یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۸ شماره ۱۲۲۹
امروز نه آغاز و انجام جهان است/ ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
هر هفته در ستون «گام زمان» یادداشت هایی درباره پدر ومادرم که اسطوره زندگیم بودند و فرزندانم که امیدهای زندگیم هستند و سفرهایم کـه بهترین آمــوزگار من است و… خــواهم نوشت. امیــدوارم مقبـول طبع مشکل پسند شما خوانندگان روزنامه وقایع استان واقع شود.
قُمری مسافر
زهرا سلیمی
درِ دولنگه چوبی با صدای خشکی باز شد، با اینکه مدت زیادی از رنگ ارغوانی زرشکی که به آن زدهشده بود میگذشت؛ ولی هنوز بوی رنگ و پلسیاستر از آن میآمد. هوای اتاق دم کرده و گرم بود. نور از پشت پنجره که برچسبهای رنگی داشت فضای اتاق را رنگارنگ کردهبود. رنگ سبز ونارنجی و زرد بر روی قالی ِ رنگ و رورفته کف اتاق افتادهبود و نقش قالی تلفیقی زیبا از تداخل رنگ ها بود. بوی نمِ بارانِ شب گذشته هنوز در اتاق به مشام میرسید. اتاقهای تو در تو حال هوای گذشته را داشتند. آجر نقشدار کوچک کف اتاق از کنار فرش هنوز جلوه ای از قدیم داشت. رنگ کاهی که کمی به تیرگی میرفت نشان از سالهای دور تولدش در این سرا و بازار میداد. پشت دریها سفید کمی از انعکاس نورهای رنگی پشت پنجره را که به زردی و قرمزی میزد در خود جذب کردهبودند. همه چیز رنگ و بوی گذشته را به همراه داشت. مهمان ناخوانده از شنیدن صدای پا و جنب وجوش در اتاق به پرواز درآمد و خودش را به در و دیوار میزد، همه درها به روی او بسته بود.
با شدت به شیشه خورد و دوباره برگشت. « تو اینجا چکار میکنی. اصلا با درهای بسته چهجوری داخل این اتاق شدی. وای یعنی چند روز حبس در این اتاق بودی؟» از آثار روی میز صندلی و کتابها و فنجانها معلوم شد که چند روزی است تشنه و گرسنه در آنجا حبس شدهبود. نگاهش به پنجره کوچک و نزدیک سقف افتاد که یک در کوچک مانند رفههای قدیمی داشت و کمی نیمه باز بود؛ به اندازه گذر باد ملایم و یا عبور نور کمرنگ از درون سرای سرپوشیده بازار. به آخرین نقطه اتاق رفت و پا بلندی کرد، شاید بفهمد چگونه این زبان بسته خود را در این اتاق زندانی کرده است. درهای رو به حیاط را باز گذاشت و همه چیز را در همان حال گذاشت و رفت؛ از میان شلوغی بازار گذشت فروشندهها با صدای آهنگین عابرین را ترغیب به خرید میکردند. «همه مدل روسری داخل مغازه خواهر، بفرما امتحانش مجانی ست.» آرامش اتاق را حس کرد، پر زد و روی رفه نشست و بوی خاک تازه از بیرون میآمد، چشم به آسمانِ باز داشت در راه یافتن چارهای بود، امید در دلش جرقه زد. شاید در خلوت خودش بتواند راه فرار را بیابد و خود را نجات بدهد. اما شاید این مهمان ناخوانده میخواست با من هم خانه شود شاید یک صندوق میوه راهگشا و کارساز باشد. خانهایی جدید، یک اتاقک چوبی با شاخ و برگ و ساقههای ریز، ماوایی آرام و دنج برای او خواهد بود، حتما بهترین لانه خواهد شد. اصلا چه بهتر از این! خیلیها پرنده در قفس نگه میدارند و از آوازش لذت میبرند، خوب حالا که خودش میخواهد هم خانه و همکار من باشد چه بهتر از این، من مینویسم و تایپ میکنم و او هم آواز میخواند، سالهای بعد می تواند در این اتاقک چوبی بچههایش را هم بدنیا بیاورد!
جلو میوه فروشی صندوقها روی هم چیدهشده بود. یک صندوق چوبی از میوه فروش خرید و برگشت. در راه برگشت پسر بچه گل فروش با بلوز قرمز آتشی روی صندلی چهارپایهای نشسته بود؛ در کنارش گل های کاکتوس و پر سیاوشان را به ترتیب هندسی چیدهبود. پرسید: «صندوق فروشیه؟» با صدای نرم و آرام گل فروش جوان از افکارش بیرون آمد. «نه برای پرندهایی که در اتاق کارم حبس شده میخواهم ببرم.» پسرک ناگهان برقی از چشمانش زد و از جایش بلند شد و پرسید: « چه پرندهایی؟» بی آنکه منتظر پاسخ بماند گفت:« کفتر؟ کفتر امام…» با هیجان در حالی که صداش میلرزید گفت:« دست بهش نزنیها، زندگیت پر پر میشود، نابود میشود، بیخانمان میشوی!» پسرک کوچولو با شور و هیجان و اضطراب ا ز حبس کفتر امام رضا حرف میزد، ولی صدایش به گوش نمیرسید، فقط حرکت لبهایش را میدید. در یک لحظه خودش را آواره و سرگردان در بیابان برهوت دید. در گرمای ظهر تنش یخ کرد و لرزشی در تنش افتاد، خیره نگاهی به پسرک کرد، چقدر در بلوز قرمز آتشی چهره زیبایی داشت چشمان با نفوذ و صدایی آرام و دلنشین، با صدای آرام و خفه در گلو پرسید: «اسمت چیه؟» پسرک همچنان خیره به صندوق چوبی گفت: « رضا» کمی زیر زانوهایش سست شد، دستش را به حالت خداحافظی بلند کرد و رفت؛ صندوق را کنار یک سطل زباله گذاشت. روی اولین پله برقی پل هوایی ایستاد و در حالی که با نگاهش پسرک را دنبال میکرد بی هیچ تلاشی به آخرین پله رسید و پسرک در رد نگاهش گم شد. روی پل ایستاد و به حرکت ماشینها که با سرعت از زیر پایش میگذشتند؛ نگاه کرد. زندگی در هیاهوی آرام شهر، با سرعت میگذشت. خیابان تا انتها با ردیفی از پرچمهای رنگی در اهتزاز، که در باد میرقصیدند تزیین شدهبود. چشمش به سقف بازار افتاد؛ قُمری طوسی رنگ با رگههای مشکی براق، از روی بالاترین نقطهی سقف گنبدی بازار برخاست، پرواز کرد و در آسمان صاف و بدون ابر به نقطهای سیاه و خاکستری مبدل شد.