خانه » جدیدترین » اراک در دورانِ جنگ جهانی دوم/بخش نهم

اراک در دورانِ جنگ جهانی دوم/بخش نهم

چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۱  شماره ۱۵۶۹

یوسف نیک فام

نویسنده و پژوهشگر

احمد متین دفتری

 

خاطراتِ بازداشت شدگان متفقین در اراک
احمد متین دفتری (۱۲۷۵- ۱۳۵۰ خورشیدی) یکی دیگر از بازداشتی های زندانِ متفقین در اراک بوده است. پدربزرگش، میرزا حسین خان وزیر دفتر برادر دکتر محمد مصدق بود. از میرزا حسین خان وزیر دفتر، پنج پسر باقی ماند که بزرگ ترینِ آن ها میرزا محمودخان بود که از مظفرالدین شاه لقبِ «عین الممالک» را گرفت. عین الممالک پدرِ احمد متین دفتری است. احمد متین دفتری در بهمن ماه ۱۲۷۵ خورشیدی در تهران به دنیا آمد. در سال ۱۲۹۴ خورشیدی به استخدامِ وزارتِ امورِ خارجه درآمد. در فروردین ماه ۱۳۰۸ خورشیدی برای تحصیل در دکترای حقوق و مطالعه در سیستمِ قضایی کشورهای اروپایی عازمِ اروپا شد. پس از پایانِ تحصیل و بازگشت به ایران در اواخرِ سال ۱۳۱۰ خورشیدی به معاونتِ وزارتِ دادگستری گمارده شد. در مهرماه ۱۳۱۵ وزیرِ دادگستری شد. در آبان ماه ۱۳۱۸ نخست وزیر ایران شد و با سقوطِ رضاشاه از صحنۀ سیاست کنار گذاشته شد.
احمد متین دفتری دربارۀ چگونگی دستگیری و رهایی اش از زندان متفقین و ماجراهایی که تا آزادی اش پشت سر گذاشته است چنین می نویسد: «… در بحبوبۀ فعالیّت های انتخاباتی ارتشِ متفقین من و قریبِ یکصدوهشتاد نفر از رجال، امراء ارتش، قضات و مالکین و بازرگانان و مهندسینِ راه آهن را بازداشت کردند و عده ای از آن ها متهم بودند که با بعضی عمّالِ دولت محور که در ایران مــانده و در اختفـاء می زیستند، ارتباط گرفته بودند که من از این جریان بی اطلاع بودم. اگر بخواهیم به مشهوداتِ خود در زندانِ متفقین بپردازم، صدها صفحه باید یادداشت کنم، همین قدر اشاره می کنم با چه وضعِ فجیعی سربازانِ بیگانه با مسلسل های دستی جمعی از ما را مانندِ جنایتکاران نه محبوسینِ سیاسی از عمارتِ مرکزیِ شهربانی در تاریکی شب دستگیر و در اراضی جنوبِ سیلوی تهران در یک دخمۀ تاریکِ زیرزمینی فاقدِ همه گونه لوازمِ زندگی حتی فرش، قریبِ دو هفته در انبوه پشه و مگس و حشراتِ مختلف نگاه داشتند و با صداهای پی درپیِ گلنگدنِ تفنگ قراولانِ ما را ارعاب می نمودند و بعد یک روز سپیده دم ما را به اضافۀ عده ای که از جای دیگر آورده بودند به فاصلۀ زیادی خارج از ایستگاه تهران سوارِ یک قطاری کردند که واگون های آن با پرده های ضخیم تاریک شده بود و بدون توجه به گرمای خفه کنندۀ آن روز، تمامِ منافذِ تنفس و دیدنِ فضای خارج را به کلی مسدود کرده بودند. البته تعبیۀ این پرده ها برای این بود که اسرا ندانند به چه مقصدی به طرفِ شمال یا جنوب خواهند رفت و تمامِ روز در این اضطراب بمانند که آیا در قزوین تحویلِ ارتشِ سرخ و یا در یکی از اردوگاه های سوزانِ خوزستان پیاده خواهند شد. تا این که بالاخره بعد از غروبِ آفتاب چند کیلومتر خارج از شهرِ اراک و دور از جاده در اردوگاهی موسوم به قفسِ شماره ۱۲ محصور از سیم های خاردار در زیرزمینی مستور از خارِ مغیلان در میانِ اسرای جنگی از اتباعِ طبقۀ سومِ آلمان و ایتالیا و بلغارستان در چادرهای سربازی جا دادند بدونِ هیچ گونه لوازمِ خواب و پوشاک و استحمام حتی یک پیراهن واشور و یا یک دستمال، خوراکِ مهوعی که برای ما می آوردند در نوانخانه ها هم یافت نمی شد که دور می ریختیم و اگر فصلِ انگورِ اراک نبود از گرسنگی تلف می شدیم و این وضعیت یک ماه طول کشید تا بستگانِ ما پس از دوندگی ها توانستند به قفسِ ما راه یابند و لوازمِ بسیار محدودی به ما برسانند. خلاصه از اوایلِ شهریور ماه ۱۳۲۲ ما را بازداشت کردند. در آن تاریخ، علی سهیلی نخست وزیرِ ایران بود. سیدمحمد تدین به تازگی به وزارت کشور معرفی شده بود. مجلسِ سیزدهم روزهای آخرِ حیاتِ خود را طی می کرد و چون انتخابات در سرتاسرِ کشور آغاز شده بود، وکلا در حوزه های انتخابیۀ خود سرگرمِ زمینه سازی و زدوخورد با رقیبانِ خود بودند. وزارتِ جنگ را سپهبد امیراحمدی عهده دار بود و در رأسِ ستادِ ارتش سرتیپِ جوانی به نام علی رزم آرا که همۀ امراء ارشد او بودند قرار داشت. فقر و فاقه مجاعه سرتاسرِ ایران را فرا گرفته و همه روزه عدۀ کثیری از مردم از گرسنگی و بیماریِ جانکاه تیفوس از بین می رفتند… طولانی ترین مدتِ بازداشت مربوط به آیت الله کاشانی بود که سه سال طول کشید. کاشانی مع الوصف که در بازداشتِ بیگانگان به سر می برد از طرفِ مردمِ تهران به نمایندگی مجلسِ چهاردهم انتخاب شد، ولی در تمامِ طولِ مدتِ نمایندگی در حبس به سر می برد و اعتبارنامۀ او مطرح نشد. حبیب الله نوبخت وقتی دستگیر شد نمایندۀ مجلسِ شورای ملی بود و در تمامِ مدتِ بازداشت در زندانِ انفرادی به سر می برد و اجازۀ ملاقات نداشت. سرلشگر زاهدی پس از توقیف به فلسطین انتقال یافت و تا پایانِ جنگ در آن جا بود. از اوایلِ شهریورماه ۱۳۲۲ که ما را بازداشت کردند تا اواخرِ آذرماه همان سال در قفسِ متفقین بلاتکلیف و سرگردان روزها را می گذراندیم و کم کم به آن طرزِ زندگی عادت کردیم، اما به اسرای نظامی اجازه دادند که چند تن از مصدرهای خود را برای خدمت در قسمتِ تنظیفِ چادرها و غیره با خود نگه دارند و این گماشته های نظامی اجازۀ خروج دیگر نداشتند و بیچاره ها قهراً با ما محبوس بودند. به هشت نفر از اسرا سویل منجمله نگارنده هم ارفاق کردند که مشترکاً یک گماشته به خرجِ خود داشته باشیم، اما فقط با استخدامِ یک ارمنی موافقت کردند که او اجازۀ خروج از بازداشتگاه را داشت. مستخدمِ بازداشتگاه هم ارمنی و معلوم بود که ارامنۀ موردِ اعتماد بودند. به خاطر دارم روزِ عاشورا که فرا رسید اسرا که روحشان سنگین و بسیار دلتنگ بودند خیلی میل داشتند سوگواری کنند و از میجر هیلمن مدیرِ بازداشتگاه اجازۀ ورودِ یکی از روضه خوان های شهرِ اراک را درخواست نمودند. مدیر که مردی بالنسبه خلیق و یک سویسیتر (وکیل دادگستری) بود که در زمانِ جنگ برای خدمتِ نظامِ وظیفه زیر پرچم آمده بود، نتوانست موافقت کند. من به شوخی به او گفتم تحقیق کنید شاید یک روضه خوانِ ارمنی در اراک پیدا بشود. برای سلبِ آزادی با همه تضییقات طولانی شد و همه عصبانی بودند که چرا تحقیقات شروع نمی شود و اتهامِ هریک را نمی گویند. افسرانِ انگلیسی می آمدند و می رفتند و به بازداشتگاه سرکشی می کردند. مأمورینِ ایران هم با ترس و لرز خود را به ما نشـان می دادند، ولی جرأت نداشتند بدونِ نظامیانِ انگلیسی با ما تماس بگیرند و اطلاعاتی به ما