خانه » جدیدترین » پیک‌نیک در میدانِ جنگ

پیک‌نیک در میدانِ جنگ

پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۹   شماره ۱۳۵۸

پیک‌نیک در میدانِ جنگ

خاطرات دوران سربازی من برای سربازان میهنم، ایران

بخش اول

احمدرضا حجارزاده

همیشه هارت‌وپورت می‌کردم من سربازی‌برو نیستم و اگر هم به زور ببرندم، فرار می‌کنم، ولی نمی‌دانم چه حکمتی بود وقتِ‌ش که رسید، خودم مثلِ بچه‌ی آدم رفتم دفترچه‌ی اعزام به خدمت گرفتم ، بعد، نیمه‌شبی رفتم به پادگانی در پلِ چوبی و تقسیم شدیم و از شانسِ بد ـ یا خوش‌شانسی ـ برای گذرانِ دوره‌ی آموزشی به جایی اعزام شدم که به شدت از آن می‌ترسیدم و تَوهمِ ترس‌ناکی از آن محل در ذهنم ساخته بودم؛ پادگانِ آموزشی «۰۳عجب‌شیر» ،که به آن کارخانه‌ی آدم‌سازی هم می‌گفتند.گفتند فلان‌روز، ساعتِ نُه صبح در ترمینالِ غرب باشید و اتوبوسِ فلان‌تعاونیِ مسافربری را سوار بشوید. پیش از رفتن، خودم موهام را تَراشیدم؛ از تَه، همین‌جا در تهران. پدر و مادرم و پسردایی‌م، صبحِ آن روز تا ترمینال و پایِ اتوبوس بدرقه‌م کردند. خودم بُغ کرده بودم و لام تا کام حرف نمی‌زدم اما آنها یک‌سره می‌خندیدند و با شوخی‌هاشان تَه دلم را خالی‌تر می‌کردند. انگار اصلن عینِ خیالِ‌شان نبود که دارم می‌روم سربازی. آن‌قدر روحیه و رفتارِشان عادی بود که هر کس ما را می‌دید، فکر می‌کرد دارم می‌روم تا سرِ کوچه و برگردم. مادرم برام یک ساکِ بزرگ وسیله گذاشته بود. غیر از چند دست لباس و تعدادی کتاب،که خودم برداشته بودم، باقیِ ساکِ سفرم پُر بود از انواعِ خوراکی. انگار کُن به پیک‌نیک می‌رفتیم و شاید هم واقعن برای من یک پیک‌نیکِ به یادماندنی بود دورانِ خدمت؛ پیک‌نیک در میدانِ جنگ. برخلافِ ترس و شناختی که پیش از این نسبت به سربازی داشتم، آن دوره برام یکی از به‌ترین و باارزش‌ترین دورانِ زندگی‌م شد. خیلی چیزها در آن دوره‌ی بیست‌ویک‌ماهه یاد گرفتم که بعدن در زندگیِ شخصی به دردم خورد. خیلی از عادت‌های بد و ترس‌ها و رفتارهای کودکانه‌م را در سربازی جا گذاشتم. وقتی به خانه برگشتم، اصلن آدمِ دیگری بودم و این خودِ جدیدم را خیلی بیش‌تر دوست داشتم. شیرینی‌های ورود به دوران جدید زندگی‌م از همان روزِ سفرم با اتوبوس آغاز شد. در تمامِ راه، یا کتاب می‌‎خواندم، یا خواب بودم، یا با دوست‌های تازه‌یی که پیدا کرده بودم، می‌زدیم و می‌خواندیم و می‌خندیدیم.