چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۹ شماره ۱۲۶۹
کتاب یا پیتزا؛ مسئله این است
الهام تقسیمی
در عصر دلپذیر اردیبهشت ماه که باغ کتاب معطر به بوی بهار شده بود، روی نیمکت توی حیاط زیر قاب عکس هایی از فروغ و سیمین و شاملو نشسته بودم. رنگ آبی کاشی های حوض وسط حیاط در ترکیب با صدای فواره آب و خنکای ملس نسیم بهاری و بوی کتاب های نو، چنان صحنه دلربایی را آفریده بود که هر عاشق کتابی را مسحور می کرد. یک آن احساس کردم در بهشت هستم. به یاد آن کلام خورخه لوئیس بورخس افتادم که می گفت: «من همیشه اینطور تصور کردهام که بهشت جایی شبیه یک کتابخانه است.» تصمیم گرفتم چند دقیقه ای در این بهشت رویایی و معطر به عطرکتاب و بهار بنشینم و با خواندن شعری از کتابی که تازه خریداری کرده بودم؛ این فضای رویایی را برای خودم دلچسب تر بکنم. غرق در شعر سهراب بودم که سروده بود: «من دراین تاریکی در گشودم به چمن های قدیم؛ به طلایی هایی که به دیوار اساطیر تماشا کردیم! من در این تاریکی ریشه ها را دیدم و برای بتهی نورس مرگ، آب را معنی کردم…» در همین حین صدایی توجهام را جلب کرد. مادر آراسته ای که رنگ روسری وکیف و کفشش در تناسب زیبایی با لاک و تزئین ناخنهایش بود دست دختر بچه زیبا و نازنینی را در دست داشت و به حالت کشان کشان سعی میکرد دخترک را از محوطه کتاب فروشی خارج کند. دخترک بالباس صورتی و لپ های گل انداخته با گل سرهایی که به شکل پروانه روی موهای بافته شده اش نشسته بودند و مقداری اضافه وزنی که نمکین اش کرده بودند؛ اشک ریزان در برابر مادر مقاومت می کرد. اصرار داشت به باغ کتاب برگردد و کتابی را انتخاب کرده بود بخرد. مرتب به مادرش می گفت آن کتابی که عکس یک گربه شاد و ملوس روی جلد آن نقاشی شده است را می خواهد. من هم مادر کودکی به همین سن و سال بودم و شاید به همین دلیل بود که توجه ام از شعر سهراب به این مادر وکودک جلب شد. به ناگاه مادر در همان حال که دست کودک را می کشید جمله ای گفت که هر آنچه از آن بهشت رویایی حس کرده بودم با کلام و دلیلی که مادر برای بردن فرزند آورد؛ به جهنمی سوزان تبدیل شد. مادر گفت: «بیا بریم دخترم،کتاب می خواهی چه کنی؟ ده دقیقه می خوانی و بعدش به کنار می گذاری بیا برویم تا من جای کتاب برای تو یک پیتزا قارچ وگوشت گنده بخرم.» خداوندا! چه میشنیدم. چند دقیقهایی در شوک و بهت و ناباوری سپری شد. مدام در ذهنم کتاب ها را با پیتزا مقایسه می کردم. فکر می کردم مثلا ارزش این جمله از کتاب شازده کوچولو آنجا که گفته: «بدان که جز با چشم دل نمی توان خوب دید، آنچه اصل است، از دیده پنهان است. فقط بچه ها میدانند که در جستجوی چه هستند…» با چه مقدار پیتزا برابری میکند؟ اصلا می توان برای چنین جمله ایی از این کتاب ارزش مادی در نظر گرفت؟ همچنان که ناباورانه شاهد این صحنه بودم؛ و به این فکر میکردم مردم به اندازه فرهنگشان می توانند به پیشرفت فرهنگ کمککنند و یا آنرا نابود کنند؛ در این حال وهوا بودم که خاطره ایی از زمان کودکی ام برایم تداعی شد. مادر و کودک را رها کردم و سفر کردم به سی سال پیش… ده ساله بودم و تازه خواندن و نوشتن را یاد گرفته بودم. روزی در مسیر مدرسه توجهم به ویترین کتاب فروشی که در راه مدرسه ام بود؛ جلب شد. یک کتاب که از سایر کتاب ها باریکتر بود و تصویر پسرکی مو فرفری که از سر انگشتانش گل وگیاه روییده بود؛ مرا مجذوب خودش کرد. نام کتاب تیستو سبز انگشتی بود. قیمت کتاب هم شش تومان بود. من این اندازه پول همراه نداشتم. وقتی به خانه رسیدم برای مادرم ماجرا را تعریف کردم وگفتم دلم می خواهد آن کتاب پشت ویترین را داشته باشم. مادرم با مهربانی پول کتاب را به من داد و اجازه داد فردا آن کتاب را خریداری کنم.
