پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۶ شماره ۷۴۳
سینا کمال آبادی
مترجم
ماکس عزیزم
کاملا مایوس شدهام اما این ناامیدی تغییری در من ایجاد نمیکند. دیروز عصر روی یک کارت پستال برایت نوشتم: «اینجا در این مغازهی توتون فروشیِ خیابان گرابن از تو میخواهم مرا ببخشی چون امشب به دیدنت نمیآیم. سردرد دارم، دندانهایم پوسیدهاند، تیغ صورت تراشیام کند شده و روی هم رفته قیافهی ناخوشایندی دارم. دوست تو، فرانتس.»
امروز عصر روی کاناپه دراز کشیده بودم و فکر میکردم معذرت خواهی کـردهام و نظم را به دنیا بـرگرداندهام اما در همیـن فکر بـودم که یـادم آمد بـه جـای Schalengasse نوشتهام Wladislaw Gasse .
لطفا عصبانی باش و دیگر هیچ صحبتی دربارهاش نکن. میدانم آیندهی درخشانی در انتظارم نیست و حتما مثل سگ خواهم مرد. ما باید این لحظهی بزرگ را جشن بگیریم. من و تو، منظورم این است که تو به عنوان دشمن آیندهی من وظیفه داری جشن بگیری.
دیروقت است. فقط میخواستم بدانی برایت شب خوبی آرزو میکنم.
دوست تو فرانتس