گاهی وقت‌ها هم می‌رقصیدیم. آرام که می‌گرفتیم، خودمان را به هم معرفی می‌کردیم و می‌پرسیدیم بچه‌ی کجای تهرانیم. از علاقه‌هامان به مسائلِ فرهنگی، هنری و اجتماعی می‌گفتیم‌و در این تبادلِ اطلاعاتِ زودهنگام، دوست‌ها و همراه‌هایی را انتخاب می‌کردیم که نقاطِ اشتراک بیش‌تری با ما داشتند. به هر حال بنا بود برای مدتی طولانی با این آدم‌ها سر و کله بزنیم. رسیدنِ‌مان به عجب‌شیر خیلی طول کشید، ولی ضبط و ثبتِ خاطراتِ بامزه‌ی سربازی ما، از همان لحظه‌ی ورودمان شروع شد. ساعت سه‌ی نیمه‌شب ـ یا صبح ـ رسیدیم پادگانِ موردِ نظر. همه‌ی ما را به خط کردند و در حالی‌که با عنوانِ جدیدِ «آش‌خور» صدامان می‌زدند، قوانینِ آن مکان را به ما یادآوری می‌کردند، آن هم نه با مهربانی و ملایمت،که با خشم و فریاد:
ـ دیگه خونه‌ی مامان‌جون‌و بخورو بخواب تموم شد. این‌جا قانون چیزِ دیگه‌یی‌یه.کسی نمی‌پرسه چرا، چون ارتش چرا نداره. این‌جا انضباط، اخلاق و روحیه‌ی جنگَندگی حرفِ اول رو می‌زنه. فهمیدین آش‌خورها؟
پس از نطقِ نه چندان کوتاهِ آن درجه‌دارِ ارتشی، شروع به وارسیِ ما کردند. خودمان، لباس‌هامان و وسایلِ‌مان را گشتند. هر کسی موبایل داشت ـ که خیلی‌ها داشتند ـ گوشیِ تلفنِ‌ش موقتن ضبط می‌شد. ورودِ سیگار به پادگان ممنوع.کتاب‌هام را نگرفتند اما به به هم‌راه‌داشتنِ آنها پوزخند زدند. یکی از درجه‌دارها پرسید:
ـ اینا چی‌یه با خودِت آوُردی؟ یعنی این‌جا وقتِ کتاب‌خوندنَ‌م داری؟
نمی‌دانستم باید چه پاسخی بدهم. اصلن مگر در آن اوضاع و موقعیت،کسی فکرِش کار می‌کرد یا جراَت داشت پاسخِ یکی از آن درجه‌دارهای نظامی را بدهد؟ فقط یادم می‌آد در طولِ مدتی که دوره‌ی آموزشی را می‌گذراندم، وقتِ کتاب‌خواندن هم داشتم و چند تا از به‌ترین کتاب‌های زندگی‌م را در آن دوره خواندم. ما همه خسته و خواب‌آلود و تحتِ فشار از زورِ نیاز به قضایِ حاجت، بی‌صبرانه منتظر بودیم به آسایش‌گاه هدایتِ‌مان بکنند و مجوزِ خواب و استراحت بدهند، ولی خوش‌خیال بودیم. انتظارِ چنین استقبالی نداشتیم. صبرِمان برای خواب و استراحت، یکی‌دو ساعتی طول کشید. وقتی زمانِ رفتن به آسایش‌گاه فرا رسید، همه خوش‌حال از این‌که تا چند دقیقه‌ی دیگر در رخت‌خواب خواهیم خوابید، انگیزه و توانی دوباره یافتیم اما این شوقِ تازه، چندان دوام نیافت، چراکه به ما دستور داده شد کیف‌های سنگینِ‌مان را پشتِ گردن بگذاریم و روی پاهامان بنشینیم، و بعد هم که معلوم است دیگر، تا خودِ آسایش‌گاه ـ که مسیرِ دور و درازی هم بود ـ پامرغی بردندمان. با این‌حال، خوابِ عمیقِ پس از این زهرِ چشمِ ناگهانی به همه‌ی ما چسبید و بیش‌تر از آن، خوراک عدسی‌یی که صبحِ روزِ بعد به عنوان نخستین صبحانه‌ی دوره‌ی آموزشی خوردیم. جایِ همه خالی. هشتادوپنج روز در عجب‌شیر بودیم و بعید می‌دانم هیچ کدام از سربازهای آن گردانِ اعزامی، روزِ نخستِ ورود به پادگانِ آموزشیِ ۰۳عجب‌شیر را فراموش کرده باشد.

۱ـ در اردی‌بهشتِ سال ۱۳۷۹ به خدمتِ سربازی اعزام شدم.
۲ـ شهری کوچک در نزدیکیِ تبریز.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.