشماری وپس از آن ساعت شماری ودرنهایت لحظه شماری می کردم .هربار هدیه ایی که بیشتر کتاب بود ارمغان سفرش بود که به شیرینی دیداری بود که پس از یک هفته ویا بعضی اوقات دو هفته اتنظار داشتم.کتاب هایی که سعی می کردم با دقت تمام بخوانم که وقتی از سفر می‌آمد از شخصیت های کتاب سخنی هر چند بی ربط بگویم .
داستانهایی از فقر وجنگ ؛از قهرمان هایی که عاشق می شدند ولی غرورشان اجازه ابراز عشقشان را نمی داد چون فولادی آبدیده می شدند. با عشق نهفته در وجودشان در راه آرمان هایشان کشته می شدند .داستانهایی که از عشق می گفتند ولی آن که واقعی بود هرگز به سرانجام نمی رسید وتبدیل به اسطوره ای می شد ود تاریخ وزمان ثبت میشد .یا کسانی که سرزمین ها را فتح می کردند؛کشور گشایی می کردند وهمه در مقابل آنها تسلیم می شدند وپیروز مندانه جشن می گرفتند ولی در گوشه قلب خود از عشقی ناکام رنج می بردند .در نهایت داستان زندگی سیاوش بروایتی که درکش برایم مشکل بود .سیاوشی که اسطوره پاکی وخرد بود .
اما من نیز از جنس آدم های همین کتاب ها بودم . روزی رایحه عشق نیز به مشام من رسید ومن ناخواسته برگی از زندگیم ورق خورد .برگی که خودم هم نمی دانستم در کجای دنیا قرار دارم .من که دوست داشتن را در وجود برادرم تجربه کرده بودم وبا آ ن پیش می رفتم به ناگاه در تله افتادم ودر دام عشقی زمینی افتادم آنهم بیرون از محیط خانه وچون کوری واسیری وسقوط بر من نازل شد.
بی هیچ مقاومتی تسلیم عشق شدم ؛طعمش خیلی شیرین بود و انتظار دیدارش شیرین تر اما بنا به شرایط آن روزها دیدار به چند دقیقه طول بیشتر نمی کشید (آنهم به فاصله یک خیابان )یا شاید زمان برای من این گونه می گذشت .تمام زندگیم رادر بر گرفته مانند جرقه آتش که آرام آرام می گیرد ودر یک لحظه شعله ور می شود؛ فروکش می کند ودوباره بایک نسیم کوچک دوباره جان می گیرد وآتشین می شود..
در کلاس درس وقتی مسئله فیزیک بود که گلوله ای دور حول خود دوران میکند اینگار این گلوله در درون من بود ودرون قلب من دوران میکرد .
در کلاس شیمی از پیوند کوالانسی واثر سوختن واکسید شدن گفته می شد؛ خودم را عنصری می دیدم که اکسید می شود و می سوزد وگاهی اثری مثل یک تکه سنگ سیاه ار او باقی میماند .در کلاس ادبیات که دیگر وصف حال خود میدانستم وبا اشعار عاشقانه خودم را به آنهـــا وصل میکردم؛ خودم را جای آنها می گذاشتم. در کلاس ریاضی وقتی از زیر مجموعه صحبت می شد خودم را زیر مجموعه ای از کل آن مجموعه می دیدم. اما من چگونه می توانستم به خودم این جسارت را بدهم واین را برای کسی بیان کنم.
این روزها که فقط لحظه ای کوتاه خوشحال بودم وبقیه ثانیه ها نگران از آشکار شاید وشاید از دست دادنش .من بی پروایی را هرگز نیاموخته بودم ؛ ولی می خواستم از عشقم پاسداری کنم ودر درون خودم از آن محافظت کنم. هرروز را با خیال می گذراندم و به راه گریزی از آن می اندیشیدم . اما مگر از عشق گریزی هم هست. مگر آتشی که بر قلب می نشیند را می توان خاموش کرد؟ چگونه و چرا؟ باید اینچنین کنم .مگر این دوست داشتن پاک و معصومانه که مرا ترد و شکننده کرده بود از آن خودم نبود .پس چرا باید آن را پنهان کنم و در نهایت نابود کنم . این بی عدالتی است که همزمان با عشق پدید می آید. من توان این مبارزه را حتی با خودم نداشتم. تمام لحظه ها در جوش و خروش درونی بودم .گاهی اندوهی سخت و سنگین بر دلم می نشست که توان کشیدن بار آن را نداشتم.سلول، سلول بدنم به نبض تبدیل میشد و همه با هم شروع به زدن می کردند؛ در دلم آشوبی برپا می شد. دادگاهی برای خودم ترتیب می دادم، بی دلیل محکوم می کردم ودوباره بر آن صحه می گذاشتم خودم را به محاکمه می کشاندم؛ ازخودم جسارت طلب می کردم و قاطعانه و محکم از خودم می خواستم که شجاع باشم واز هیچ چیز نترسم یا بهتر بگویم شرم نداشته باشم. ترس آمیخته با شرم در درونم نمی گذاشت که آن شجاعتی که انتظار آن می رفت را از خود بروز دهم. باید هر چه در دل داشتم به زبان می آوردم؛ اما چگونه؟ با همراهی چه کلامی آن را بیان کنم. آغاز کلام چه باشد. پایان کلام به چه چیزی ختم شود.چه بگویم؟ با که بگویم؟ آیا بگویم می خواهم آنرا از دلم بیرون کنم؟یا نه پس چه بگویم .اما آخر تا کی باید با خود چنین کنم؟ به چه بهایی؟ این قفل ناگشوده باید باز می شد دیگر تلاش برای نگهداری آن بیهوده بود و دیگر خاموشی را هم تاب نداشتم و باید لب به سخن می گشودم وگرنه در سینه ام می ترکید.
بگذار این که از سرشتم بود همه چیز را برملا کند.که آنهم بغضی شد و های های گریه ای کـــه سر بر شانه اش (برادرم)گذاشتم وهمه چیز را بی کم وکاست گفتم . ولی همه چیز جمله ای بیش نبود که نمی دانم صدای من بود که آن را باز گو می کرد یا نه کسی در درونم به زانو در آمده بود و آنرا به زبان می آورد.پس از آن آرام شدم ولی با خجالتی از اینکه در مقابل او جسارت کردم وچنین گفتم .گریستم وگریستم و در چشمانش نگاه کردم واز برق آن فهمیدم که همه چیز تمام شد و برای همیشه به پاک ترین و معصومانه ترین خاطرات زندگیم پیوست، و به آنچه تو می خواستی رضا دادم.
اما برای سوالی که پرسیدی آیا عشقت افلاطونی بود؟ هرگز پاسخی نیافتم …

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.