بدهند. کم کم گوشِ ما را پر کردند که تا آخرِ جنگ به همین حال خواهیم ماند و چاره نیست. دولتِ وقت در موقعی که اعلانِ جنگ به دولتِ آلمان را بلافاصله پس از بازداشتِ ما به اطلاعِ مجلسِ شورای ملی رساند به وجودِ یک ستونِ پنجم استناد کرده بود و چون ما را به این عنوان گرفته بودند، دیگر ســرنوشتِ مــا را نمی توانستند تغییر بدهند. اما اواخرِ آذرماه کمیسیونی از تهران برای تحقیقات وارد شد. بعدها وقتی آزاد شدم و به تهران برگشتم مطلع شدم که اعزامِ این هیأت بر اثرِ نامۀ اعتراض آمیزی بوده است که همسرم در تهران به سرانِ سه کشور (روزولت، چرچیل و استالین) موقعی که آن ها برای تشکیلِ کنفرانسِ تهران آمده بودند نوشته بوده است. اما این تحقیقات هم دامنه دار نبود و اسرا را به سرعت یکی پس از دیگری می خواستند سؤال و جوابی فقط یکبار با عجله شد و اوایلِ دی ماه کمیسیون به تهران بازگشت. هنوز نمی دانم چه تحقیقاتی از افرادِ اسرا کردند، اما ماحصلِ آن چه جسته و گریخته از این آن شنیدم این بود که مایر نامِ آلمانی را که پس از قطعِ رابطه با آلمان و اسارتِ آلمانی ها در شهریور ۱۳۲۰ مخفی شده دستگیر کرده بودند و در نوشته جاتِ او کتابچه ای به دست آمده است که اسامی عده ای از ایرانیان در آن ذکر شده بود که همه بازداشت شده بودند، ولی از من در آن کتابچه اسمی نبوده است و کمیسیون از اشخاصِ مذکور در کتابچه راجع به روابطشان با آن آلمانی تحقیق کرده بودند. باری بلاتکلیفی ما باز دوام یافت. در این فاصله ما را بر اثرِ سرمای زمستان از اردوگاه به یک گاراژِ بزرگی در کنارِ شهرِ اراک انتقال دادند و آشیانه های کامیون ها را در آن جا تبدیل به اتاقِ خواب برای ما کرده بودند. در اواسط بهمن ماه زمزمه هایی شنیده می شد کــه عده ای از اسرا را به روس ها تحویل خواهند داد. هر کس برای خود حدسی می زد، تا سرانجام روزِ موعود فرا رسید و معلوم شد ظرفِ یکی دو روزِ آینده جمعاً ۳۱ نفر از اسرا را به رشت خواهند برد، تا تحویلِ اردوگاه های نظامی شوروی بدهند. نامِ من در سرلوحۀ لیست قرار داشت. روز ۱۲ بهمن ماه ۱۳۲۲ سرگرد پیروزنیا به اتفاق ۳۰ نفر سرباز برای تحویل گرفتنِ ما و تحویل دادن به روس ها در رشت واردِ اراک شد. شب ۱۳ بهمن بقیۀ اسرا که از مفارقتِ ما سخت ناراحت و دیوانه وار ابرازِ احساسات می کردند، مجلسِ جشنِ ضیافتی برپا ساختند. در این ضیافت در بنیانگزاری آن مهندسین و کارمندانِ راه آهن پیشقدم بودند. در آن شبِ پرخاطره و هیجان انگیز شامِ مجلل و باشکوهی در آسایشگاه حیاط شمارۀ ۲ تدارک دیده شده بود و نطق های مهیجی ایراد گردید. ابتدا مهندس جعفر شریف امامی با اظهارِ تأسف از این مسافرتِ اضطراری از طــرفِ خود و تمامِ کارکنـانِ راه آهن دعای خیرِ عمومِ یارانِ مقیمِ اراک را بدرقۀ راه دوستانِ عزیز و ارجمندِ مسافر نمود. پس از بیاناتِ پر هیجانِ شریف امامی در پاسخِ احساساتِ دوستان مرتجلاً بیاناتی ایراد کردم که آن را عیناً از کتابِ «اسیران» تألیفِ نورالله لارودی نقل می کنم:
