خانه » جدیدترین » ما و روزگار ما

ما و روزگار ما

چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۸  شماره ۱۲۳۹

گفتند، چیزی بنویس تا روز عمر به شبانگاه نیامده است. جز جایی که ما را همه چیز بخشیده است، نوشته ای دیگر را شایسته نیست. از این پس برای زادگاه بزرگان ایران در ستون «عروس جهان» سطوری خواهم نگاشت و نگاهی خواهم داشت به خبرهای خوشی که گر چه روزگار از آنها عبور کرده است ولی هنوز در سینه های ما یادش مشعل عشق می افروزد. باید سپاسگوی همراهان فرهنگی در روزنامه وقایع استان بود که منت گذاشته و زحمت چاپ این یادداشت ها را پذیرا می شوند.

غلامعلی ولاشجردی فراهانی

ما و روزگار ما

روزگاران دراز سپری شد تا این باغ به گُل نشست و درخت مراد ما، بَـر آورد و آدم های بزرگ، بدان نامور شدند. روزهای خوب و سرشار، روزگاران دیروز ما بودند که ماندند، در دستان ما، در اندیشه و خاطر ما. در چهره‌هایی که تاریخ ما از وجودشان افتخار می‌گیرد و در الگوهایی که جامعه برای ادامه راه افتخار خویش بدان‌ها سخت نیازمند است. آن روزهای پشت سر، امروز همانند آینه‌ای زلال، پیش روی ما قرار دارند تا بتوانیم خویشتن را در آن تماشا کنیم. شاید باید نوشت، تا قاب آیینه‌ای را که زنگار و غبار زمان بر آن نشسته است، گَردِ زمان بزداییم و روبروی خویش و نسل‌ها نهاده و در آن با دقت تمام بنگریم تا این حس بالندگی و هویت برجسته، بیدار و پیدا بماند و ایمان بیاوریم که هنوز بوی جویبار می‌دهد، یاد آن شهر، روان بر بستر سبز آن روزها. هنوز مثل خورشید، دستان سرمازده را به خویشتن فرامی‌خواند، در پس کوچه‌های در حصار دیوارهای بلند. چقدر دل بسته‌ام به دیدار دوباره کوچه‌ها، گذرها و سینه گشاده خیابان‌های شهری که روزی ، بود و پرنده آزاد خیال ما بر آسمانش پر می گرفت. هنوز در خیالم، خیزاب بلندی از تصویر یاد آ ن شهر با شکوه به نگاه می نشیند. در آن روزها. روزهایی سرشار، که چقدر زود رخت بربستند.
پس از سال‌ها، هنوز دلم برایش تنگ می‌شود. گوش‌هایم تشنه‌اند، آوای او را، و چشمانم گرسنه‌اند و بی‌تابِ دیدارش! هوس بیداری با تو، خوابم را پریشان می‌کند، دلم تنگ می‌شود برای تو، برای خویش، در کنار دویدن های کودکانه در کوچه هایت.
هنوز لبریزم از هوس تن سپردن به روان زلال آبی که در جویبارهای کوجه باغهایت جاری و در تمام کوچه‌هایت، روان می‌شتافت. ما بودیم و تن‌هایی تشنه با روح زلالمان، چه بی‌هراس از جویبار خانه‌های محقر آن دوردست‌های شهر، به رود بزرگ تو می پیوستیم. ما بودیم و تصویری بزرگ در قاب سینه‌ای بی‌تاب که هوس آزادی، زخمه‌های شور به تارهایش می‌نواخت.
هنوز بوی جویبار می‌دهد، بوی صبح، بوی گل‌های سوسن و یاسمن، بوی دست‌هایی که مهربانی می‌کارند. بوی آزادی، بوی تمام کوچه‌های شهری که دیوارهای کاهگلی باران خورده اش ، بوی بهار مدرسه داشت. بوی تو، یاد تو، تا امروز، که همه، جا ماندند در خیابانی که دیگر رهگذری نداشت؛ جا ماندند، در بسیاری از دل‌های تنگ ما و تو. جا ماندند در خاطرات مردم شهر دیروز، مثل میراثی گرانقدر برای یک تاریخ.
تنیده در اجزای شهر، تا دمیدن خورشید زیبای زندگی، در افق عشق و دمیدن روزهای سرشار و سبز. آن آفتابی که بر کنگره‌های بام هستی تابیدن گرفته و با تمام ذره‌های ثانیه‌هایش در صحنه زندگی و حضور یاد های آفتابی تجلی بگیرد. حالا می‌خواستم بگویم: امروز، در طلیعه بهاری دیگر، تو نیستی!… اما…
