خانه » جدیدترین » آن طبیبان حاذق

آن طبیبان حاذق

سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۸ شماره ۱۲۳۵

گفتند، چیزی بنویس تا روز عمر به شبانگاه نیامده است. جز جایی که ما را همه چیز بخشیده است، نوشته ای دیگر را شایسته نیست. از این پس برای زادگاه بزرگان ایران در ستون «عروس جهان» سطوری خواهم نگاشت و نگاهی خواهم داشت به خبرهای خوشی که گر چه روزگار از آنها عبور کرده است ولی هنوز در سینه های ما یادش مشعل عشق می افروزد. باید سپاسگوی همراهان فرهنگی در روزنامه وقایع استان بود که منت گذاشته و زحمت چاپ این یادداشت ها را پذیرا می شوند.

آن طبیبان حاذق

غلامعلی ولاشجردی فراهانی

از کوچه های بی رهگذر هراسانم. شهری که ساکنانش به هم سلام نمی کنند، حسی چون بوی آواز به سینه ام می دوانَد. گاهی عادت خیال، من را می کشاند به کوچه هایی که بوی تاریخ می دهند. کوچه ها و خانه هایی با دیوارهای کاهگلی نمناک که رو به آفتاب نشسته اند و آفتاب از پنجره های چوبی عبور می کند و در انتهای خانه ها می نشیند و دل هر رهگذری پر می گیرد به آن روزهای دور، به قلب روزهایی که حالا در دامان «مِه» نشسته اند، در غبار فرو رفته اند و در یادها آرام گرفته اند. عادت، من را با خود به دیار عادات خوب مـــردم می کشانَد. به محله ها، میدان ها، گذرها و البته آدم های خوب و روزنه هایی که بتوان، هنوز هم با همان مردم و در همان کوچه ها، قدم زد. پا به پای آنها به دنبال دلبستگی های خوب رفت. از ارگ زیبای حکومتی، به بام برج شیشه شد و گوش سپرد به آوای آرامش شهر. از جلوی کلانتری میدان ارگ، عبور کرد و چشم به روی پیکر به دار آویخته عبدالله فرو بست، در غوغای برخاسته از صدای به هم آمیخته میوه فروش ها با چرخ های پر نقش و نگار طوافی در میدان ارگ، لحظه ای میان بوی مست کننده میوه های رنگارنگ جالیزهای شهر، گُم شد و در بعدظهر یک روز تابستان در کنار یک نیم ظرف بستنی، روی صندلی ارج و کنار میزهای چوبی بستنی فروشی «قاسم سه پا» دل را از عطش حسرت فرونشاند. از کوچه سپهدار تا چهارسو، نوای سمفونی زیبای مسگران را شنید و سکوت کرد. از گذر کفاشی ها، با کفش های کهنه روستاییان همگام تا مطب دکتر ابراهیم مرادیان قدم گرفت. بازگشت به قهوه چی سالخورده بازار در گنج سرای مسگرها سلام گفت و زیر گنبد آسمانی و اعجاب آور چهارسو در نعلبکی های ناصری چای نوشید. از لابلای چرخ های باربری و پشته کلاف های خامه و قالیچه هایی که سواری می کردند بوی خامه های الوان را نفس کشید و در کنار حوض کوچک بازار عبور کرد و گذر به گذر از زیر تنوره های زرد ذرات آفتاب غروب که از فراز گنبدها به تماشای بازار پرهیاهوی شهر سرک می کشیدند، چهره آفتابی کرد. به ملاقاسم سلام کرد و از دستان لوطی هاشم، آب شفا نوشید و تا قبله یکراست جلو رفت و به خداوند مهربانی دکتر عزیز الله الهی رسید. شهر مهربانی، شهر مردم مهربان، شهر آفتابی دیروز با آسمانی که آفتاب بی زحمتِ عبور از غبارها، خود را به مردم و زمین می رساند. در خیابان خلوت امیرکبیر از پله های اتوبوس آبی و دراز عباس آباد بالا رفت.