مادرم زنی بیسواد بود. خواندن و نوشتن نمیدانست. بلد نبود ناخن هایش را سوهان بکشد و هیچوقت ندیدم رنگ روسری و کفشش هماهنگ باشد؛ اما میدانست که باید لذت مطالعه را از فرزندش دریغ نکند. پول را به من داد و به من نگفت بجای کتاب در راه مدرسه ساندویچ همبرگر مخصوص بخرم. اجازه داد من کتاب بخرم و به من سپرد وقتی مشغول کارهای خانه است؛ برایش داستان آن پسربچه که از سر انگشتانش گل و گیاه روییده بود را بخوانم.
مادر سبزی ها را پاک می کرد و من می خواندم که تیستو صاحب انگشتان جادوییبود؛ دستانیکه به هرکجا میزد آنجا را با گل وگیاه سبز می کرد. مادر چراغ گردسوز را روشن میکرد که من از تاریکی و صدای بمباران نترسم و من می خواندم که تیستو همه ادوات جنگی ساخت کارخانه پدرش را سبز کرد تا از جنگ جلوگیری کند. مادر شمعدانی ها و نسترن ها را آب میداد و من همچنان برایش می خواندم که تیستو نردبانی از گل ساخت تا از آن بالا برود تا به تنها دوستش که می گفتند در آسمان ها پیش خداست برسد و می دیدم که اشک های مادر همراه قطره های آب روی گل های نیلوفر تاب خورده به نردهای کنار پله ها می نشیند.
مادرم اجازه داد من آن کتاب را بخرم هم آن کتاب و هم کتاب هایی که بعد از آن در پشت ویترین آن کتاب فروشی من را به خواندن فرا می خواند. مادرم با من در جهان قصه ها غرق میشد و هر دو باهم طعمی را می چشیدیم که با هیچ طعمی در جهان برابری نمی کرد. مادری که خود از نعمت سواد محروم بود؛ اما می دانست که چگونه لذت مطالعه را به من فرزند بچشاند.
نشستن در روی نیمکت و سفر در زمان واشک ریختن بر مادری که آگاه و هوشیار بود دیگر بس بود. باید بر می خاستم. اگر در دنیا یک مادر باشد که پیشنهاد معاوضه کتاب با پیتزا میدهد؛ باید در مقابلش یک مادر باشد که لذت خواندن را در جان وروح فرزندش جاری کند.به محوطه فروش کتاب برگشتم و کتابی که عکس گربه شاد و ملوسی روی جلدش بود پیدا کردم وبرای دخترم انتخابش کردم.وقتی برق شادی را در چشمانش دیدم نه تنها قلبم که تمام جهانم روشن شد.
دخترم را کنارم نشاندم. از خواندن برایش گفتم. داستان آخرین برگزیده خداوند را برایش تعریف کردم. از اینکه وقتی اولین بار خداوند می خواست با او صحبتکند اولین کلمه ای که بکار بود این بود؛ اقرا یعنی بخوان که معجزه آخرین برگزیده کتاب بود و در این معجزه بزرگ، خداوند به قلم و آنچه مینویسد سوگند می خورد. به دخترمگفتمکه خواندن و نوشتن مقدس است و قلم شفاست. برایش گفتم که بهشت جایی شبیه کتابخانه است. از طعم خواندن گفتم که با هیچ طعم دلپذیری در جهان قابل مقایسه نیست.وقتی داستان آن کتاب را که عکس گربه شاد وبازیگوشی روی جلدش بود؛ برایش خواندم وتمام شد،دیدم که دستی از نوازش به روی جلدکتاب کشید.کتاب را در آغوش گرفت و بویید؛ آن گربه ملوس را بوسید و با احتیاط و احترام در قفسه کتاب خانه جا داد.من هم در آغوش کشیدمش بوسیدمش و به او قول دادم هفته آینده بعد از خرید کتاب جدیدی از باغ کتاب حتما برایش یک پیتزا قارچ و گوشت خیلی گنده خواهم خرید.