خانه » جدیدترین » آوا‌هایی که در سکوت گم شد

آوا‌هایی که در سکوت گم شد

شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۸  شماره ۱۲۲۴

امروز نه آغاز و انجام جهان است/ ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
هر هفته در ستون «گام زمان» یادداشت هایی درباره پدر ومادرم که اسطوره زندگیم بودند و فرزندانم که امیدهای زندگیم هستند و سفرهایم کـه بهترین آمــوزگار من است و… خــواهم نوشت. امیــدوارم مقبـول طبع مشکل پسند شما خوانندگان روزنامه وقایع استان واقع شود.

آوا‌هایی که در سکوت گم شد

زهرا سلیمی
بهترین آوا‌ها چیست؟ صدای پرندگان در طبیعت، صدای آب، صدای امواج. کدام از همه شیرین‌تر و دلنشین‌تر است. شاید بشود گفت در مقابل شنیدن صدای فرزند برای مادر، تمام این صدا‌ها هیچ است. آیا می‌دانی سکوت چیست؟ سکوت مطلق، زندگی در دنیای بدون هیچ‌گونه صدایی. سکوت برای تو چگونه معنا شده بود، کلام برای تو چگونه؟ آیا زمانی که در بطن مادرت بودی صدای او را شنیده بودی؟ کسی نمی‌داند چه زمانی و چه کلامی را شنیده بودی و از چه زمانی دیگر پا به دنیای سکوت گذاشته بودی. سکوتی آزار دهنده و طولانی، سکوتی که حتی صدای خود را نیز نمی‌شنیدی. اما در این سکوت، تو پا به دنیایی گذاشته‌بودی که گویی حتی صدای گفت‌و‌گوی ابر‌ها را نیز می‌شنیدی. برای باور‌پذیری و صحه گذاشتن از آنچه می‌گفتی آنها را به خواب‌هایت نسبت می‌دادی. تو باور و یقینی، قوی‌تر از آنچه بتوان در وجود یک انسان باشد؛ داشتی. از خاطراتت چنین بر‌می‌آمد که مادرت را در جوانی از دست داده بودی؛ ولی ایمان داشتی که روزی به ملاقات او خواهی رفت. حتی اگر شرایط جامعه طوری باشد که این سفر را غیر ممکن کند، ولی تو بالاخره روزی خواهی رفت و این کلام را چنان با اطمینان بیان کردی که هیچ پاسخی دیگر نبود. روزی به آن جامه‌ی عمل پوشاندی. پس از نیم قرن انتظار بر سر مزار مادرت رفتی. آنقدر انتظار کشیده‌بودی که به قول خودت حتی نتوانستی قطره‌ای اشک بریزی. اما در دنیای بی‌رحمی زندگی می‌کردی. همه روی نقطه ضعف تــو تأکید می‌کردند. تو را در بازی‌های شان به حساب نمی آوردند. امّا تو با قدرت تمام، بدون هیاهو و حتی اعتراضی، فقط با اتکا به عزت نفست، استوار‌تر از آنکه بشود تصورکنی، پیش رفتی. تو خودت را به دست زمان سپردی؛ تنها راه شکیبایی پیش گرفته بودی. دهه‌ی پنجاه بود. جامعه به سمت تکنولوژی پیش می‌رفت. حرکت آن خیلی سریع و تقریباً فرا‌گیر بود. هیچ گریزی از آن نبود. در تمام جامعه رسوخ می‌کرد و به همه‌ی خانه‌ها سرک می‌کشید . همه جا مظاهرش نمایان بود. کم‌کم زندگی از حالت سادگی بیرون می‌آمد و به سمت تجمل پیش می‌رفت. هر کس با آن به نوعی درگیر بود. امّا برای ما خبر‌های خوبی داشت، بارقه‌ی امید در دل همه‌ی ما درخشید. قرار بود یک اتّفاق مهم در زندگی همه‌ی ما بیفتد؛ کسی نمی‌دانست پایان آن چیست و تا کجا پیش خواهد رفت. مثل گل پیچک روی دیوار که پر از زیبایی و گل است ولی در پشت آن، تاریکی و سیاهی است. لحظه‌ای امیدوار بودیم و تمام مدت به خود می‌قبولاندیم که همه چیز به خوبی پیش می‌رود. شروع به رویا‌پردازی می‌کردیم. گویی به درون آینه‌ای روشن قدم می‌گذاشتیم.
همه جا نورانی بود ولی انتهای آن تاریک بود. ما با عشقی که به تو داشتیم شروع به خیال‌بافی می‌کردیم و به خود اطمینان می‌دادیم که تو نیز از دنیای سکوت بیرون خواهی آمد. تصور می‌کردیم وقتی صدای هر کدام از ما را بشنوی چه عکس العملی نشان خواهی داد؛ پس از شنیدن کلمات می‌توانی درست آنها را ادا کنی و دیگر هیچ چیز نباشد که تو را نگران کند و دیگر مجبور نباشی فقط نظاره‌گر باشی، می توانستی آنچه در اعماق وجودت هست بدون هیچ ترسی بیان کنی.
هر کدام از ما به نوعی در ذهن خود پازل را می‌چیدیم. تو اساسی‌ترین تکه‌ی این پازل بودی با شرایط جدید.
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا/ گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را«سعدی»
با ذوق و اشتیاق تصورات جدید می‌کردیم. دیگر تبعیضی نبود. می‌توانستی تصمیم بگیری، انتقام بگیری، یا نه بهتر بگویم تلافی کنی. ولی دوباره به آغاز آن چشم می‌دوختیم. اگر تمام آرزو‌ها، سرابی بیش نباشد چه؟ تویی که با این همه امید، قدم در این راه گذاشته بودی. برای تو، راه باز شدن حقیقت بود. راه‌ رهایی از حصاری که در درون خود کشیده‌بودی، حصاری که با شکستن آن‌ و قدم گذاشتن در راهی بی‌انتها و نا‌شناخته، به دنیایی جدید پا می‌گذاشتی.
امّا حقیقت مانند خاری بر دل ما نشست و تا عمق وجودمان فرو رفت. همه چیز در یک جمله یا دو کلمه خلاصه شده بود. نه، نمی‌شود، دیر شده است… پزشکان همگی متفق‌القول بودند که اگر به یک باره به این دنیای پر هیاهو بیایی، ممکن است تاب نیاوری. ده سال دیر شده است… تو با جسارت تمام آن را پذیرفتی و هرگز از آن روز‌ها چیزی نگفتی. اگر در خاطرت آن روز، ثبت شده بود؛ ولی وانمود کردی که اصلاً چنین روزی در زندگی تو نبوده؛ آن را به دست فراموشی سپردی. زندگی را با روال همیشگی پیش گرفتی و هرگز تسلیم این عدم‌ توانایی نشدی. عشقی که در وجودت بود تو را تسلیم نا‌پذیر کرده‌بود. با همه‌ی رنجی که از نوشتن و یادآوری آن روز‌ها می‌کشم ولی می‌خواهم بنویسم تا تو ماندگار‌ و جاودانه‌ شوی. با اینکه با بغض و اشک همراه است ولی اشک‌هایم را دوست دارم؛ زیرا برای توست. برای یاد‌آوری تو و همیشه زنده بودن تو.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.