خانه » جدیدترین » قافله ای که در خواب جا ماند

قافله ای که در خواب جا ماند

یکشنبه ۸ دی ۱۳۹۸  شماره ۱۲۰۴

امروز نه آغاز و انجام جهان است/ ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است.
هر هفته در ستون «گام زمان» یادداشت هایی درباره پدر ومادرم که اسطوره زندگیم بودند و فرزندانم که امیدهای زندگیم هستند و سفرهایم کـه بهترین آمــوزگار من است و… خــواهم نوشت. امیــدوارم مقبـول طبع مشکل پسند شما خوانندگان روزنامه وقایع استان واقع شود.

زهرا سلیمی

قافله ای که در خواب جا ماند

اغلب شب‌ها که فردای آن، به آن روزی ختم می‌شود که تو رخت بربستی و از کنار ما رفتی؛ به کنارم می‌آیی و گاه گرمای نفسهایت و صدای خاص نفس کشیدنت را احساس می‌کنم؛ می‌دانم اگر چشم باز کنم آن حس لطیف و نادر را از دست می‌دهم؛ با چشمان بسته در تاریکی و ظلمت شب، تو مانند نوری روشن به نزد من می‌آیی و خواب از چشمانم می‌ربایی و با هم به گذشته سفر می‌کنیم. سفری به آن خانه کاهگلی با حیاط سنگفرش و درهای باز رو به نورش. تو هنوز با اینکه سالهاست دیگر دست به بافتن قالی نبرده‌ای، ولی در زمان سفرت با من از نردبان کنار قالی بالا می‌روی و آن قالی ناتمام را شروع به بافتن می‌کنی. مادرم؛ می دانم همه ما فرشی ناتمام و بافته نشده در زندگیمان داریم که گه گاه سری به آن می‌زنیم و چند ریشه کوتاه از آن را می‌‌بافیم. هنوز قالی روی دار است و گلهای آن تازه و شاداب و پرندگانش در حال غزل‌سرایی هستند. همچنان شوق زندگی در آن است، مادرم؛ همین شوق زندگیست که تو ناخودآگاه در ابتدای سفرت به قالی کنار قالیباف‌خانه نظری می‌اندازی و شروع به بافتن می‌کنی. صدای موزون و هماهنگ بریدن نخ‌های قالی که دست درآن می‌اندازی و با مهارت آنها را به هم گره می‌زنی در فضای خالی و سکوت شب می‌شنوم. نور کم سوی چراغ لامپا که در گوشه سمت چپ به زردی می‌زند را در اعماق گذشته می‌بینم، صدای آوازخواندن محزونت دلم مرا می‌لرزاند و به درد می‌آورد… روزهای تابستانی را به خاطر می‌آورم که صبح با صدای کوبیدن کرکید روی تارهای قالی بیدار می‌‌شدیم؛ روز برای تو تلاش و کار و جفت و جور کردن زندگی‌مان بود. نگرانی‌هایی از دیر آمدن یکی از برادرهایم و زود رفتن آن دیگری داشتی، با خودت حلاجی می‌کردی و جواب‌هایی می‌یافتی، که راضیت کند. روزهای تابستان برای ما فراگیری، بازی کردن، تجربه کردن، گاه تنبیه شدن بود. تابستان در زیر دار قالی که یک طرفش نردبان بود؛ من زندگی ساده‌ای با عروسک و صندوقچه‌ای کوچک وچند تکه پارچه داشتم. برای آسایش عروسکم پارچه‌ها را روی هم می‌گذاشتم تا بستری نرم برایش مهیا کنم. در همین حال تمرین زندگی و مادر بودن می‌کردم. عروسک را د رآغوشم می‌فشردم و او را آرام می‌کردم، وقتی همچون کودکی معصوم به خواب می‌رفت؛ به بخش دیگری از آروزهایم بال و پر می‌دادم. در خانه وسایل بازی زیادی نبود ولی هر چیز به ظاهر ساده برای ما ابزار بازی می‌شد. نردبانی که روی آن طناب می‌انداختم و تاب بازی می‌کردیم. سنگفرش کف حیاط که دور تا دور آن خط می‌کشیدم و لی‌لی بازی می‌کردیم، جاهای پیدا و پنهانی که در آن قایم موشک بازی می‌کردیم و در نهایت رختخواب گوشه اتاق‌نشیمن که بهترین وسیله بازی ما بود. رختخواب‌ها برای خواهرم ساحل دریا و اتاق نشیمن دریایی با امواجی خروشان بود؛ برای اجرای نمایش‌هایی که خود فیلمنامه نویس و کارگردان و بازیگر بود. برای من رختخواب‌ها یک سِن بزرگ در یک سالن بسیار بزرگ بود. افرادی