«دوستانِ عزیز در تعقیبِ سرنوشتی که هرج ومرجِ اوضاعِ سیاسی و نظامی دنیا برای ملتِ ایران و به خصوص یک عده از عناصرِ غیور و برجستۀ آن به وجود آورده فردا ۳۱ تن از دوستانِ شما به سفرِ اجباری خواهند رفت. مقدم بر هر چیز با اجازۀ یارانِ همسفرم از دوستانِ ارجمندی که مدتِ پنج ماه در همه گونه رنج و عذاب و شکنجه های روحی با آنان شریک بوده ام، اظهارِ امتنان می کنم. دوستانِ گرامی فشار و عذابِ بی موردی که مقاماتِ بیگانه برخلافِ تمامِ اصول و قوانینِ بین المللی و حقوقِ بشری دربارۀ این عده روا داشتند، علی رغمِ انتظاراتِ بیگانگانِ متعدی، یک نتیجۀ عالی خواهد داشت و آن پیوندِ دل های گروهی از عناصرِ برجسته و دانشمندِ این کشور است که حصولِ آن در خارج و قبل از به کار افتادنِ این منگنه به سهولت امکان پذیر نبود. تصادف و تقدیر در این جا ما را با یک عده از عناصرِ غیرتمند و با عزم و همت و در عین حال فرزانه و پاکدل و میهن دوستِ ایران آشنا نمود که اکنون پرتوی از تجلیّاتِ روحِ پاک آنان را در موقعِ جدایی و سفرِ اجباری به چشم می بینم. ما به ظاهر از دوستانِ عزیز و ارجمندِ خود دور می شویم، ولی چشم و دلِ ما همواره متوجه اراک است و ابرازِ احساساتِ برادرانِ عزیز که می بینم دیدگانِ پرمهر و عاطفۀ خود را به سوی ما دوخته اند، تأیید می کند که اراک هم به رشت می گرد و نگرانِ اوضاعِ آن جا خواهد بود تا سرنوشتِ ما معلوم گردد. در این سفرِ تلخ و اجباری هر اندازه به ما سخت بگذرد و نتیجۀ آن هر چه باشد، اگر به سودِ اجتماع و میهنِ پاکِ ما ایران تمام شود، آماده ایم جانِ ناقابلِ خود را قربانی کنیم و با کمالِ سربلندی و افتخار برای ایران و حفظ استقلال و اهتزازِ پرچمِ شیر و خورشید جان دهیم و یقین دارم تمامِ یارانِ بازداشتی در این هدفِ مقدس با ما هم عقیده متفق القول اند آیا غیر از این نیست آقایان (ابراز احساسات شدید). آقایان سنگ، آب، خاکِ این سرزمینِ پاک و با افتخار در موردِ بازداشت و اسارتِ ما در اهانت و تعدّی به حقوقِ این گروه توسط بیگانگان هیچ گونه مداخله ای نداشته و این کفارۀ جنایت های یک عده متصدیانِ بزدل و نوکر و ذلیلِ خود است که ما می پردازیم. اگر زمامدارانِ وقت عناصری غیور و نیکنام و پاکنهاد و در امورِ ملّی و میهنی متعصب بودند، هرگز تن به چنین خواری و زبونی نمی دادند، که برادرانِ ملّی آنان را با این همه خفت پیشِ چشمِ آنان اسیر و مقیّد و معلول نمایند و آن ها تماشاچی فجایعِ بیگانگان باشند. آری ما تازیانۀ بی غیرتیِ رجالِ سیاسی خود را می خوریم و تاوانِ بی حسی آنان را می پردازیم. با وجودِ همۀ این مشقات و مصائبِ طاق فرسا به شما ای برادران ملّی بارِ دیگر توصیه می کنم. هر چند ضروری نمی بینم، همان متانت و وقار و شکیبایی و خونسردیِ گذشته را که شایستۀ مقام و موقعیّتِ ملّی و سیاسی فرد فردِ شماست ادامه دهید. ما تعهد می کنیم و سوگند یاد می کنیم با تمامِ فشارهای گذشته، شکنجه های آینده را با منتهای قوّتِ قلب و شهامتِ اخلاقی بر خود هموار سازیم و در ایمان و عقیدۀ مقدسِ خویش پابرجا و استوار بمانیم و تن به مذلّت و بندگی ندهیم و جز تأمینِ مصالحِ وطنِ عزیز هدف و منظوری نداشته باشیم. فردا ما با دل هایی انباشته از حق شناسی یارانِ وفادار و رشیدِ خود را وداع می گوییم و شما را به خداوندِ متعال می سپاریم. به امیدِ آن که میهنِ عزیز و مقدسِ ما ایران ما را لایقِ فداکاری در راه عظمت و استقلالِ خود بداند. به انتظارِ این که ایران جاویدان و آزاد و مستقل بماند. پاینده باد ایران».
