خانه » جدیدترین » مرگ دیگر در نمی زند

مرگ دیگر در نمی زند

سه شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۹ شماره ۱۲۶۰

روزنــه نگــاهی اسـت نوستالژیک به گذشته ای که با همه سختی ها و مشکلاتش ولی انگار لبریز از مهر و محبت بود. روزنه می خواهد بگوید: قار قار کلاغ، سفیدی برف، طعم می خوش سیب گلاب و قرمزی گیلاس هنوز زیباست و زندگی دوباره می تواند در پشت آپارتمان ها چند میلیــاردی و اتومبیل های لوکس، ساده، خواستنی و زلال و بی شیله پیله باشد.

محمد علمدار

مرگ دیگر در نمی زند

نوجوان که بــودم علاقه عجیبی بـه خواندن کتاب های پالتویی داشتم. کتاب هایی مثل خداحافظ زندگی از مسعود خاک نژاد، اتوبوس آبی و کفش های غمگین عشق از ر- اعتمادی، یک شاخه گل سرخ برای غمم از پرویز قاضی سعید و البته کتاب های مایک هامر و آگاتا کریستی و کتاب های دیگری از این دست. در آن روزگار و در کنار کتاب هایی که نام بردم، در ویترین کتابفروشی های قدیمی اراک مثل کتابفروشی های سعدی، توکل و عقلایی که حالا دیگر آثار و نشانی از آنها نیست یک کتاب پالتویی خودنمایی می کرد با نام: مرگ در می زند که تصویر یک جمجمه و یا شاید هم تصویر عفریت مرگ با آن لباس سیاه و آن کلاه و داس بلند در روی جلدش خودنمایی می کرد که نمی دانم آیا آن کتاب با کتاب مرگ در می زند وودی آلن در ارتباط است یا نه؟ اما هر چه هست و هر چه بود در آن حال و هوا که در لبه و مرز دوران نوجوانی با جوانی پرسه می زدم هیچگاه جرأت نکردم آن کتاب را بخرم و بخوانم! اصلاً گور پدر مرگ، راستش ما آن روزها مرگ را فقط بر پرده بزرگ سینما قصر طلایی و بیشتر با آلن دلون و تماشای فیلم اسلحه ی بزرگ می شناختیم. آن وقت ها گذشته از سینما و ساندویچ و بیخ دیواری، پول تو جیبی اگر گاهی گیر می آمد یا پول های کارگری تابستان ها را فقط صرف خرید کتاب می کردم و با خواندن کتاب کیف و حال می کردم. الان که به آن دوران فکر می کنم نمی توانم برای خودم حلاجی کنم که چرا بدبختی های آن روزگار اصلاً یادم نمی آید و هر چه در ذهنم جان می گیرد از جنس محبت و مهربانی آدم ها و روزگار است!

ماجرای مرگ مسعود همه را آچمز کرده بود و باور و هضم آن حد اقل برای من به این سادگی ها امکان پذیر نبود. قبر مسعود را در محوطه ی امامزاده کنده بودند و بقعه ی امامزاده در دشتی سبز و قهوه ای قرار گرفته بود که این دشت از دو طرف با کوه های کبود که قله هایشان برفی و سفید بود احاطه شده بود و در آن فضای سبز و سفید و کبود و قهوه ای تنها چیزی که به چشم آدم نمی آمد فقط رنگ مرگ بود ! در آن روزهای غمگین بهمن و پس از اینکه از قم به اراک برگشتیم، به یکباره مریض شدم! هنوز از کرونا خبری منتشر نشده بود و تنها در رسانه ها خبرهایی از شیوع این بیماری در چین منتشر می شد. روزی که به پزشک مراجعه کردم به شوخی گفتم: دکتر نکند کرولا گرفته باشم؟ که دکتر در جواب من خندید و گفت: اولاً کرونا نه کرولا و ضمناً فقط سرما خورده ای! ولی من حال خودم را بهتر درک می کردم و می دانستم اوضاعم خراب تر از آن چیزی است که پزشک می گوید. برای رانندگی مشکل داشتم و سرفه های شدید و پی در پی تمرکزم را از بین برده بود با این حال از یک داروخانه ی شبانه روزی در خیابان راه آهن داروهایم را تهیه کردم و با هر جان کندنی بود خودم را به خانه رساندم.

