خانه » جدیدترین » آه ای یقین گمشده

آه ای یقین گمشده

چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۹  شماره ۱۲۶۷

در ستون «خاطرات قابل حمل» یادداشت هـایم در حـوزه های متنــوع فـرهنـگـی، ادبــی، مسایل روز و خاطرات نوستالژیک، در روزنامه وقایع استان منتشر می شود.

رضا مهدوی هزاوه

آه ای یقین گمشده

در شبکه های اجتماعی، ویدئویی از حرف های عباس کیارستمی می بینم: « احساس تنهایی خیلی باشکوه است. تنهایی به تو امکان حضور در هر جایی را که می‌خواهی می‌دهد؛ با تخیل در تنهایی با هر آدمی می‌توانی گفت‌وگو کنی؛ هر وقت دلت بخواهد.

هر جوابی از جانب او می‌توانی به خودت بدهی. می‌توانی تنها به قاضی بروی و خوشحال برگردی. ولی چطور می‌توانی با آدم دیگری چنین کاری بکنی؟ من در تنهایی آدم بهتری هستم. همان‌طور که درخت در تنهایی درخت‌تر است، به نظرم آدم در تنهایی آدم‌تر است. می‌دانم که من در تنهایی دلیلی برای دروغ گفتن ندارم.»
کتاب «شیخ بی خانقاه»، اثر سید عطاالله مهاجرانی را می خوانم. در بخشی از کتاب، بحث خیام است. به تعبیر حاج آخوند (آخوند روستای مهاجران اراک) خیام، در جستجوی « یقین گمشده» بوده.
در همان بخش کتاب، نویسنده کتاب، خاطرات اش را از دوران دانشجویی اش نوشته است. از حسام فکور، همکلاسی مرموز و عجیبش می گوید. مهاجرانی در پی کشف شخصیت حسام است. به او گفته است:«یک روزی رازت را کشف می کنم.»
عطاالله، از دختری هم به نام شهلا خسروشــاهی می گوید، که همه دانشجوها دلباخته او هستند.
یکی دیگر از همکلاسی ها، آقای فاضلی، نابیناست. شهلا مــدام برای آقای فاضلی کتـاب لـــذات فلسفه می خواند.
حسام می گوید:
«ببین آشیخ ( لقبی که حسام به مهاجرانی داده) انسان موجودی غریب است، این دختره خود به خود همه نگاهش می کنند. دست این کوره را هم می گیرد که های ! بیشتر نگاهم کنید…»
یکی از همکلاسی های دیگر، عدنان است. اهل عراق است. تبعید شده به ایران قبل از انقلاب.
عدنان مدام ترانه ای از عبدالحلیم حافظ زمزمــه می کند. شعر ترانه از نزار قبانی است.
بیت آخر ترانه این است:
«ما اَصْعَب اَن تَهْوی اِمْرَاه
یا وَلَدی، لَیْسَ لها عِنوان»
«پسرم! چقدر دشوار است، زنی را دوست بداری که نشانی ندارد»
در آذرماه ۱۳۵۳ برف سنگینی در اصفهان می بارد. حسام، شبانه و تنها به کوه صفه رفته است. ساعت چهار صبح، پریشان و آشفته، به خوابگاه دانشکده می آید. مهاجرانی از او می پرسد:
«توی کوه دنبال چه می گردی؟»
می گوید: «یقین گمشده!»
تیرماه ۱۳۵۶، مهاجرانی برای تحصیل در مقطع ارشد تاریخ، به دانشگاه شیراز می رود. از حسام خبری ندارد. بارها در جستجوی حسام گشته، اما بی فایده است.
در بهمن ماه ۱۳۵۸، در شیراز، مامور پست، بسته ای برای نویسنده شیخ بی خانقاه می آورد:
تسبیح عقیقی توی کیسه مخمل مشکی است و کاغذ کوچکی کنارش تا خورده:
«سلام پسرم
تسبیحت را فرستادم.این بیت را حسام برایت نوشته:
«ما اَصْعَب اَن تَهْوی اِمْرَاه
یا وَلَدی، لَیْسَ لها عِنوان»
آوان، مادر حسام»
همه دانشجوها، عاشق شهلا بودند.(در جستجوی یقین گمشده بودند؟) عدنان، مدام ترانه فال قهوه نزار قبانی می خوانْد. اصفهان کمتر برف می بارد. خیام، به افق نگاه می کرد و در پی یقین گمشده اش بود. نزار قبانی می گوید: «پسرم، عشق، سرنوشت توست.»
مهاجرانی به نقل از حاج آخوند، روحانی ده می گوید:
«خیام، ناکجا را در مکان و دم را در زندگی کشف کرده است.»
حسام فکور، آشکارا، در پی انکار عشق بود و در خفا، در جستجوی زنی است که نشانی از او ندارد.
شادی را در کجا می توان پیدا کرد:
در خواب ابدی؟
در نگاه به درخت تنها؟
در تنها رفتن به سوی قاضی؟
در انکار آدم دیگر؟
در تنهایی مطلق؟
و یا …
به گمانم سید عطاالله مهاجرانی، راز حسام فکور را کشف کرده است. شاید، تعبیر نزار قبانی نزدیک به حدس او باشد: «پسرم، عشق، سرنوشت توست…»

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.