خانه » جدیدترین » آن روزهای آبی اراک

آن روزهای آبی اراک

چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹ شماره ۱۲۵۴

در ستون «خاطرات قابل حمل» یادداشت هایم در حوزه های متنوع فرهنگی، ادبی، مسایل روز و خاطرات نوستالژیک، در روزنامه وقایع استان منتشر می شود.

رضا مهدوی هزاوه

آن روزهای آبی اراک

عید بود. رنگ بادنوروزی، سفید بود. بچه بودم. به خانه طاهره خانم رفته بودیم. خانه شان، خیابان تک درختی بود.
خانه شان، حیاط بزرگی داشت. روی درخت پیر حیاط، طوطی سبز رنگی در قفس آویزان بود.
اتاق های خانه در انتهای حیاط بود. دیوارها کاهگلی بود. باغچه ای پر از گل و درخت، وسط حیاط بود.
قبل از آنکه به خانه طاهره خانم برویم؛ سر بازار، اول حصار، چند تا فرفره قرمز خریدم.
باد می آمد. فرفره ها می چرخیدند.
مدتها پیش درباره معلم دوران ابتدایی ام، خانم سیفی، در اینستاگرام نوشته بودم. اتفاق خوشی افتاد که شماره خانم سیفی را پیدا کردم. بی معطلی با ایشان تماس گرفتم.
یکبار، در آخرین روزهای زمستان، بابا ما را برای خرید لباس عید، به خیابان برد.
باغ ملی از تاکسی قرمز، پیاده شدیم. به پاساژ طبائیان رفتیم. غرق شدیم در انبوه پیراهن ها.
بابا برایم پیراهنی به رنگ آسمان آن روزهای اراک خرید. عباس آباد، پر بود از تنگ ماهی و صدای دستفروش ها. شال بود و روسری و چشم های گریان دختربچه های خسته. روی دیوارهای باغ ملی عکس سربازان جنگ هم بود. سربازهای شهید، به بچه ها نگاه می کردند. ناگهان یکی از همین سربازها، به دختر بچه ای، بستنی و شکلات هدیه کرد.
آن روز هوا پر بود از فرفره های قرمز رقصان. صـــداها شفاف بود. سینما کاپری، پیر بود اما همچنان می خندید. بچه ها و جوانترها، مشتری سینما کاپری بودند. فتوکپی فهامی شلوغ بود. انگشتر فروش، در چایخانه ی نو، چای می نوشید و از قــدیم می گفت. از ذبیح درشکه چـــی می گفت. از شیرهای باغ ملی می گفت.
آقای حقیقی، جلوی کتابفروشی اش، با کت و شلوار نو، ایستاده بود. درخت ها با همدیگر حرف می زدند. سینما دنیا، آن طرف میدان باغ ملی بود. آدم های خسته از روشنایی افراطی، دل به تاریکی «دنیا» داده بودند. بازارچه سهام السلطان، بی تخت و تاج، پادشاهی می کرد.
طوطی سبز طاهره خانم، یک روز سفر کرد. هیچوقت ندانستم طوطی ها وقتی بمیرند، خاطره ی صدای شان، به کجا می رود؟
چند شب پیش با خانم سیفی، معلم دبستان هدایت، که حالا بازنشسته است و ساکن تهران، تلفنی حرف زدم. به او گفتم:
«یادمه یکبار کتاب پهلوان پنبه را به من دادین و گفتین مهدوی بیا جلوی تخته و بلند برای بچه ها بخوان. شاید از همان موقع، قصه، سرنوشت من شد.»
فرفره های قرمز، در باد و طوفان روزگار، می چرخیدند و ناگهان گم شدند. خیابان ملک و طوطی سبز و عکس سربازها و دبستان هدایت هم گم شدند.
قصه پهلوان پنبه، حکایت دلقکی بـود کــه در جشن های همگانی، در لباس های خودش پنبه تعبیه می کرد تا نزد مردم، تنومند و قوی به نظر برسد.
کمانداری با تیر و کمان آنقدر به پهلوان پنبه، تیـر می زد که ماهیت واقعی دلقک عیان می شد و همه مردم، به چشم می دیدند که دلقک، لاغر اندام است و ضعیف.
باد «یکصد و بیست روزه ی بندر دیر» و «شب باد کهنوج» و «گیله وا باد کلاچای» و «هفت باد منجیل» و «سیاه باد قائنات»، فرفره ها را رقصاند و پنبه ها را از لباس های مان جدا کرد.
ذات واقعی دلقک های لاغر، گاهی با تیر و کمان، گاهی با سیاه باد، و گاه با قصه ها و غصه ها، هویـدا می شود.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.