شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹ شماره ۱۳۲۰
در کسب و کار خود، چگونه با مُشتری برخورد بکنیم؟!
کیک و کیسه!
احمدرضـا حجـارزاده
بانو لیلی گلستان(۱) در کتابِ مصاحبهش ـ نشر ثالث ـ جایی میان حرفهاش اشاره میکند به اینکه «مملکت ما پُر است از تناقض و آدمهای خوب» (۲).
بنده که با نظر این بزرگبانو خیلی موافقم. روزی صد تا از این تناقضها را در برخوردهام با مردم میبینم. واپسین نمونهش همین چند ماهِ پیش. صبح ـ حدودِ ساعت هشتونیم ـ از خانه رفتم بیرون تا به دستورِ مادرم نیمکیلو کیکِ یزدی بخرم و برگردم. یک فروشگاهِ کوچکِ نانفانتزی به تازگی در نزدیکی منزلِ ما باز شده که ظاهری شیک، تمیز و مرتب دارد و من هم اتفاقی یک بار از او خرید کرده بودم. مادرم عادت دارد هر مغازه و فروشگاهِ جدیدی در محله باز میشود، آن را کشف میکند و تا زمانی که اِشکالی در اجناس و قیمتها و رفتار صاحبانِ آن ندیده، جزو مشتریهای ثابتاش میشود. اینبار هم سفارش کرد از همان فروشگاهِ جدید خرید بکنم.گفتم چشم و راهی شدم. واردِ مغازه که شدم، پیرمردی ـ که دفعهی پیش هم دیده بودمش ـ به تنهایی پشتِ دخل نِشسته بود. سلام کردم و به جای نیمکیلو،گفتم یک کیلو کیکِ یزدی میخواهم. برخاست، زیرِ لب گفت «بسماللهالرحمانالرحیم» و مشغولِ آمادهکردن سفارش شد. ابتدا حواسم به او نبود و به خوراکیهای دیگر نگاه میکردم. پیرمرد سرگرمِ کارش بود. وقتی دوباره توجهام به او جلب شد، دیدم جعبهیی به دست دارد و کیکها را در آن میچیند.گفتم «حاجآقا اگر ممکنه داخلِ نایلون بریزید برام». در همین لحظه مردِ جوانی ـ که همکارِ پیرمرد بود ـ وارد شد و پشتِ ویترین رفت. پیرمرد گفت «نمیشه. یک کیلو بیشتر رو باید داخلِ جعبه بریزیم. دستورِ اتحادیهس» و به تکهکاغذِ سپیدی رویِ دیوارِ پشتِ سر اشاره کرد که پرینتِ کمجان و رنگو رورفتهیی از ـ احتمالن ـ دستورِ اتحادیه بود. مردِ جوان هم اضافه کرد «یک کیلو کیک توی نایلون سنگین میشه.کیکها لِه میشن».گفتم «پس لطفن دو تا نیمکیلو توی کیسه بَرام بِکشید». با این حرفِ من، پیرمرد از کوره در رفت و داد زد «نمیشه دیگه آقا. دستورِ اتحادیهس». من که قصد نداشتم از خواستهام کوتاه بیام، اعتراض کردم «حالا مگه مامورِ اتحادیه اینجا واستاده که ببینه دستورِ اتحادیهرو اجرا میکنین یا نه؟! برای شما چه فرقی میکُنه؟». مردِ جوان که متوجهی خشم پیرمرد شده بود، جعبه را از او گرفت و گفت «من میریزم بَراش». پیرمرد با صدای بلندتری گفت «وِل کُن بابا. این به خاطرِ وزنِ جعبه میگه. باید توی جعبه بِکِشیم. اتحادیه گیر میده». من دوباره گفتم «آقاجان، فکر کن من نیمکیلو میخواستم. میریختین توی نایلون دیگه. خب حالا دو تا نیمکیلو بده. من دارم پول میدم کیک بخرم، نه جعبهی مقوایی». پیرمرد که میرفت رویِ صندلیش پشتِ دخل بنشیند،گفت «ما هم دونهیی هزاروهفتصد تومان پولِ جعبهها رو دادیم». میدانستم که در چنین مواقعی، وزنِ جعبه را از وزنِ خوراکیِ داخلش کم نمیکنند. باید این را به پیرمرد میگفتم اما نمیدانم چرا سکوت کردم. پیرمرد داشت حرص میخورد. از چهرهی دَرهمش کلافگی میبارید. مرد جوان که داشت کارِ نیمهتمامِ او را تمام میکرد، لحظهیی دست نگه داشت و پرسید «چیکار کنم آقا؟». من با اعتماد بهنفس و یقینِ کامل گفتم «اگر توی کیسه میکِشید، دو تا نیمکیلو بِکشید بَرام. اگر نه، بِرم جای دیگهیی بخرم». پیرمرد زودتر از مردِ جوان و کلافهتر از پیش، طوری که من بشنوم،گفت «برو جایِ دیگه