دلم میخواهد امیرکبیر را بالاتر بروم، تا میدان مجسمه. جایی که هر غروب تابستان، از آسمان آب های سوده می بارید و باد و نسیم سیلی های خنک به صورت مردم می نواختند و کودکان در کنار شیرهای سر به زیر دور مجسمه، آرام، بازی می کردند. آسمان آنقدر پایین می آمد که می شد در آیینه خوض های باغ ملی یک مشت آسمان به صورت پاشید، خیال تنهایی امیر اما رهایم نمی کند. باز باید گشت به امیر، از گذر سلاخ ها، در جستجوی نَفَسی آرام و دل سپرد به نوای محزون کمانچه یانوک، زیر پرده سینما دنیا که آواز قناری ها را ارزان می فروخت و نگاهی دوباره کرد به کاخ بلند آگاهی شهر در مدرسه صمصامی، دارالفنون دوم ایران زمین.
بلند گوی مسجد قبله آواز سر داده است، در خیابان سپهدار، این سوی گذر قبله، مردان و زنان خسته با تن های بیمار، به دنبال شفا آمده اند. در مطبی که پلکانی گِرد و آجری دارد و مردی که نسخه هایش را به بهای بضاعت اندک بیماران می فروشد. مهربان است، مثل همه مردم دیروز شهر. نام آشناست و از تبار نخستین طبیبان شهر از که پیشه خویش را نسل به نسل و دست به دست در پیشینه دارند. دردها را چه زود دوا می کند اما در سینه اش دردی بی درمان به نام «مردم» وجود دارد که هیچ طبیبی را توان مداوای آن نیست. آقا منوچهر آن پیرمرد ساده و صمیمی که همه عمر گوژی برآمده را به پشت می کشد، به رغم منشی های امروز که بر مطب های اشرافی عشوه ارزان می فروشند و برای بیماران پشت چشم نازک می کنند بر صندلی آهنی ارج می نشیند و روی کفپوش های آجری اتاق خمیده راه می رود.
مردی که نمره های شفا را میـان بیماران قسمت می کند. داروهای رایگان از داروخانه به حساب دکتر می گیرد و دستمزد بیماران تهیدست را با اشاره دکتر پس می دهد. مردم لب می جنبانند. مثل دعای پایان نماز و از پله های آجری رو به قبله پایین می آیند و طبیب همان بالا در نزدیکی آسمان می ماند.
گاهی، عادت، دست خیالی را گرفته با خود می کشد به درازای خیابان سپهدار، جایی که بوی شعر تازه می آید، نبش مولوی. به راهروی تنگی که از آجرهای پلکانش، بوی خاک باران خورده برمی خیزد و هوای دیدار طبیبی دیگر در سراپرده ای از جنس مـردم، بی آلایش و ساده و کم رنگ و دستانی که رنگ زندگی از آنها می روید. رو به روی داروخانه زندگی، پر از شکوه و جلال؛ مثل چهره دکتر ابراهیم مرادیان. که سال هاست مُراد مردم شهر است. او هم در اوج نشسته است اما نگاهش را از پایین برنداشته. پای بسته همه خستگان شهر است. آنهایی که پایین شهر را برای زندگی مجبور شده اند. درون سینـــه جدول های خیابان سپهــداد، آب زلال، شتـــابان می دود تا در زیر درختان چنار میدان ارگ، آرام بگیرد. در میان هیاهوی شهـــری که زندگی در رگ هایش می دوید.
حالا، در آن کوچه های پرهیاهوی شهر، دیگر کسی هوس نشستن روی سکوهای دور باغ ملی را نمی کند، شیرهای سر به زیر هم دیگر به باغ وحش های نو رفته اند. جای کودکانِ بازی هم خالی است.
پزشکان حاذق دیری است رفته اند به بهشتی که در دنیایشان ساخته بودند، نه از دکتر «نیسانیان» و «اسکندر» و «اوشانا» و «حبیب» و «عزیز الهی» و «مرادیان» دیگر چیزی است و نه داروخانه های جاوید و جلالی، نسخه هـــای رایگان بیمــاران را می پیچند. شهر امروز، جای خیلی چیزهایش عوض شده. شده است یک بیمارستان بزرگ.
شهر آب هایی زلال و روان، خیابان امیرکبیر و صفای دل انگیز غروب های تابستان و میدان مجسمه نیست پزشکان فوق تخصص در مطب های لوکس با تجهیزات مدرن پزشکی و کلینیک های روییده در تمام خیابان ها و کوچه ها مکرر شده است و بیمارانی کــه هیچگاه خـــوب نمی شوند.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.