خانه » جدیدترین » ۹ ثانیه آخر

۹ ثانیه آخر

دوشنبه ۹ دی ۱۳۹۸  شماره ۱۲۰۵

در ستون «خاطرات قابل حمل» یادداشت هایم در حــوزه هــای متنــوع فرهنگی،ادبی، مسایل روز و خاطرات نوستالژیک، در روزنامه وقایع استان منتشر می شود.

رضا مهدوی هزاوه

۹ ثانیه آخر

تایم قطعه موسیقایی «شهر خاموش» اثر کیهان کلهر بیست و نه دقیقه و نُه ثانیه است. دقیقه اول به روزگار کودکی ام در هزاوه رفتم. خانه ها کاهگلی بود. دختری سر چشمه بود. عاشقش شدم. دقیقه دوم به قمصر کاشان رفتم. همان دختر، لب استخر خانه مان به دنبال گــل ســرخ محمدی می دوید. دقیقه سوم به لباس های معطر دختر نگاه کردم. روسـری اش آبی بود. کفش هـایش فرو رفته بود در یک مزرعه چای و گلابی. دقیقه چهارم حافظ را ورق زدم. «ای دل به کوی عشق گذاری نمی کنی.» در ثانیه های دقیقه چهارم افتادم بر آرامگاه حافظ درخشان. لغزیدم به دریاچه پریشان. دقیقه پنجم به دبستان رفتم. الفبا را حفظ شدم. یاد گرفتم نام آن دختر را بنویسم. در دریای خزر گم شدم. کمی لاهیجان شدم و کمی برگ چای خوردم و رقصان شدم. دقیقه ششم به دختری که نامش عشق بود فکر کردم. جدول ضرب یاد گرفتم. به سینما رفتم. در تاریکی سینما، گریه کردم. مفهوم فراق را فهمیدم. دقیقه هفتم جنگ شد. دقیقه هشتـم دختـر می دوید. نه به سوی گل های محمدی اش، که به سوی جنازه برادر سربازش. دقیقه نهم، دختر ساکت شد. نمی دوید. لابلای موهای میرزا کوچک گم می کرد خود را. دقیقه ی دهم با قطار به ساری رفتم. با هواپیما به رشت رفتم. با لنج به قشم رفتم. هیچ چیز مــرا خوشحــال نمی کرد. دقیقه یازدهم لباس های سربازی ام را پوشیدم. دقیقه دوازدهم، با یک دست می جنگیدم، با دست دیگرم نامه عاشقانه می نوشتم. تا دقیقه بیستم در سنگر و کنار خاکریز و لودرها و خاک ها و تفنگ ها و گریه ها و چفیه ها و دوکوهه و شلمچه و اتوبوس های خاکی و لنج های لیز و برنج های نخورده شب عید و سفره های هفت سین خسته و بازوهای محکم اما بسته و عشق های به یغما رفته و نازهای بی خریدار و قلب های بی رگ و رنج های بی حد و شمال های نرفته، مانده بودم. دقیقه بیست و یکم جنگ تمام شد. مادر دختری که دوستش داشتم گفت هنوز که هنوز است دخترش در موهای پر پشت میرزا کوچک خان گم شده است. شمال، معطر است و مه آلود است به نام عشق. دقیقه بیست و دوم تا بیست و نهم خوابیدم. که خوابیدن و خیال بهتر بود از بیداری و کثیفی ظرف های نشسته.
نُه ثانیه ی آخر، حالاست: اول هزاوه بود. بعد خورشید آمد. بعد دختر به سر چشمه آمد. بعد چشمه خشکید. بعد به قمصر رفتیم. بعد گل ها باز شد. بعد پژمرده شد. بعد حافظ درخشید. بعد همه چیز تمام شد. فهمیدم قطعه شهر خاموش، در وصف جنایت حلبچه است، نه در وصف عشق… فهمیدم همه چیز به گم شدن در بمب شیمیایی ختم می شود. فهمیدم، عشق همان دقیقه اول است و بیست و هشت دقیقه و نُه ثانیه بعدی، خستگی است…

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.