بخر». با این حرفِ پیرمرد، دیگر تردیدی نداشتم که او کاسب نیست. پیرمردِ خستهکنندهی بَدعُنقیست که در خانه، مزاحم یا رویِ اعصاب بوده و میخواستند دَکش بکنند. فرستادندش به مغازه کنارِ دستِ ـ احتمالن ـ بچههاش بنشیند و اگر توانست کمکی بکند. فوری در پاسخِ پیرمرد گفتم «باشه، نمیخوام» و در حالی که از مغازه خارج میشدم، دیدم مردِ جوان نگاهِ سرزنشباری به پیرمرد انداخت که «چرا مُشتری رو پَروندی؟». بیدرنگ خود را به فروشگاهِ نانفانتزی دیگری در همان نزدیکی رساندم. از خوششانسی، لحظهیی که وارد مغازه شدم، دیدم دو کارگر با لباسهای یکسره سپیدِ مخصوصِ شیرینیپزها، سینیهای پُر از کیکِ یزدیِ داغ را از آشپزخانه بیرون میآورند و در ویترینِ مغازه میچینند.گفتم «آقا یک کیلو کیکیزدی لطفن». فروشنده بیآنکه یک کلمه توضیح بدهد یا توضیح بخواهد،کیسهی نایلونیِ بزرگی برداشت و از یک کیلو کیکِ تازه پُرِش کرد. پرسیدم «چهقدر شد؟».گفت «هشت تومن». مثلِ اینکه امروز قرار بود مُدام شانس بیاورم، چون قیمتِ کیکها دو هزار تومان هم از فروشگاهِ قبلی ارزانتر بود. هنگامِ بازگشت به خانه بود که یادِ آن جملهی درستِ بانو گلستان افتادم؛ مملکت ما پُر است از تناقض و آدمهای خوب. فکر کردم چرا جایی که رعایتِ قانون برای مردم ضروری و مفید است، از آن سر باز میزنند اما جایی که میتوان برخی قوانینِ فرمایشی و مصلحتی را نادیده گرفت، اصرار دارند قانونمندترین آدمِ روی زمین باشند؟! نمونهش در قوانین راهنمایی و رانندگی. اغلب رانندهها اعم از زن و مرد و پیر و جوان،کمترین توجهیی به چراغها و تابلوهای راهنمایی ندارند. بیاعتنا به خطری که ممکن است پیش بیاد، از چراغ قرمز عبور میکنند یا خیابانِ شلوغی را یکطرفه میروند، در جایی که ممنوع است، بوق میزنند یا پارکِ دوبل میکنند، با سرعتِ غیرمجاز میرانند و مواردِ دیگر. این فقط یک نمونهی کوچک بود، ولی حالا پرسشم اینست آیا اگر آن روز پیرمرد مانند همکارش در فروشگاهِ دوم، برای من کیکها را در کیسهی پلاستیکی میریخت، قرآنِ خدا غلط میشد؟ یا شاید فکر میکرد من نیرویِ کنترلچیِ اتحادیهام و برای امتحانِ اوضاع به آنجا سر زدهام؟ یا شاید آن فروشگاه به دوربین مداربستهیی مجهز بود که تصاویر آن در اتحادیه کنترل میشد؟! یا شاید پیرمرد به خودِش شک داشت که برود قانونشکنیش را به اتحادیه لو بدهد؟! کاسبی که با یادِ پروردگار به پایِ مشتری برمیخیزد، باید مَردمدار و خوشاخلاق باشد. چرا باید با رفتار و گفتارِ ناپسندش، مشتری را برنجاند و نانِ خود را آجر بکند؟ احترام به قوانینِ اتحادیه خوب است، به شرطی کــه دستوپاگیر نباشند و قــابلِ اجرا باشند. من آن روز یک کیلـو کیکِ یزدی در نایلون به خانه آوردم، بیآنکه یکی از آنها لِه شده باشد. همه صحیحوسالم. اینگونه هم فــروشنده راضی بود، هم مشتری و هم پروردگارِ عادل.
***
-۱ لیلی گلستان؛ زادهی ۲۳ تیر۱۳۲۳/ تهران. مترجم و نگارخانهدار ایرانی، عضو کانون نویسندگان ایران. او فرزندِ ابراهیم گلستان و فخری گلستان و خواهرِ زندهیاد کاوه گلستان (عکاس) است. لیلی گلستان با نعمت حقیقی (فیلمبردار) ازدواج کرد و پس از شش سال زندگیِ مشترک از او جدا شد. در ۲۶ آبانماه۱۳۹۳، جایزهی شوالیهی ادب و هنر فرانسه (نخل آکادمیک) از سوی سفیر دولت فرانسه در تهران به لیلی گلستان اهدا شد.
-۲ کتاب: لیلی گلستان. تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران.گفتوگو: امید فیروزبخش. صفحهی۸۱/ چاپ نخست: نشر ثالث،۱۳۸۶