خانه » جدیدترین » در آرزوی آدمیزاد بودن

در آرزوی آدمیزاد بودن

چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹ شماره ۱۲۵۴

در آرزوی آدمیزاد بودن

محبوبه میر قدیری

درست است، با قصه خواندن حال آدم خوب می شود. بزرگ می شود، بیناتر، مهربان تر و فهمیده تر اگر قصه های خوبی بخواند و خوب،درست هم بخواند. حتما قصه ی سبزه قبا را شنیده اید. ماجرای دختری زمینی که عاشق جوانی از طایفه جن و پری می شود به نام سبزه قبا و جوان هم عاشق دختر که اسمش شیرین هماست. این دو می خواهند با هم باشند و اما، اما مادر پسر که دیو است و از ژن پری ها چیزی به ارث نبرده می خواهد که پسرش با دختر ی از جوهر و جنم خودش ازدواج کند و حکومت دیوان را دوام و قوام دهد و چنین می شود که هر روز دختر را پی کاری می فرستد سخت و عجیب غریب. کاری که هیچ جوره از عهده آدمیزاد بر نمی آید و این سبزه قباست که به یاری توانمندی جن و پری بودنش این کارها را برای معشوقه ی عزیز انجام میدهد. اما این کارها برای خواننده ی سطی خوان و سطحی نگر ممکن است که مسخره بیایند و شوخی و اما در باطن عمیقند و عبرت آموز. وقتی شیرین همــا و سبزه قبــا موفق می شوند از سرزمین دیوها فرار کنند مادر و خاله دیو او تنوره کشان از دنبالشان می روند و به هر چیز -جاندار و بی جان- کـــه ســر راه می بینند چنگ می اندازند و کمک می خواهند که سد راه دو دلداده شوند و دریغ از یک قدم کمک. پاسخ های این اشیا و حیوانات در خور تاملند. سگ به مادره می گوید تو عمری به من کاه دادی و او (شیرین هما و البته با راهنمایی سبزه قبا) به من استخوان داد – خر می گوید تو عمری بــه مــن استخوان دادی و او کاه داد – در می گوید تو مرا بسته نگه می داشتی و او بازم کرد- سوزن نخ می گوید به من می گفتی جوالدوز او سوزن خیاطی خطابم کرد- چاله آب می گوید تو بــه من می گفتی گندابه و او آب نامیدم- پیاله عسل و روغن هم غر میزند که تو چرک و خون صدایم می زدی و او عسل و روغن و… و سرانجام دست دو دیوی که به ظاهر دوستدار و هواخواه این پسر و دختر جوانند به آنهـا نمی رسد و دست از پا درازتر به بیغولــه خــود بــاز می گردند و آن دو هم به سر زمینی دیگر می روند و زندگی خوبی را آغاز می کنند. این قصه را خوب است همه ی همه بخوانند و با خودشان فکر کنند من چه وقت هایی دیو بودم و چشم بستم بر لیـاقت و توانمندی ها و خواسته های دیگرانی که با من در ارتباط بودند. من چقدر دل سوزانده ام و دل شکسته ام و حق و ناحق کرده ام و آزار داده ام و با این کارهایم محیطم را حالا با هر شعاع، از یک اتاق و یک خانه بگیر تا یک اداره و یک کارخانه، دانشگاه، مدرسه، بیمارستان و شرکت و وزارتخانه و شهر و… همه را یک جا تیره و تار ساخته ام و ساکت و راکد، مرده. یک وقتی، مثلن بعد از گذشت سال ها بفهمی اشتباه کرده ای، حتی عذرخواهی هم بکنی دیگر چیـــزی درست نمی شود. یعنی آنجور که باید نمی شود. اما باز باید گفت گلی به جمالت که اقلا چند سال، چندین سال بعد به این دریافت رسیده و به زبان آورده ای. مادر سبزه قبا دیو بود. کاش ماها، شماها، آنها هم، دیو نباشیم و نباشید و نگردیم و… و اما چه پایان زیبایی دارد این قصه. شیرین هما که به زور خانم دیوه بر سر هرانگشتش شمعی افروخته و در شب زفاف سبزه قبا با عروس خانم دیو پشت در حجله نشسته، می نالد که سبزه قبا دستم سوخت و سبزه قبا در داخل حجله گاه آذین بسته پاسخ می دهد، شیرین هما دلم سوخت و شمشیر از نیام می کشد و یکی از سرهای عروس دیو را قطع می کند. اویی که این قصه را ساخته و پرداخته آرزوی مردمان را در طول سالیان سال به بیان آورده. نابودی دیوان و ددان زورگوی ستم پیشه و پیروزی درستی و پاکی، خدمتگذاری و مهرورزی، عشق و آدمیزاده بودن.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.