دوشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۶ شماره ۱۲۹۶
امروز نه آغاز و انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
هر هفته در ستون «گام زمان» یادداشت هایی درباره پدر ومادرم که اسطوره زندگیم بودند و فرزندانم که امیدهای زندگیم هستند و سفرهایم کـه بهترین آمــوزگار من است و… خــواهم نوشت. امیــدوارم مقبـول طبع مشکل پسند شما خوانندگان روزنامه وقایع استان واقع شود.
زهرا سلیمی
کنج خالی کوچه
عبور از کوچهها در هر پیچ وخم آن با وجود تکراری بودن ولی همیشه جذابیتهای خاص خود را دارد. هر روز یک مسیر را طی میکردم. درختهای توت و گردو که از فصل باروری تا میوه دادن و خزانش با من همراه بودند، برایم شیرین و دلنشین بود و از دیدن هر روزه آنها که ثابت و پا برجا بودند لذت میبردم، از تماشای ساقه های ظریف و برگهای مینیاتوری که در جرز دیوار خانه ها و آسفالت خیابان با ظرافت و زیبایی گلهای زرد و کوچک میدادند و بی آنکه در انتظار تشویق یا تنبیه باشند، آنها آنقدر عاشقند که میشکفند و به کوتاهی عمرشــان هم نمی اندیشند، فقط زیبایی را در گوشه دنج خیابان و کوچه به نمایش میگذراند. همه چیز در مسیر رفت و آمد تکراری است از احوالپرسی با کسبهایی که سر راه می دیدم تا صدای دست فروشی که همیشه یک جمله را تکرار میکرد. در عبور از خیابان و کوچه در کنج کوچهایی منتهی به خیابان اصلی صدای زنی پوشیده در چادر مشکی که در اثر تابش آفتاب، رنگ مشکی چادرش به قرمزی میزد؛ با اینکه هر روز تکرار میشد ولی آنقدر ملتمسانه و پر از حزن و اندوه بود که قلبم را به درد میآورد.
غمی در صدایش بود نه میتوانستم بی تفاوت از کنارش بگذرم نه با دادن کمکی خودم را راضی کنم. تصمیم به تغییر مسیر گرفتم، شاید بتوانم ازشنیدن این صدای حزنآلود، خودم را دور کنم. این تغییر مسیر را فقط چند روز توانستم طاقت بیاورم، باید اقرار کنم دوست داشتم صدایش را بشنوم، اما برای چرایی آن پاسخی نداشتم. نمی دانم به شنیدن صدایش عادت کرده بودم، یا به دعای خیری که برای هر رهگذری تکرار می کرد من نیزنیاز داشتم و روحم آرام میشد. صدایش از فاصله ایی که به او نزدیک میشدی و تا چندین قدم که دور میشدی همچنان با سوز و ناله خاصی شنیده میشد. پس از چندین روز دوباره تغییر مسیر دادم و ازهمان مسیر همیشگی رفتم. صدای زن همچنان با تضرع و خواهش و التماس میآمد؛ در تصمیم ناگهانی جلوی پایش نشستم و دستم را برای گرفتن دستهایش دراز کردم. بی لحظهای درنگ دستهایم را در دستهایش گرفت. چادرش روی صورتش بود و نمی خواست چهرهاش را ببینم ولی گرمای دستهایش مرا تسلیم خود کرد، گرما و مهر دستهای یک مادر را داشت، او یک مادر دلشکسته پر از درد و اندوه بود. همین لمس و گرمای دستها قفل زبانش را گشود و کمی از زندگیش، از نوهاش گفت: «که چگونه زمانه با او نساخته و برای گذران زندگی نوه ایی که خبر ندارند این پولهای مچاله شده و گاهی پاره از کجا بدست میآید؛ صبح راه درازی را طی میکند و در گوشه ایی از شهر برای رهگذران با گفتن دعای خیری که از ته قلبش بر میآید روزی نوهاش را کسب میکند.» مجالی برای گفتگوی بیشتر نبود باید بر احساساتم مهار میزدم و خودم را نمیباختم دستهایم را از دستهایش رها کردم و با سرعت خداحافظی کردم. این امیدِ هر روز من بود؛ دیدار این بانو و لمس دستهای گرم و مادرانهاش و دعاهای خاصش با لحنی و آهنگی خاصتر. یک اتفاق ساده تبدیل به یک عادت روزانه شد بود. نباید این گونه پیش میرفت. باید چاره ای می اندیشیدم و راهی می یافتم، از اینکه نمی توانستم باری، هر چند کوچک از روی شانههایش بردارم، آزارم میداد. در گفتگویهای ذهنیام خودم را راضی میکردم که در توان من نیست که بتوانم او را از این شرایط رها کنم. هر روز یک تصمیم و هیچ کدام راه به جای نمی برد. یک روز زودتر از همیشه برای رفتن به محل کارم از خانه بیرون زدم و مسیر همیشگی را رفتم ناخواسته، از دور منتظر شنیدن صدا و دیدن چادری مشکی در کنج دیوار بودم، نزدیک و نزدیک تر شدم؛ اثری نبود دور و اطراف را نگاه کردم. با خودم گفتم: «چه شده است! اگر و امروز و فردا و روزهای بعد نیاید، دیگر او را نبینم، چه!» از پیچ کوچه و جای خالیاش گذشتم. از روبرویم خانمی آراسته با چادر مشکیِ برازنده با صورتِ گرد قلبی شکل، با اجزای صورت ریز و متناسب، موهایی مرتب در زیر روسری کوچکش، قدی کوتاه داشت که با تأنی و آرامش قدم بر میداشت. کیف بزرگی که از گوشهی آن چادر مشکی رنگ و رو رفتهای نمایان بود، را به سختی با خود میکشید. نگاهم در چشمانش که برقی داشت، آشنایی را دید؛ به سختی نفس میکشید و هُرم و گرمای نفسش به گرمی دستهایش بود. با لبخندی دلنشین و شیرین بی هیچ حرف وسخنی از کنارم گذشت. نگاه و لبخندش گویای آشنایی دیرینه و همراز و همدلی را داد که باید قفل سکوت بر لبها میزدم و میگذشتم؛ نگاهم را دزدیم و گذشتم. سالهاست که کنج خالی آن کوچه، این سخن جبران خلیل جبران را به خاطرم میآورد.: «مگر تو کیستی که مردمان باید گریبان خود را باز و غرورِ خود را بیپرده کنند تا تو ارزشِ آنها را برهنه و غرورشان را بیشرم ببینی؟»
بگذار این رازها سر به مهر بمانند تا سالها بگذرد و خاطرهایی از آن بماند، به شیرینی عزت نفس و غرور پنهان یک مادر…