که عاشقان موسیقی هستند در آن گرد آمدند به طوری که حتی سالن آنقدر شلوغ است که بیشتر دوستداران هنر و آواز در گوشه سالن ایستاده‌اند و ترجیح می‌دهند ایستاده باشند ولی در سالن حضور داشته‌باشند! خانم هنرمند خواننده برای رفتن روی سِن باید خود را آماده کند، برای این همه تماشاچی باید خیلی آراسته باشد، پس دست به‌ کار می‌شود. دوعدد قرقره چوبی خالی از نخ را برمی‌داشتم و با ظرافت تمام آنها را به زیر دمپایی‌هایم با نخ می‌بستم و کفش نسبتاً پاشنه بلند برای خودم درست می‌کردم. امّا موهایم را چگونه آرایش کنم؟ از کمر خم می‌شد سرم را پایین می‌آوردم و چند بار موهایم را تکان می‌دادم تا موهایم حجم زیادی بگیرد، آن را گنبدی شکل درست می‌کردم. نگاهی به لباسم می‌انداختم. پیراهن کمر چین‌دار با شلوار پارچه‌ای گلدار، مگر می‌شود با این لباس برای این همه مشتاق آواز خواند! چادر مادرم را برمی‌داشتم و آن را دور کمر می‌پیچیدم به طوری که یک طرف آن باز باشد وحالت لنگی پیدا می‌کرد و پشت دامن اضافه بود، مثل لباس پرنسس‌ها روی زمین می‌کشید. حالا که همه چیز آماده است باید روی سِن بروم و بیشتر از این مشتاقانم را در انتظار نگذارم. با کفش پاشنه بلند خیلی خوب نمی‌توانم راه بروم، قرقره‌ها زیر دمپایی‌ها خوب جفت و جور نمی‌شد و لق می‌زد ولی اینها اصلاً اهمیت نداشت باید امروز هر جور شده اجرای خوبی داشته‌باشم. لبه دامن را در دست می‌گیرم در همان حال سرم را زیاد پایین نمی‌آورم ممکن است آرایش موهام خراب شود. مجری برنامه بالای سِن منتظر من است، من نیز یک دستم به دنباله دامنم و یک دستم به سمت بالای رختخواب‌ها دراز می‌کنم و در دستان مجری می‌گذارم، صدای هیاهو و هورا یکباره بلند می‌شود با لبخند به گل قالی، در و پنجره و طاقچه، قوری، استکان و نعلبکی و رادیو و لباسهای روی چوب لباسی نگاه می‌کنم و بـا خود می‌گویم: وای چقدر همه موسیقی دوست دارند. بی مقدمه شروع به خواندن می‌کنم: «دوتا قمری مسافر با ما هم خونه شدن …» ولی تماشاچی‌ها یکصدا فریاد می‌زنند: وای نه… نمی دانم، وای نه… یعنی چه؟ یعنی چقدر عالی که آهنگ دلخواه آنها را خواندم! یا نه یک آهنگ شادتر بخوانم؟ «جون دادن تا عاقبت صاحب یه خونه شدن…» صدای هیاهو جمعیت، استکان و نعلبکی و گلِ قالی بلند شد. خودم هم کمی برای سرنوشت قمری‌ها بغض کرده‌ بودم. من باید بهترین اجرا را امروز داشته‌باشم با صدای بلند گفتم: «چی دوست دارید براتون بخونم؟» و با دست اشاره کردم به پنجره‌ای که نور از پشت آن به درون اتاق می‌تابید. گفتم: «شما آقا»، گل قالی من را نگاه کرد. گفت: «من؟» گفتم: «نه آن آقایی که پشت سر شماست، چی می‌خواهید براتون بخونم؟»…صدایی از لابلای جمعیت فریاد زد: «نمیشه غصه…»شروع به خواندن کردم: «نمیشه غصه ما را یه لحظه تنها بذاره/ نمیشه این قافله ما را تو خواب جا بذاره/ دوست دارم یه دست از آسمون بیاد/ ما دوتا را ببره از اینجا و اونور ابرآ بذاره… »با همان غرور و صدایی که حالا کمی از هیجان و غصه می‌لرزید از روی سِن پایین آمدم. از روی گلها قالی با احتیاط راه می‌رفتم و به آنها نگاه می‌کردم، لبخندی از روی رضایت می‌زدم. کمی در روی آجر فرش مربعی راه رفتم. صدای قالی بافتن مادرم توأم با صداِ آوازی آشنا از توی قالیباف‌خانه ‌آمد و سکوت شب را شکست. «نمیشه غصه ما را یه لحظه تنها بذاره، نمیشه این قافله ما را توخواب جا بذاره…» مادرم؛ آرامش صدایت بر قلبم نشست…

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.