اما، چه بودنی بِه از این یاد های همواره اراک، شهری که بود، شهر هنر، شهر فرهنگ و باید باور کرد، فرهنگ خورشید تابناکی است که در پرتو آن می‌توان ذره ذره‌ی تاریخ، ادبیات، اجتماع، هنر، زندگی، رسوم و آرمان‌های ‌یک ملت را به تماشا نشست و چه پژمرده و دلمرده ملتی که این خورشید را بدون فروغ ‌یا ابرآلود بر آسمان خویش به نظاره بنشیند.
ملت‌های هوشمند می‌کوشند تا با افزایش لایه‌های آگاهی و خرَد، به کشف هستی و انسان دست ‌یابند و در پناه این کشف و در سایه‌ی این دریافت، رابطه‌ی خویش را با هستی، با انسان و با خدا به بهترین و بالاترین سطح برسانند و در طول تاریخ الگوهای فرهنگ، تمدن و معنویت باشند و این هر سه را با هم و در کنار هم فرادست آرند.
کوشش برای دستیابی به فرهنگی والا و ارزشمند، چیزی نیست که بتوان آن را‌ یک روزه و ‌یک نفره به دست آورد و آن را چون اختراعی ‌یا اکتشافی ثبت کرد و سپس به توسعه و تکثیر آن پرداخت؛ حرکت آرام فرهنگ، با تلاش همه جانبه‌ی همه‌ی افراد ‌یک جامعه و با افزایش سطح آگاهی و خرد جمعی، آرام آرام توسعه می‌یابد و در طول زمان، ‌یک ملت را فرهنگی و فرهنگمدار می‌نماید ‌یا به عکس.
در این میان شاعران، نویسندگان، هنرمندان و روشنفکران، معماران اصلی فرهنگ ‌یک جامعه‌اند؛ آنها با اندیشه‌ی سترگ و روح بزرگ خویش، رنج‌های مضاعف را برای دانایی و بینایی، غمگنانه و بزرگوارانه می‌پذیرند (چرا که رنج، میوه آگاهی است) و حاصل پیکارهای درونی و بیرونی خویش را در عرصه زندگی مادی در اختیار مردم قرار می‌دهند تا چون چراغی روشن فراروی دنیای تاریک آنها باشد و از فروغ آن در جهت هدایت و کمال بهره گیرند و بر ماست که به پاس این همه رنج و کوشش و این همه بزرگواری و تلاش به بررسی علمی ‌و شناخت بزرگی و شکوه و جنبه‌های مختلف فرهنگ‌ها پرداخته و با آگاهی از اهمیت و ارزش کار، در حفظ و پاسبانی از میراث و فرهنگ دیرین بکوشیم.
بوی آدم‌های هنرمند، بویی دلپذیر و ماندگار است که با هیچ خانه‌تکانی، رخت از هوای خانه، بیرون نمی‌کشد و هنر، مثل سودای همواره‌ی تشنه است که هرچه بر آن می‌بارد، سیری نمی‌گیرد و «هل‌من‌مزید» می‌گوید.
از آن روزها که سال‌هاست رفته‌اند، جز یادهای سبز، در باغ خاطر ما، چیزی نمانده است و جز عطش دویدن دوباره در کوچه‌هایی با دیوارهای کاه‌گلی و باران‌خورده و خیس، تلنگری به وجود لبریز ما نمی‌زند. تنها این کوچه‌های خیس، زورق خیال ما را به دست‌های کسانی می‌رساند که روزی نامشان را بر دیوارهای کاه‌گلی کوچه‌ی یادها نوشته و «راه رفتن» در سایه‌هایشان را برای خویش، افتخار کرده بودیم. هنرمندان، نامداران و انسان‌های گُزیده، تنها یادگارهای ما هستند که ما را به باغ سبزه و رویش و عزت و شوکت و سربلندی و بالندگی پیوند می‌دهند، هویت می‌بخشند و منزلت و جایگاه آدمی را در سرزمین‌ مادری و فرهنگ مردم، حفظ می‌کنند.
بقا و ماندگاری فرهنگی، رودی است که سرچشمه از جویبارهای کوچک نام‌آوران عرصه‌های تعالی و اعتلای واژه انسانیت می‌گیرد و این جهش‌ها و کوشش‌ها برای دستیابی به بلندای نام آدمی و دیار و سرزمین، ما را وامی‌دارد تا برای مراقبت و نگاهداشت هرآنچه به‌عنوان موهبت از خالق خویش دریافت کرده‌ایم، ماهر شویم و بکوشیم.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.