پس از ایرادِ سخنرانی این جانب، دکتر محمود مشاور وکیلِ دادگستری به سخن درآمد و با بیانی رسا و گیرا هیأتِ حاکمۀ ایران را تشریح نمود و همه را به وطن پرستی و مقاومت تحریص و تحریک کرد. الغرض بعد از مشاور، چند نفری هم صحبت کردند و عده ای هم اشعاری سروده بودند که خوانده شد و صبح روز ۱۳ بهمن فرا رسید و ما در حالی که اثاثیۀ خود را در دست داشتیم، من در جلو و سرلشکر آق اولی و سرلشکر پورزند بعد از من حرکت کردیم. در این موقع ابرازِ احساسات و غلیان آن طوری شدید بود که مسؤولینِ بازداشتگاه نسبت به جانِ خود بیمناک شدند. سرگرد پیروزنیا که مسؤولِ تحویلِ ما بود به حالتِ خبردار و دست بالا ما را تحویل می گرفت؛ ولی اشک ریزی و ابرازِ احساساتِ او کمتر از اسرا نبود، سروصدا و ابرازِ احساسات به نحوی ظهور کرد که اهلِ شهر و عابرین نیز در اطرافِ بازداشتگاه اجتماع کرده زار زار می گریستند. باری ما سوارِ اتوبوس شدیم و به راه افتادیم. سی سرباز نیز ما را بدرقه می کرد، ولی از مأمورینِ بیگانه خبری نبود. بعضی از همراهانِ من از ترسِ ارتشِ سرخ خود را باخته بودند و وحشت داشتند که مبادا به سیبریه تبعید شوند. مخصوصاً چند تن از ارامنۀ منتسب به حزبِ داشتاک ها مسلماً موردِ بغضِ کمونیست ها بودند و از سرنوشتِ خود بسیار نگران بودند. من با وضعِ ناگوار و ناراحتی های چند ماهۀ خودم دندان به جگر گذاشته و با خونسردی به آن ها دلداری می دادم. پس از چند ساعت طیِ طریق، ما را به تهران رسانیده و به شهربانی کل بردند و در اتاق های عمارتِ مرکزی که آن ها را برای ما خالی کرده بودند، جا دادند. توقفِ ما در بازداشتگاه شهربانی قریبِ یک ماه به طول انجامید…در اواخرِ اسفند ما را به طرفِ رشت حرکت دادند و مساعی دولت مخصوصاً زحماتِ داشتاک ها که از تحویل دادنِ ما به ارتشِ سرخ صرفه نظر شود، عقیم ماند و نوروز ۱۳۲۳ را در یکی از بیمارستان های رشت که تبدیل به بازداشتگاه شده بود گذرانده و در آن جا ماندگار شدیم. برخلافِ اراک که اسرا در محوطۀ قفس مخلوط و مطلق العنان بودند در رشت عده را به اتاق ها تقسیم کردند و جز روزی نیم ساعت صبح و نیم ساعت عصر برای تنفس و گردش در حیاط اجازۀ خروج از اتاقِ خود را نداشتند و جلوی هر اتاق یک قراولِ شوروی پاس می داد.
هر چند تن از اسرا در یک اتاق بودند جز من و سرلشکر آق اولی که هر کدام در اتاقِ خود مجرد بودیم و این زندگی مجرد چند ماه در گرمای طاقت فرسای رشت که اغلبِ شب ها سیلِ پشه خواب را بر ما حرام می کرد، ادامه داشت. نمی دانم این تجرد احترام بود که کسی مزاحمِ ما نشود یا سخت گیری و تضییق!
بازپرسی در رشت هم جدّی تر بود از اغلبِ اسرا در رشت در جلساتِ مکرّر و بالنسبه طـولانی تر غالباً شب ها تحقیقات می کردند. بالاخره اواسط تابستان یک دستۀ پنج شش نفری از رشت آزاد شدند که من یکی از آن ها بودم.» (خاطرات یک نخست وزیر (دکتر احمد متین دفتری)، ۲۰۸-۲۲۰).

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.