یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ۹۶ شماره ۵۷۴
***
احمدرضا حجارزاده
وقایع استان
****
مهدی ربی از نویسندگان جوانیست که تا کنون دو مجموعهداستان از او منتشر شده. مجموعهی نخست، برندهی نهمین دوره جایزهی منتقدان و نویسندگان مطبوعات در سال هشتادوشش بود و در همان کتاب هم، داستانِ «قربانی ابراهیم» در سال هشتادوسه برگزیدهی جایزهی ادبی اصفهان شده بود. این کتاب با عنوان «آن گوشهی دنج سمت چپ» بارها تجدید چاپ شده و کتاب دوم به نام «برو ولگردی کن رفیق» در زمستان هشتادوهشت منتشر شد که تا امروز از کتابهای موفق و پرفروش بوده است. نگاهی داریم به جهان داستانی مهدی ربی و دغدغههای او در نوشتههاش.
***
مهدی ربی مردادماه ۱۳۵۹ در اهواز به دنیا آمده. او از آن عشق ادبیاتهای دوآتیشه است که یک عمر خوانده و در سومین دهه زندهگی، خود را آوارهی ادبیات مینامد و میگوید:«مینویسم، چون نمیتوانم ننویسم.«نوشتن» برای من مثل یک «ولگردی» پایانناپذیر و لذتبخش شبانه است».
قصههای ربی را که میخوانید، انگار کسی یقهتان را میگیرد و پرتتان میکند وسط دنیای جوانی. او در همهی هفده داستانی که چاپ کرده، از نسلی میگوید سرگردان و حیران که زور میزند به سختی و در تنهایی گلیمش را از آب بیرون بکشد. آدمهای نوشتههای او، اغلب جوانهای بلندپروازیاند که برای رسیدن به مقصد، دشوارترین و دورترین راه را انتخاب میکنند اما این نویسنده، حرفها و انتظاراتش را در بستری از واقعگرایی و اجرای عدالت منطقی به گوش مخاطب میرساند. هرگز پا به جهان تخیل و فانتزی نمیگذارد، دروغ نمیگوید، سیاهنمایی و اغراق نمیکند. داستانهای او بازتابی از شرایط اجتماعی برای کار و زندهگی جوانان است. هرچند جوان در نوشتههای ربی، شور و شیدایی خاص خود را دارد و کارهای عجیبوغریبی از او سر میزند، ولی هیچکدام از آن کارها غیرممکن و با فرهنگ جامعه ما ناهمخوان نیست. راههاییکه شخصیتاولهای ربی از میان هزار راهِ نرفته برمیگزینند، پیشنهادهای سالم و مفیدی برای تخلیه هیجانهای جوانی و رسیدن به روشنی هستند. مثل داستان نخست کتاب «آن گوشه …» که پسری با بادگیر و هدبند سفید، هر شب کیلومترها میدود و حین دویدن فکر میکند، تصمیم میگیرد، عاشق میشود، انتخاب میکند و خاطرههای گذشته را مرور میکند. شاید گاهی برای همهی ما پیش آمده در خیابان، جوانی را با شلوار و گرمکُن ورزشی در حال دویدن دیده باشیم. آیا یکی از آنها نمیتواند همین پسر سفیدپوش قصهی «آن گوشه …» باشد؟ داستان دوم به نام «مقبره» از اولی هم خواندنیتر است: سه جوان دانشجو هر تعطیلیِ آخر هفته را به پیشنهاد یکیشان در محلی خارج از شهر به تفریح میپردازند. در هفتهیی که نوبتِ شهاب است، مقبرهی خانوادهگی پدربزرگش را ـ که جای باصفا و خوشآب و هوایی است ـ پیشنهاد میکند. در این گشتوگذار، هر کس مشکل و مسالهیی دارد با دیگران در میان میگذارد و در حقیقت، این دوستان بامحبت، در لحظههای بحران به داد هم میرسند. شخصیت جوان دانشجو، یکجورهایی رُل اصلی بیشتر نوشتههای ربی است و آنقدر دوران خوش دانشجویی را خوب و دقیق و با رعایت تمام ریزهکاریها توصیف میکند که خواننده گویی آنچه را میخواند، پیشِ رو میبیند یا حتا برای خودش هم اتفاق افتاده و با خواندن این داستانها، به اصطلاح آشناپنداری میکند. در برخی داستانها هم زندگی پیش یا پس از دوران دانشگاه و دانشجویی روایت میشود؛ زمانی که جوانهای سر حال و درسخوان وارد بازار کار شدهاند، با همکلاسیهاشان ازدواج کردهاند و با دوستان همدانشگاهی رفتوآمد دارند. یکی از بهترین داستانهای ربی را میتوانید در کتاب دوم بخوانید.کتاب «برو ولگردی کن رفیق» را بردارید و توصیه میکنم در آغاز داستانِ پایانی را بخوانید؛ داستانی که نام کل مجموعه را در بر گرفته. ماجرا مربوط میشود به فرید، جوانی که بیستوهشت روز پیش از زنش جدا شده و این آغاز بدبیاریهای بیپایانش در زندگی جدید است. او دست به هر کاری میزند، اوضاع بدتر میشود. دیگر حتا دوستی براش باقی نمانده، در اوج ناامیدی سر میکند و آرزو دارد کسی تفنگی روی شقیقهاش میگذاشت و او را تهدید به مرگ میکرد، ولی مشکل او در حال حاضر، بیزاری و خستهگی از زندهگی نیست. او با واکاوی شکستها و گذشتهاش، در جستوجوی یافتن پاسخ یک پرسش است:«چرا با زنش ـ آیدا ـ ازدواج کرده؟». فرید گمان میکند ازدواجش با آیدا، اشتباهترین عمل زندهگیاش بوده. برای رسیدن به پاسخ این پرسش و کسب آرامش و آسودهگی خیال، همهچیز را از آغاز مرور میکند و زمانی که اطمینان مییابد مغزش یخ زده و دیگر نمیداند باید چه کار بکند، صمیمیترین رفیقش سیامک، راه نجات را به او نشان میدهد؛ راهی که پیش از او، زن فوتشدهاش ـ لاله ـ هم برای رهایی از افکار مغشوش و پریشانحالی به فرید توصیه کرده بود:«اون کاریرو بکن که دوست داری،که واقعن باهاش حال میکنی و مطمئنی که میخوای انجامش بدی.کارهایی که خیلی وقته فراموششون کردی».
نویسنده با این پایانبندی و دعوت به رهایی از فکرهای آزاردهنده، دریچهیی از امید را رو به این جوان درمانده میگشاید. نوعی کنایهی معکوس که میگوید به هر حال غصهها میگذرند و روزهای خوب از راه میرسند. به آنچه پشت سر گذاشتی فکر نکن، به راه پیشِ رو بیندیش. جهان داستانی ربی، شاید تلخی و ناکامیهایی هم داشته باشد اما جهانی است پر از شور و هیاهو و انرژی مثبت و امیدواری.
در این جهان، جوانها خودشان را لابهلای سطرهای کتابهای یکی از همنسلانشان پیدا میکنند.کتابهای او پر از کُدها و نامها، ابزار و ادوات امروزی و مدرن و بهروزی است که همهی جوانهای عصر حاضر با آنها آشنا هستند و ازشان استفاده میکنند. از مجلهی «فیلم» گرفته تا انواع موسیقی و خوراکیهایی مثل کرانچی و چیپس و دلستر لیمویی و خلاصه هرچه که به زعم ربی، یک جوان انرژیکِ سر حال به آن نیاز دارد.