خانه » جدیدترین » عمو قربان

عمو قربان

شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۸  شماره ۱۲۲۴

روزنه نگاهی است نوستالژیک به گذشته ای که با همه سختی ها و مشکلاتش ولی انگار لبریز از مهر و محبت بود. روزنه می خواهد بگوید: قار قار کلاغ، سفیدی برف، طعم می خوش سیب گلاب و قرمزی گیلاس هنوز زیباست و زندگی دوباره می تواند در پشت آپارتمان ها چند میلیــاردی و اتومبیل های لوکس، ساده، خواستنی و زلال و بی شیله پیله باشد.

عمو قربان

محمد علمدار
عمو قربان یا به قول مادر بزرگ خدا بیامرزم مَش قربان در آن هـوای ابری و سرد روی یکی از نیمکت های پارک شهر نشسته و نگاه ضعیفش به سمت پیش کوه های زاگرس و قبله بود. مثل همیشه کلاه نخی سیاه رنگی روی سرش بود و کف دستان زمختش پر از پینه بود. تا یادم می آید جایگاه عمو قربـان و گـاری دستی اش جلوی دهانه بازار بود و هر کس قالی، قالیچه یا دیگ و دیگچه ای برای خانه اش خریده بود این عمو قربان بود که آن را به میمنت و مبارکی تا در منزل برایش حمل می کرد. عمو قربان با اینکه بی سواد و یکی از چشم هایش نا بینا بود اما انگار همه خوبی ها و بدی های دنیا را بهتر از مـــردم بینا! می دید و درک می کرد! عمو قربان هیچکدام از فلاسفه، جامعه شناسان و یا روانشناسان بزرگ را نمی شناخت و طبعا با افکار و عقایدشان هم اصلا آشنایی نداشت ولی در کمال تعجب گـویی عصاره تمام افکار و نکات ارزنده ای بود که آنها در طی قرون متوالی می خواسته و سعی داشته اند به انسان ها بیاموزند! و مگر نه این است که هدف غائی فیلسوف، انسان شناس، جامعه شناس و روانشناس، رساندن انسان به سرمنزل مقصود که همـانـا سعــادت، آرامش و صلـح درونی است، می باشد؟ عمو قربان در عمرش شاید هرگز نامی از بایزید و حلاج هم نشنیده بود ولی اگر با او دمخور می شدی رگه هایی از عرفان ناب را در کلام و رفتارش می توانستی به تماشا بنشینی و این موضوع برای خیلی ها که برای اولین بار با او همکلام می شدند عجیب می نمود! او پیرمرد باربری بود که غریبه و آشنا در کنارش حس آرامش پیدا می کردند و از معــاشرت با او لذت می بردند. شاید او نمونه ی انسان کاملی بود که در برابر خدا و البته در برابر خودش به معنای حقیقی تسلیم بود ! او چشم طمع به روی دنیا بسته بود و سر در زیر بال و پر خویش روزگار می گذراند، بدون آنکه احدی از او گزندی دیده باشد . راستی افق و دورنمایی که او از زندگی برای خودش ترسیم کرده بود به کجاها راه داشت ؟ و به قول امروزی ها سقف پرواز آن پیرمرد گنجشک روزی سر به کجاها می سایید؟ گاهی اوقات بعضی خرده می گیرند و می گویند: حرفی نو بزن، از شرایط فعلی و از مدرنیسم سخن بگو! تا کی در پستوی خاطرات گذشته جستجو می کنی ؟ اصلا از درون گونی از هم گسیخته ی نوستالژی و از میان افکار آدم های قدیمی که دیگر تاریخ مصرف شان گذشته چه چیزی می خواهی بیرون بکشی؟ امروز روزگار رفتن به کهکشان هاست و تو در زندانی که از مرام و  معرفت انسان های عادی که حالا استخوانهای شان هم پوسیده ، برای خودت ساخته ای ، زندانی شده ای! و من اسیر در پیچ و واپیچ ها و کوچه پس کوچه های مدرنیسم و پست مدرنیسم همچنان که دستم از آرامش به معنای واقعی بریده، تنها جوابی که می توانم به آنها بدهم این است که :
تنی زنده دل خفته در زیر گل
به از عالمی زنده ی مرده دل
و بــا خود می اندیشم چرا از عمو قربان و عمو قربان ها ننویسم؟! و اگر از انسان ! نگویم پس از که و از چه بگویم؟ و اصلاً چرا از مناعت طبع، بزرگی و صفای روح خوبان گمنامی مثل او سخن نگویم؟! مگر نه این است که امروز بیش از هر چیز دیگری به وجود آدم های عمو قربان صفت نیازمندیم؟! حشر و نشر با چنین انسان های پاک دست ، پاک چشم و پاک قلبی مگر نتیجه ای غیر از حضور در کلاس درس بزرگان عاید انسان می کند؟! عمو قربان که بلد نبود در میان صحبتهای عامیانه اش! از الفاظ پر طمطراق امروزی بهره ببرد، با دوری جستن از رذایل اخلاقی و پناه بردن به دامان اخلاق و دیانت! و نه فقط دین! ثابت کرده بود با همه آنچه که حُسن است آشنایی دارد ولو اینکه خودش به صورت کلاسیک و امروزی ، متوجه ی آن نبود !! دمت گرم عمو قربان با آن شاهنامه خوانیت! و صفای مرامت با آن حافظ خوانیت ! گریه ام گرفت وقتی آن روز این ابیات حافظ را برایم زمزمه کرد :
بر در میکده رندان قلندر باشند
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی
خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی
اما در آن روز سرد نمی دانم چرا نگاه عمو قربان به قله های سفید پوش جنوب شهر دوخته شده بود و نمی دانستم عمو قربان در ماورای ابرهای تیره ای که از سمت قبله به آسمان شهر هجوم آورده بودند به دنبال چه چیزی می گشت. در چشمانش حلقه های شفاف و زلال اشک نمایان بود و در نهایت آرامش، اکسیژنی را که درخت کاج با سخاوت بالای سرش تولید و به او هدیه می کرد ، به درون ریه می کشید. بر خلاف پینه های نمایان امروزی، پینه های دستان زحمت کش خود را در جیب پالتوی مشکی و کهنه اش پنهان کرده بود و با نوک گیوه سنجانی اش در کنار سنگ سیاه رنگ کوچک و مربع شکلی که یادمان یکی از مردان قدیمی شهر بود مشغول بازی با یک سنگریزه بود. درست است که عمو قربان یک باربر عوام بود! و هیچ جایگاهی در بین خواص و رجال و روشن فکرها نداشت اما من با خودم فکر می کنم اگر دنیا به جای این همه روشن فکر ضعیف کش و طماع، مردان با صفا و با مرامی مثل او داشت حتماً زندگی ما الآن اینجوری که هست نبود و سیر و سلوکمان راه و رسم دیگری داشت و حتماً سرود زندگی مان با نوای دیگری نواخته می شد. خدا رحمتت کند سهراب! چقدر خوب گفته بودی:
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید
تقدیم بـه عمو قربان با مرام که دنیا بــا تمام جذابیت هایش برایش بازیچه ای کودکانه بیشتر نبود و زندگی را به معنای واقعی زندگی کرد !

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.