سرم را که روی بالش می گذاشتم سرفه شدت بیشتری می گرفت و من برای مقابله با آن پی در پی مخلوط عسل و آب لیموی تازه و آب ولرم می خوردم و برای اینکه بتوانم چشمانم را ببندم، زیر سرم را خیلی بالا آورده بودم به طوری که تقریباً در رخت خـواب ساده ام نشسته بودم. از درون داغ بودم ولی می لرزیدم! نمی دانستم آیا بچه ها با صدای سرفه های من خوابشان برده بود یا اینکه بیدار بودند و مراعات حال مرا می کردند؟ زهرا لحظه ای از حالم غافل نبود و با اینکه او هم مثل من بیمار بود ولی بیشتر از اینکه برای خودش نگران باشد، نگران حال من بود. چراغ زرد رنگ خیابان از روی نظم یا بی نظمی مرتب خاموش و روشن می شد و با خاموش و روشن شدنش آشپز خانه و پذیرایی تاریک و روشن می شد! در حالت داغی و تب و لرز و سرفه و در حالی که به شعله ی آبی بخاری خیره شده بودم دچار حالتی شدم که برایم با حالت ها و محسوسات مربوط به خواب و بیداری کلاً توفیر داشت. حال و هوایی تازه و بسیار عجیب که اکنون از وصفش عاجزم . موقعیت خودم را درک نمی کـردم، قفسه سینه ام به شدت تنگ شده بود و من داشتم به جلد کتاب پالتویی مرگ در می زند فکر می کردم! راستی تصویر روی جلد، اسکلت جمجمه ی انسان بود یا تصویر خوفناک عفریت مرگ. مرگ چگونه در می زند؟ اینکه می گویند مرگ از رگ گردن به آدم نزدیک تر است حقیقت دارد یا اینکه برای ترساندن آدم ها این حرف ها را می زنند تا آنها دور گناه ! را خط بکشند؟ کوه ها هنوز کبود بودند و باد شدید برف ها را از روی قله ها بلند می کرد و بر روی سبز و قهــوه ای دشت می پاشید. هوا چرا اینقدر سرد است امشب؟ پس چرا مسعود دارد می خندد؟ مگر مسعود نمرده؟ اصلاً آدم ها را زندگی می کشد یا تصادف و مریضی؟ گلویم بـه شدت هر چه تمامتر خارش داشت و سینه ام خس خس می کرد، آن شب هیچکس از کوید نوزده چیـــزی نمی دانست و من نگاهم به پنجره ی بزرگ آشپزخانه بود و مشغول تماشای نور زرد رنگ خیابان بودم که از پشت پرده ی شتری رنگ و نازک هر چند ثانیه یک بار خودش را تا کورترین زوایای پذیرایی می رساند. از نور آبی شعله ی بخاری به کلی غافل شده بودم و در این بین صدای یک خواننده ی ناشناس که به سبک ابراهیم تاتلیس داشت می خواند: همه رنگا قشنگن اما مات و بی رنگن پیش رنگای آبی به گوشم می رسید. آبی! آبی! یاد رضا احدی افتاده بودم ! خدا رحمتش کند گوش چپ با معرفت و با کلاسی بود در خط میانی استقلال! یعنی چه؟ مگر رضا احدی هم مرده؟ مرگ چرا اینقدر در می زند؟ اصلاً چرا این مرگ فقط در خانه ی آدمهای با صفا و با مرام را می زند؟ نکند اینبار مرگ در نزده و بدون دعوت آمده باشد سراغ من؟ آخر من که با معرفت و با صفا نیستم! پس مرگ با من چه کاری می تواند داشته باشد؟ دایی حسین وقتی مرد فقط ۲۵ سالش بود؛ در حالی که هم سن و سال های او اکنون مرزهای شصت سالگی را پشت سر گذاشته اند اما او هنوز جوان است و فقط ۲۵ سال دارد. شاید این یکی از مواهب جوانمرگی باشد. چشمــانم باز بود یـا بسته نمی دانستم و فقط بازی نور های زرد و آبی و جدال تاریکی و روشنی بود که همه ی فضا را تسخیر کرده بود. از بیرون صدایی یکنواخت به گوشم می رسید که برایم تداعی کننده ی صدای پتک و چکش کارگاه های آهنگری در بازار و خیابان مولوی در زمان های خیلی دور بود، ولی نه، انگار صدای تیک تاک ساعت بود که از بلندگوی مسجد امام جواد پخش می شد و فضای شهرک را پر کرده بود. در آن زمان به نظرم رسید ساعت ها دروغ می گویند و عقربه ها در یک حرکت بیهوده، مدام از چپ به راست به دور خود می چرخند و در این حرکت دایره وار تکراری، واقعیت گذر سریع عمر را از چشمان سطحی بین آدمها پنهان می سازند و این حقیقت را به آدم ها نمی گویند. برای اینکه یک آدم به پنجاه سالگی برسد عقربه ها هر کدام چند بار باید به دور خود بچرخند؟ حالا اگر این حرکت های محیطی پی در پی را به خط راست تبدیل کنیم چند کیلومتر را در بر می گیرد؟ لابد قطر صفحه ی ساعت در این محاسبه تأثیر مستقیم دارد. آخر محیط دایره حاصل ضرب عدد پی در قطر است؛ پس هر چه قطر ساعت بیشتر طی طریق هم بیشتر. مالی خولیایی شده بودم انگار، آخر این دیگر چگونه افکاری بود؟ صدای تیک تاک قطع شده بود و مؤذن زاده اردبیلی عجب اذانی می گفت!

از ماجراهای شب قبل و از آن حالت خاص سر در نمی آوردم، با اینکه سرفه ام کمتر شده بود ولی سینه ام هنوز سنگین و بدنم گرم بود . هر چند سرگیجه داشتم ولی با دشواری پشت سیستم نشستم؛ کار با رایانه برایم سخت بود و چشمانم حروف روی صفحه کلید را درست تشخیص نمی دادند. عرق ریزه گرفته بودم و به دنبال تصاویر رضا احدی و جلد کتاب های پالتویی در شبکه جستجو می کردم. تصویر عفریت مرگ تمام صفحه ی مانیتور را گرفته و داس بـد هیبتش آدم را می ترساند! یاد کتابفروشی عقلایی در دور باغ ملی افتاده بودم و چهره ی مسعود در حالی که بر دامنه پلنگ آبی مشغول عشق بازی با رنگ ها بود در ذهنم جــان گــرفته بود. علت بغض سنگینی کـه گلویم را می فشرد، نمی فهمیدم و در یک لحظه ناگهان به نظرم رسید این روزها مرگ دیگر در نمی زند، صدایی در گوشم به آرامی نجوا کرد:
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.